مبل بنفش
مبل بنفش

مجید عابدینی راد / رضا توی پیامش نوشته بود: عابد چقدر خوب شد برات از وضع دلسردی و ناامیدی ام نسبت به بهبود اوضاع و احوال جامعه و شرایط اقتصادی گفتم. فکر می کنم خیلی از ناراحتی هام هم به خاطر مرگ و میرهای بی امان از کرونا و همهٔ دغدغه های مراقبت از خود […]

مجید عابدینی راد /
رضا توی پیامش نوشته بود: عابد چقدر خوب شد برات از وضع دلسردی و ناامیدی ام نسبت به بهبود اوضاع و احوال جامعه و شرایط اقتصادی گفتم. فکر می کنم خیلی از ناراحتی هام هم به خاطر مرگ و میرهای بی امان از کرونا و همهٔ دغدغه های مراقبت از خود و اطرافیان توی این دو ساله برام پیش اومده باشه! چیزی که به کل رمقم رو، مثل خیلی از آدمهای دیگه، در آورده! حالت یه آدم خسته ای رو پیدا کرده ام که تا افتادن کامل فقط یه تلنگر کم داشته
باشه! می فهمی!؟
نوشتم: رضا من کاملاً می فهمم که تو هم مثل خیلی های دیگه از این اوضاع ناجور پاک بریده باشی، و تحمل ادامهٔ این همه مشکل رو نداشته باشی! ولی رضا جون بذار راستش رو بهت بگم؛ چیزی به من می گه که مسئلهٔ تو به این دو موردی که ذکر می کنی نباید کاری داشته باشه! منظورم اینه که من به کل فکر نکنم مشکل تو ربطی به کرونا و خرابی وضع مالی خودت و مملکت داشته باشه! نه، اینها همش باید بهانه هایی برای توجیه یه وضع کاری نامناسب ِ دراز مدت توی مسافرخونهٔ حاجی مرادی باشه! تو از همون شش هفت سال پیش، زمانی که من مشتری مسافرخونه تون بودم توی درد و دل های شبانه ات برام از گرفتاری های فکری و روحی ناشی از وضع کارت زیاد می گفتی، و نظیر همینطور کلمات مأیوس کننده رو در اون موقع هم بکار می بردی…! بی خود همهٔ کاسه کوزه ها رو سر کرونا و وضع اقتصادی مملکت خراب نکن! خرابی وضع اجتماع و درآمدها هم سابقهٔ چهل ساله و بلکه هم خیلی بیشتر رو داره! حالا فقط کمی ابعاد و سرعت پیشرفتش باید تغییر کرده باشه!
رضا نوشت: یعنی می خوای بگی من مشکلات کاری ام توی مسافرخونه و نحوهٔ قطره چکونی پول گرفتن از حاجی و، قدر ناشناسی ها و سرکوفت هاش، که هنوز که هنوزه نتونسته ام با خودم حل کنم رو، دارم مرتبط می کنم به مسائل عمومی بزرگتر از قبیل مصائب ناشی از کرونا و وضع بد اقتصادی مملکت…!؟ نمی دونم! من قضیه رو اصلاً اینجوری نمی دیدم! باید روش فکر کنم!
نوشتم: آخه رضا بالاخره هر چقدر هم که اوضاع اقتصادی بد باشه به حال تو تأثیر آنچنانی نخواهد داشت! خونه ات با اینکه کوچیکه ولی سه طبقه ست، که نهایتاً برای خودت و دو تا بچه هات هم، اگه تازه ازدواج نکنن و پهلوی خودت بخوان موندگار بشن، جا داره! کرونا هم که تا حالا خوشبختانه با خود تو و نزدیکانت کاری نداشته، و فقط توی این مدت برات دردسر مراقبت از خودت و دور و بری هات رو درست کرده بوده و بس! پس بی خود این جور مسائل رو، با اینکه مهم هستند، اونقدر برا خودت گنده نکن که در مقابلشون اینطوری احساس عجز و ناتوانی و ناامیدی بهت دست بده! می مونه رابطهٔ کاری و عاطفی ات با حاجی، که اونقدر پیچیده هست که هیچکس غیر از خودت نمی تونه راه خلاصی ای براش پیدا کنه!
رضا نوشت: راستش نمی دونم چی بگم! بعید هم نیست که حق با تو باشه! کار ِ توی مسافرخونه رو هم که می ترسم ول کنم، و با این سن و سال بالا، اگه قرار باشه بیکار بمونم، می تونه برام تحمل ناپذیر بشه! حاجی هم این رو از همون اول می دونست، و از موقعیتم اونطور که به صلاحش بوده تا حالا خوب بهره برده! بعید هم نیست که طولانی شدن این وضع بد محیط کاریم، و سر و کله زدن با او و پسراش، و تحمل ایرادهای بنی اسرائیلی شون به این حالت های دل مردگی فعلی ام دامن زده باشه!
نوشتم: حالا باید یک جوری با این مسئله کنار بیای! من همهٔ حرفم اینه که باید با اصل مشکل مواجه شد و ریشهٔ هر مسئله ای رو درست شناخت تا بشه در صدد چاره ای درخور بر اومد! بالاخره به مرور، باید خودت یه فکر قطعی ای بکنی و هر چی دیگران کمتر مداخله کنن و مشورت بدهند والا برات بهتر خواهد بود! من می دونم که یه روز راه در رویی پیش پات باز خواهد شد! این مشکل ِ درست شناختن ریشهٔ درد رو همهٔ ما انسانها داریم، و همیشه یه نگاه خارج از خودمون لازمه که کار تشخیص درست درد رو برامون انجام بده!حالا البته نمی خوام بگم که نظر من حتماً درست باشه!
رضا نوشت: راست می گی که تا آدم با کسی مطمئن و وارد درد و دلش رو بازگو‌ نکنه، هیچوقت نمی تونه اونطور که باید پی به بنیاد مشکلش ببره! همینقدر که تو با صراحت و تیزگوشی دست روی این درد قدیمی، که مثل خوره بلای جونم شده و کلی از انرژیم رو سالهای ساله که ازم گرفته گذاشتی، انگاری خیالم رو راحت تر کردی! یک جورهایی می دونم که خیلی بی ربط هم نمی گی!
نوشتم: حالا البته این مشکلات عمدهٔ کرونایی هم در جای خودشون باقیه، و اسباب دهها ناراحتی و کمبود های جور و واجور برای همهٔ مردم در همهٔ کشورها بوده، که برای مقابله باهاشون باز راه هایی مؤثری لازمه! می دونی این اواخر جایی خوندم که ادبیات و پناه بردن به دنیای رمان ها و‌ قصه ها وسیله ای برای فرار از مصائب سخته! رضا، به فرض من حتی، قبل از آشنایی با چنین گفته ای، توی این دو ساله حداقل روزی یک فیلم دیده ام و روزی یک قصهٔ کوتاه و یا بلند رو خوانده ام! شاید تعجب کنی ولی برای من پناه آوردن به شعر و قصه و ادبیات سالهای زیادی ست که یک جور فاصله گیری سازمان یافته، برای کندن از واقعیات تلخ هم بوده! تازه توی ادامهٔ این مسیر فهمیدم که می شه از این راه، به خوشبختی ای بسیار بزرگ هم دست یافت!
رضا نوشت: خب شاید من هم بد نباشه توی راهی که تو سالهاست رفته ای و تجربه اندوخته ای قدم بردارم! تازه من از قصه خواندن خیلی هم خوشم میاد! بهتره به جای هر جور سرگرمی دیگه ای صبح تا شبم رو توی حداقل محیط کاری ام، بپردازم به مطالعهٔ کتاب! تازه می تونم شبها هم با دخترم به حلاجی و نقد بعضی از نکات قابل توجه ای که بازگو کردنشون رو مفید تشخیص می دم بپردازم! مگه نه؟ حداقلش اینه که این کار می تونه من و مهناز رو خیلی بیشتر بهم نزدیک کنه!
ادامه دارد…