مسعود حسین من به کوین غبطه می خورم برادرم کوین فکر می کند خدا زیر تختش زندگی می کند، دست کم این چیزی است که یک شب با گوش های خودم شنیدم. او با صدای بلند در اتاق تاریکش با خدا حرف می زند، ایستادم و گوش دادم : «این جایی خدا؟ آه دارم […]

 

مسعود حسین
من به کوین غبطه می خورم برادرم کوین فکر می کند خدا زیر تختش زندگی می کند، دست کم این چیزی است که یک شب با گوش های خودم شنیدم. او با صدای بلند در اتاق تاریکش با خدا حرف می زند، ایستادم و گوش دادم : «این جایی خدا؟ آه دارم می بینمت، زیر تختی…»
من به آرامی خندیدم و با نوک پا به اتاقم رفتم، افکار منحصر به فرد کوین بیشتر اوقات سرگرم کننده است، اما آن شب موضوع دیگری پس از خنده مرا به شک واداشت. من برای نخستین بار به این موضوع پی بردم که کوین در دنیایی به مراتب متفاوت تر از دنیای ما زندگی می کند.
کوین ۳۰ سال دارد و به دلیل مشکلات مادرزادی، دچار ناتوانی ذهنی است، خدا از قامت ۱۸۲ سانتی متری، دلایل دیگری نیز بر بزرگسالی او حکایت می کند. با این حال، درک و شعورش در سطح یک بچه ۷ ساله است و خوب شدنی هم نیست، چه بسا او برای همیشه به این فکر کند که خدا زیر تختش زندگی می کند. کوین انتقاد دارد بابانوئل همه ساله روز کریسمس زیر درختان ما را پر از هدیه می کند و این فرشته ها هستند که هواپیما را در آسمان با خودشان این سو و آن سو می برند.
این که کوین متوجه بشود با دیگران فرق دارد برای من جای شگفتی دارد با خود فکر می کنم آیا او از این زندگی خسته کننده ناراضی نیست.
کوین هر روز قبل از سپیده دم از خواب برمی خیزد، به کارگاهی که مخصوص اشخاص ناتوان است می رود؛ پس از آن با سگ پا کوتاهش به خانه بازمی گردد و غذای مورد علاقه اش، ماکارونی و پنیر را به عنوان شام میل می کند او در پایان روزبه رختخواب می رود.
تنها تغییر در برنامه کاری کوین به زمانی مربوط می شود که در رختشوخانه می رود و چنان با هیجان کنار ماشین رختشویی می پلکد که گویی یک مادر، نوزادش را تر و خشک می کند. او راضی به نظر می رسد.
کوین هر روز ساعت هفت و پنج دقیقه به سوی اتوبوس شلنگ تخته می اندازد و مشتاقانه یک روز مانده کاری را آغاز می کند.
او قبل از شام، در حالی که دست هایش را از روی هیجان به هم می فشرد، منتظر ماند تا آب کتری روی اجاق جوش بیاید. او دو روز در هفته دیر از خواب بلند می شود تا رخت های چرک ما را برای بردن به رختشویی آماده مند.
آه شنبه، شنبه خوب، شنبه روزی است که پردم کوین را به فرودگاه می برد تا با هم نوشیدنی میل کنند. فرود هواپیما را به نظاره نشستند و با صدای بلند حدس بزند کدام مسافر به کجا می رود. کوین همان طور که دست هایش را به هم می کوبد، می گوید اون یکی میره شیکتگو.
او به قدری برای رسیدن روز شنبه بی تابی می کند که جمعه شب ها به سختی خوابش می برد.
کوین با دنیایی از کارهای روزمره سرگرم است و در پایان هفته به فرودگاه می رود. او معنی نارضایتی را نمی داند و زندگی ساده ای دارد. کوین دربند مال و منال دنیا نیست، دوخت لباسی که می پوشد برایش اهمیتی ندارد و این که چه غذایی می خورد برای او فرق نمی کند. احتیاجات او همواره برآورده می شوند و نگران نیست که روزی به خواسته هایش نرسد.
او پشتکار زیادی دارد و وقتی کاری را انجام می دهد، جدیت در او موج می زند. هنگامی که ظرف ها را در ظرفشویی خارج می کند و یا فرش را جارو برقی می کشد، تمام حواسش متوجه انجام این کارهاست. وفتی کاری را آغاز می کند تا زمانی که آن را به پایان نبرده دست نمی کشد. درست زمانی که کار را تمام می کند خیالش راحت می شود.
کوین از دست کسی ناراحت نمی شود و قلب پاکی دارد. او هنوز هم باور دارد که همه آدم ها راست می گویند، کسی که قول می دهد باید به آن عمل کند و وقتی از شما اشتباهی سر می زند به جای طفره رفتن باید عذر خواهی کند. کوین هرگاه عصبانی و یا اندوهگین می شود بی آن که نخواهد حفظ ظاهر کند، می زند زیر گریه او همواره خالص و باصفاست و به خدا توکل می کند.
رفتار کوین با استدلال های عقلانی محدود نمی شود و زمانی که به کلیسا می آید عین بچه ها می شود. کوین خدا را می شناسد و به قدری با او دوست است که فهمیدن این موضوع برای یک شخص تحصیل کرده دشوار است؛ این طور به نظر می رسد که خدا نزدیک ترین مونس اوست.
لحظاتی می شود که اعتقاداتم نسبت به دینم سست می شود و به همه چیز شک می کنم و درست در همان لحظات به ایمان قوی کوین رشک می برم. به همین خاطر است که می خواهم با تمام وجود بگویم او دانش الهی دارد و دچار تردیدهای دنیوی من نمی شود، به همین خاطر من پی برده ام اصلا شاید او معلول نباشد و من باشم، دل مشغولی ها، ترس، غرور و …، همگی باعث ناتوانی من شده و مانع می شوند به خدا توکل کنم.
کسی چه می داند، شاید این چیزهایی که کوین می داند، من هرگز نفهمم. او تمام زندگی خود را در بیگناهی به سر برده و در جالی که خدا را در اتاق تاریک خود عبادت کرده، در عشق و خوبی غوطه ور شده است.
سرانجام یک روز، هنگامی که اسرار مگوی هستی بر ما آشکار شود و ببینیم خالق چقدر به دل هایمان نزدیک است، پی خواهیم برد خدا راز و نیاز بی تکلف پسری را که فکر می کند او زیر تختش زندگی می کند را می شنود.
هرچند این موضوع به هیچ وجه باعث شگفتی کوین نخواهد شد.
برگرفته از کتاب داستان های کوتاه درباره خدا/ انتشارات آزرمگین/چاپ ششم.