محمد حسن جعفری سهامیه استاد دانشگاه اگر نگاه کنید، اهالی تهران، پرجمعیت ترین شهر ایران و یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، عمیق ترین احساسات تنهابودن را با خود به این گوشه و آن گوشه می کشند.  آری، این حال و احوال روزمره ماست تا اینکه… تا اینکه محرم می رسد… بزرگترین مجال جامعه […]

 

محمد حسن جعفری سهامیه

استاد دانشگاه

اگر نگاه کنید، اهالی تهران، پرجمعیت ترین شهر ایران و یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، عمیق ترین احساسات تنهابودن را با خود به این گوشه و آن گوشه می کشند.  آری، این حال و احوال روزمره ماست تا اینکه…

تا اینکه محرم می رسد… بزرگترین مجال جامعه شدن جمعیت… بزرگترین نمایش نسبت خانوادگی بین همه آنهایی که تا دیروز مثل تکه های یخ از کنار هم ساییده می شدند و سرشت آدمیت شان ذوب می شد… خوب نگاه کن: بازهم همان جمعیت است، بازهم همان جسم ها به خیابان آمده اند، اما … خوب نگاه کن… این بار همه به هم گره خورده اند، این بار، هم جمعیت اند هم جامعه. همه جسم ها را با یک روح به هم بافته اند… باورکردنی نیست… خوب نگاه کن. این همان تهران دیروزی است اما دیگر هرکس تقلای خودش را نمی کند، همه برای دیگری تلاش می کنند… خدای من! چطور ممکن است… اینها که تا دیروز هیچ تخفیفی به هم نمی دادند… اینها که در معرکه ترافیک وحشی تهران، برای اینکه از همدیگر راه بگیرند، به همدیگر با خشم نگاه می کردند، به همدیگر بدوبیراه می گفتند… اگر لازم می شد همدیگر را کتک می زدند… اما حالا شانه هایشان نه مثل بتون سرد که مثل تار و پود حریر به هم بافته می شود… از نگاهشان به جای بارش داغی پرخاش و افسردگی و کدورت، خنکای مهربانی می بارد… مثل پرنیان شده دست هایشان وقتی همدیگر را لمس می کنند.

خوب نگاه کن: این همان تهران دیروزی است که همه در بطن شلوغی شهر، تنها بودند… حالا نگاه کن: همه چیز دگرگون شده است. اینجا یکی دارد بر سر و روی بقیه گلاب می پاشد، چقدر هم وسواس داردکه کسی از چتر بارش گلابش بیرون نماند! آن یکی آتشدانه اسپند را بین جمعیت می چرخاند… هرگوشه خیابان و گذر، پیشخوان ها پر است از لیوان های تمیز شربت و چای… نگاه کن: این شب ها و روزها، تنها شب و روزهایی است که در این شهر درندشت هیچ کس گرسنه نمی ماند… همه غذای گرم می خورند: قیمه های جاافتاده و پر ملاتی که مزه آن تا مدتها در ذائقه می ماند… نگاه کن: همه عزادارند اما افسرده نیستند. همه در شتاب اند اما پرخاشگر نیستند… همه در تقلایند اما تنها نیستند… دل هاشان از یاد آن همه نامردمی که بر جوانمردترین خاندان تاریخ روا داشته شد، غم زده است اما پژمرده نیستند… دلگرفته اند اما دلگیر نیستند… خانه چشمشان، خانه ا شک است اما بی نشاط نیست… خوب نگاه کن… چه ها که نمی بینی!

اگر اتفاق افتاده باشد که در یک دهه محرم – به هردلیل- از این حال و هوا کنار مانده باشی و تن به جمعیت که نه، دل به خانواده “دل جمع” عزادار نداده باشی، آنوقت است که در غروب چنین روزی، احساس سنگینی و گرفتگی رهایت نمی کند: روح ات بر جسم ات سنگینی می کند، گویی خودت را در قماری چرک باخته ای… از کف داده ای. شبیه احساسی که در هر افطار رمضان، مثل یک سنگ خاره صد کیلو، در انتهای نفس یک “بی روزه” سنگینی می کند…

دهه اول محرم، فرصت یگانه ای است برای جامعه شدن جمعیت، برای خانواده شدن فردیت، برای تجربه اسانس همه خوبی هایی که در گیرودار بی ترحم زندگی شهری، دارد نفس های آخرش را می کشد. حسین، سرچشمه ایثار و گذشت است، معدن همه حس های لطیف و آسمانی و الگوی فدا کردن فردیت برای رستگاری و سعادت جمعیت. حسین اقیانوس بی پایانی است که هنوز از پس صدها سال، رایحه انسان بودن را در جان ما می پراکند… باران لطف اوست که هر ساله روح ما را می شوید… آه که چه اندازه به همه این خوبی ها نیازمندیم… اکنون بیش از همیشه!