خدا پدرت را بیامرزد آقای «عبدی‌پور»
خدا پدرت را بیامرزد آقای «عبدی‌پور»

    قصه‌ای را در قالب یک «پادکست» با قلم و صدای «احسان عبدی‌پور» که با لهجه زیبای جنوبی‌اش آدم را می‌برد به دهه ۶۰ و بخشی از زندگی نسلی که حتی دروغ‌ها و اشتباهاتشان هم، خالصانه و انسانی بود، شنیدم. قفل کرده‌ام بر رویش یا آن روایت جذاب، قفل کرده بر روی من؛ «دقیقش […]

 

 

قصه‌ای را در قالب یک «پادکست» با قلم و صدای «احسان عبدی‌پور» که با لهجه زیبای جنوبی‌اش آدم را می‌برد به دهه ۶۰ و بخشی از زندگی نسلی که حتی دروغ‌ها و اشتباهاتشان هم، خالصانه و انسانی بود، شنیدم. قفل کرده‌ام بر رویش یا آن روایت جذاب، قفل کرده بر روی من؛ «دقیقش را نمی‌دانم»…
از وقتی یادم می‌آید، پدربزرگ مرحومم، همیشه پیرمرد بوده است؛ یعنی یک زمانی پیرمردی جوان‌تر و خب بعدش، پیرمردی پیرتر. این که گفتم، تصویری‌ کلی‌ست از او که به خاطر دارم. البته منظورم، پدربزرگ پدری‌ام است وگرنه پدربزرگ سمت مادری، وقتی که هنوز به ۲ سالگی هم نرسیده بودم، مرحوم شد و به طور طبیعی، شناختم از او محدود به چند قطعه عکس و تعریف‌هایی‌ست که دیگران از او کرده‌اند و می‌کنند.
با آن یکی پدربزرگم ولی بیشتر از طریق پدرم در ارتباط بودم و هستم. یعنی حتی الان که پدربزرگ، تقریبا یک دهه است که مرحوم شده، هنوز به واسطه پدرم و حرف‌هایی که از آن مرحوم می‌زند و برایم عجیب هم هست که فقط به ویژگی‌های مثبتش می‌پردازد، با پدربزرگم در ارتباطم. من البته همیشه به او احترام گذاشتم و می‌گذارم اما دلخور هم هستم که در ادامه برایتان می‌گویم.
لازم به ذکر هم هست و باید یادآوری کنم که برای من و هم سن و سال‌هایم که متولد نیمه‌های دهه ۵۰ هستیم، دست‌کم تا دوران دبیرستان، بچه‌ها به دو دسته مشخص تقسیم می‌شدند. یعنی چاره و انتخاب دیگری نداشتیم؛ یا بچه مثبت و خوب بودیم یا منفی و شر. غیر از موارد خیلی خیلی خیلی نادر که گاهی خاکستری می‌شدند، این تقسیم‌بندی غیرقابل کتمان و خدشه بود! فضای مجازی و ایستاگرام و غیره هم نبودند که آدم‌ها یک جور دیگری باشند ولی توی اینستاگرام جور واقعی یا غیرواقعی‌شان را بروز بدهند. همه چیز تقریبا واضح بود، یا به نسبت امروز، واضح بود؛ دقیق نمی‌دانم!
پسرها یا باید دکتر و مهندس می‌شدند و خرخوان بودند یا از همان عنفوان نوجوانی بروند صافکاری و نجاری و اینها و این وسط مسط‌ها، پکی به سیگار هم بزنند! دخترها هم یا کلا رنگ آفتاب نمی‌دیدند یا در پوشش خانواده، مثل اینکه دارند به گردش علمی می‌روند، گاهی بهشان آفتاب می‌خورد و در غیراین‌صورت، می‌شدند چیزی که نباید الان بگویم که خدای نکرده دچار ممیزی نشوم!
حالا ما این وسط در محله‌ای متوسط رو به بالای شهرمان، توسط دست روزگار انگار گلچین شده بودیم و جمعی را تشکیل داده بودیم با یک سن و سال تقریبا نزدیک به هم که از دوران راه‌نمایی تا دبیرستان را همیشه با هم بودیم و احتمالا ناخواسته می‌خواستیم ساختارشکنی بکنیم. یعنی این‌جور که هم اهل درس و مشق باشیم که می‌توانست در آینده نزدیک، ما را دکتر و مهندس بکند و به بزرگ‌ترهایمان شدید احترام بگذاریم و نمونه و الگو برای خز و خیل‌های محله و آشناها باشیم و هم توی کوچه تقریبا هر روز فوتبال بازی کنیم و به شکل وقیحانه‌ای حتی برای شرکت در مسابقات گل‌کوچک به محله‌ای دیگر برویم (!) و کتاب‌های غیردرسی و رمان عاشقانه «فهیمه رحیمی‌«طور (خدا رحمتش کند) بخوانیم.
در این فضا که عرض کردم، حتما حق می‌دهید که یک نوجوان ۱۳ تا ۱۶ ساله با ویژگی بچه‌های ما، اگر در حال نامه عاشقانه یا گل دادن به دختر همسایه دیده شود، چه نابه‌هنجاری عظیمی رخ داده است که رخ هم می‌داد گاهی! چرا؟، چون ما غیر از عناصر مونث فامیل که همه‌شان هم مثل خواهر واقعی ما بودند و نسبت بهشان غیرتی بودیم، تنها آپشنی که می‌توانستیم تحت‌تاثیرش قرار بگیریم و وارد فاز عشقولانه بشویم و به خاطرش درخت را بغل کنیم و کل شیشه عطر و اودکلن تند پدرمان را قبل رفتن پشت پنجره اتاق و از بالا دید زدن کوچه و اطراف و خانه موردنظر، روی تنمان خالی کنیم، همان دختر همسایه بود و اصلا ربطی به قیافه و قد و لاغری و چاقی و غیره آن بیچاره هم نداشت؛ ما محکوم بودیم به دخار همسایه انگار!
حالا بگذریم از این حرف‌ها که ممکن است برای بعضی‌ها تداعی‌کننده امورات منکراتی بشود و اینها!
اولش نوشتم که مختصات کلی پدربزرگ مرحومم چطور بود اما این را فراموش کردم بنویسم که کل کسبه و بازاری‌های شهرمان به شدت به او احترام می‌گذاشتند و البته نقدهایی هم بود. مثلا من تا همین چند روز پیش که ۳۵ سال از دورانی که پدربزرگم را همیشه پیرمرد دیدم و الان که حدود ۱۰ یا ۱۲ سالی‌ست که فوت کرده، می‌گذرد، هر وقت برای خریدن یک چیزی به بازار مرکزی شهر می‌روم (مثلا همین چند وقت پیش که خواستم برای همسرم ساعت مچی بخرم) و فامیلی‌ام و نسبتم را با «حاج احمد حکیمی» می‌گویم، اغلب با احترام دست به سینه می‌شوند یا کلی از حرکات و سکنات آن مرحوم تعریف می‌گویند (فقط نمی‌دانم چرا هیچوقت تخفیف نمی‌دهند و قیمت را مقطوع اعلام می‌کنند!) و اینها ولی به مرور که سنم بالاتر رفت فهمیدم که این فقط بخش ظاهری و واقعی ماجرا است. یعنی چی؟ یعنی اینکه چون پدربزرگ من بسیار آدم منضبط و سخت‌گیر و قانون‌مندی بود و یک سری اصول خاص خودش را داشت و واقعا هم در برخورد با مردم معمولا آن لایه عبوس و خشک ظاهری‌اش را کنار نمی‌گذاشت، خیلی به قول امروزی‌ها بجوش و کول محسوب نمی‌شد و بعضی‌ها او را خیلی متکبر و اینها می‌پنداشتند که بود البته اما نه با مفهوم منفی.
حالا اینها را نوشتم که برسم به خاطره اصلی؛ من در آن وضعی که نوجوان بودم و برایتان تعریف کردم، یک بار از پدربزرگ قول گرفتم که اگر معدل آخر سالم ۲۰ بشود برایم یک دوچرخه می‌خرد. خب ۲۰ شدن معدلم کار خیلی سختی نبود بنابراین از همان موقع یک دوچرخه شیک از این مدل «کورسی»ها را که هر کسی نداشت و یک بار در مغازه‌ای دیده بودم، در ذهنم متصور می‌شدم و هر شب با رویای داشتنش و سوار شدنش و احتمالا پز دادن با آن جلوی بچه‌ها و قمیش آمدن پیش یکی از دخترهای همسایه و غیره به خواب می‌رفتم.
آن وقت‌ها این همه مدل دوچرخه نبود و اغلب دوچرخه‌ها از این«۲۸»ی ها بودند؛ یغر، چغر و بدبدن و زشت! خلاصه کارنامه آخر سال آمد و معدل من ۲۰ شد و آن روز با کارنامه پربارم آمدم خانه مادربزرگم اینها و منتظر شدم که پدربزرگم از مغازه بیاید. ساعت به حدود ۱ بعدازظهر رسید و حاج احمد حکیمی مثل همیشه دقیق و سر ساعت کلید را چرخاند و در خانه قدیمی را باز کرد و از حیاط زیبایش آمد به درون خانه. مثل دستگاه منظم بود این پیرمرد. سفره ناهار پهن شد و مادربزرگ مرحومم و ایشان و من نشستیم و مشغول شدیم به غذا خوردن. ناهار که تمام شد، مادربزرگم ماجرای کارنامه مرا پیش کشید و قول پدربزرگ را یادآوری کرد. او به من تبریک گفت و وعده داد که عصر می‌رویم پیش یک دوچرخه فروش قدیمی بازار که برایم یک دانه از آن ۲۸های بزرگ را بخرد! من ناگهان انگار که حباب آرزوهایم ترکیده باشد و کلی آب لجن گرم گندیده از داخلش بر روی سرم ریخته باشد، گفتم که از آن دوچرخه کورسی‌ها می‌خواهم و پدربزرگم البته جواب داد که آن را نمی‌شناسد و حتی با تعریفی هم که کردم و مشخصات دوچرخه جدید را گفتم هم زیربار نرفت و یک‌جورهایی انگار آن مدل جدید را توهینی به سنت‌ها و هویت تاریخی ۲۸ پنداشت و اینکه مرغ یک پا دارد و لاغیر! من هم در پایان این بحث، مصرانه گفتم که یا کورسی یا هیچ، که آخرش هم یک هیچ بزرگ دستم را گرفت!
بعدش هم یادم است که سرخورده و مغموم رفتم داخل یک اتاق دیگر تا وقت رفتنم به خانه خودمان برسد. در راه هم مدام تصویر نابود شده لحظه سوار شدنم بر دوچرخه کورسی (که دوست داشتم قرمز هم باشد) و اینکه جلوی یکی از دخترهای همسایه، باد بوزد و موهای تقریبا صافم را بر روی پیشانی و صورتم بپراکند و مرا خواستنی‌تر از چیزی که بودم نشان بدهد و باعث بشود که دختر همسایه عاشقم بشود و دوستانم به من حسودی کنند، می‌آمد توی ذهنم و مرا از آنی که بودم، داغان‌تر می‌کرد!
رسیدیم خانه و خدا می‌داند من تا چند وقت بعد از آن هیچو‌قت از جلوی هیچ مغازه دوچرخه فروشی و دوچرخه سازی رد نشدم… .
الان که سال‌هاست از آن ماجرا می‌گذرد و دیگر نه پدربزرگ و مادربزرگی وجود دارند و نه آن خانه حیاط‌دار زیبای قدیمی، دلم می‌خواهد یک روز اگر خدا خواست و شد، حتما برای نوه پسری‌ام آخرین مدل دوچرخه و روز را بخرم؛ حتی اگر معدلش ۲۰ نشود.