رضا بازی برون / دوستان می پرسند چگونه با استاد سینایی آشنا شدی، حقیقتش به خاطر نمی آورم، انگار سالیان سال آشنایم بودند، اما آنچه موجب ارادت عمیق من به ایشان است، سرگذشت پدر بزرگوارشان دکتر سینایی است که مظهر فداکاری و ایثار در خدمت به مردم بود و اینک مزارش […]
رضا بازی برون /
دوستان می پرسند چگونه با استاد سینایی آشنا شدی، حقیقتش به خاطر نمی آورم، انگار سالیان سال آشنایم بودند، اما آنچه موجب ارادت عمیق من به ایشان است، سرگذشت پدر بزرگوارشان دکتر سینایی است که مظهر فداکاری و ایثار در خدمت به مردم بود و اینک مزارش یادگاری ست در گورستان شهر که کمتر شهروند ساروی مگر سالخوردگان از این گنجینه مطلع باشند. باری آنچه رقم می خورد خاطرات خسرو سینایی است که مستقیما از زبان خودشان در مورد پدر بزرگوارشان شنیده ام. از جمله خاطراتی که از زبان زنده یاد استاد خسرو سینایی شنیده ام، گفتند بیشتر بیماران گوناگونی را می دیدیم که با نوبت و گاهی با درد شدید و بی نوبت به اتاق ویزیت بابا می رفتند. بعضی سبد کوچکی از تخم مرغ محلی همراه داشتند که فقط برای صرفه جویی در وقت و یا اینکه برای آنکه بیمار ناراحت نشود آن را می پذیرفت و بعضی دیگر با هدیه مرغ و خروسی که دیگران آورده بودند توسط پدر بدرقه می شدند.
آنچه در خانه کم نبود همین تخم مرغ و خروس بود که پدر به هر زبانی آن ها را به ضعفایی که نیاز واقعیشان بود، می بخشید. یک روز خسته برای خوردن لقمه نهاری هنوز قاشق به دهان نبرده بودند که صدای مادر را عصبانی شنیدیم که می گفت: آخه دکتر هم نیاز به تغذیه و لحظه ای استراحت دارد خانم، یک آفتاب سوختگی ساده که فرزندتان را کنار دریا برده اید، آیا انصاف است که با این همه دردهای گوناگون مردم، جلوی یک لقمه نهار دکتر را بگیرید، که پدر با کیفش جلوی در ظاهر شد و بعد با شماتت به مادر گفت: همین آفتاب سوختگی مختصر موجب رنج و ترس والدین و درد کودک شده که در این خانه را زدند، از شما بعید است بیمار را به دارا و ندار و انواع درد و رنج تقسیم بندی کنید. پمادی به محل سوختگی زدند و توصیه هایی کردند و برگشتند.
و اما خاطره دیگر مثل یک رمان دلچسب و شنیدنی بود. نیمه شب تا سحر ساعتی بیش نمانده بود. مردی خسته با اسب در خانه و مطب را زد، اسب از کوره راه های دو دانگه و چهاردانگه ساری خودش را به مطب دکتر رسانده بود، کودکش طبیعی به دنیا نمی آمد و مرد با هزاران رنج و ترس و وجود وحشت در جنگل به مظب دکتر سینایی آمده بود، طبیعتا مادر نگران شده بود که این وقت نیمه شب کجا می رود، دکتر خواب و بیدار درد مرد را شنیده بود و بی توجه به اعتراضات بی ثمر مادر راهی کوهستان ها شده بود.
استاد سینایی می گفت، روزی جوانی چهارشانه، چند سالی کوچک تر از من اما با هیئتی رستم گونه سراغ پدر را گرفت، نمی دانم چه به همراه داشت؛ همان تخم مرغ، غازی و خروسی.
دست پدر را بوسید و در حالی که پدر امتناع کرد، او پرسید: دکتر سینایی مرا می شناسی؟ با آن موهای پر پشت و ریش رستم گونه، پدر بی پاسخ نگاهش کرد. گفت: «حق دارید، اما حتما ۱۸ سال پیش را به یاد می آورید که با پدر شبانه به روستایمان آمدید و من و مادرم را از مرگ حتمی نجات دادید. من همان پسری هستم که آن شب به دنیا آوردید.» پدر در آغوشش گرفت و به خانه آورد و احوال پدر و مادر را پرسید که پدر یکی دو سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و مادر شبانه روز دعاگوی دکتر بود.
چند حوله دستباف برای من و پدر و مادر و دیگر اعضای خانه، دست باف مادرش به یادگار آورده بود. وفتی خانم رحیمی، روزنامه نگار، و پونه ندایی، ناشر آثار استاد سینایی زمان آشنایی من و استاد را پرسیدند، چیزی به یادم نیامد جز فرزند خلف چنان پدری شد انگیزه اردات قلبی من به استاد.