هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ماه، بالای سر تنهایی‌ست هنوز هم «در گلستانه بوی علفی» می‌آید. حتی حالا که ما می‌آییم تا برایمان بگوید «چه اندازه تنهایی»اش بزرگ است. او اهل کاشان بود و اهل طراوت و اهل آبادی و هجوم بر ویرانی -هنوزم هست. من، جادوی شعر و رنگ و موسیقی و عشق و… […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

ماه، بالای سر تنهایی‌ست
هنوز هم «در گلستانه بوی علفی» می‌آید. حتی حالا که ما می‌آییم تا برایمان بگوید «چه اندازه تنهایی»اش بزرگ است. او اهل کاشان بود و اهل طراوت و اهل آبادی و هجوم بر ویرانی -هنوزم هست. من، جادوی شعر و رنگ و موسیقی و عشق و… را اول بار با «سهراب» یافتم و چشیدم. حوالی اولین کنکور دانشگاه، چیزی حدود بیست‌وچهار سال پیش. با او «به آغاز زمین نزدیک» شدم و سعی کردم شبیه او به خدا بگویم؛ «ماهی‌ها، حوضشان بی آب است»، اما نتوانستم چون نمی‌شود شبیه سپهری شد.
سهراب، «بالای سر تنهایی است»، برای جستن عشق در «زیر باران» است. «مثل خواب دمِ صبح» است که آدم دوست ندارد هیچوقت تمام شود. «امروز»، دیروز و همیشه، «سبز» است و برای همین است که هروقت به سراغش می‌روم، «نرم و آهسته» می‌روم تا «چینی نازک تنهایی»مان، ترک برندارد. چینی نازک تنهایی سهراب هم، چینی نازک تنهایی همه… .

یاد من باشد تنها هستم
خیلی‌هایمان با «سهراب سپهری» زندگی کرده‌ایم؛ منظورم با شعرهایش است که در عین سادگی، پیچیده‌اند و در عین سختی، واقعی و در دسترس.
بَر خوردن به قانون زمین، البته حتما احتیاجی به اینکه یک کار خلاف عادت خارق‌العاده انجام بدهیم، ندارد. همین اشتباهات معمولی ما، همین عمل نکردن به قول‌های ساده، همین بی‌توجهی‌های به ظاهر کم اهمیت… همین‌ها می‌توانند کاری کنند که به قانون زمین بَر بخورد و خب طبیعی است که بازخوردش، این حالی باشد که روزگار ما گرفتارش شده است. هواپیماهایی که سقوط می‌کند، قطارهایی که همین‌طوری بی‌مقدمه تصادف می‌کنند، جنگ‌هایی که شروع می‌شوند و تمامی ندارند…، انگار به همه‌مان مدام بَر می‌خورد و ما فقط به روی خودمان نمی‌آوریم. اینها را سهراب خیلی قبل‌تر گفته بود و پیش‌بینی کرده بود.

دم غروب، میان حضور خسته‌ اشیاء
چند وقتی‌ست که «سهراب» دوباره به سراغم می‌آید. هنوز هم حرف زدن‌هایش مثل شعر است و شعرهایش مثل حرف زدن. دیشب به من گفت: {یادم بنداز «فردا بروم باغ حسن، گوجه و قیسی بخرم»}. گفتم: {آخه گوجه با قیسی؟ یه جوری نیست؟}. گفت: {«من روی علف‌ها چکیده‌ام»، از این که عجیب‌تر نیست}. گفتم: {نمی‌دونم. یادمه همیشه همین‌طوری بودی. راستی موافقی آخر هفته بریم دریا لب ساحل قدم بزنیم؟ یه کمی تنوع بد نیست}. گفت: {«می‌خروشد دریا، هیچ‌کس نیست به ساحل دریا»}. در مکث بین حیرت و عادتم، رفتم تا برای خودمان چای بریزم. کمی بعد، گفتم: {یه سوالی بپرسم؟ تو از کی اینقدر متفاوت به همه چی نگاه می‌کنی؟ داستانت چیه؟}. لیوان چای را دست به دست کرد و گفت: {«هنگام کودکی، در انحنای سقف ایوان‌ها، درون شیشه‌های رنگی پنجره‌ها… شبیه این گل کاشی را دیدم، و هربار رفتم بچینم، رویایم پرپر شد»}. پرسیدم: {تو اصالتا کاشانی هستی؟}. خندید و گفت: {آره، «اهل کاشانم، روزگارم بد نیست…» البته «نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک سیلک…»}. حرفش را قطع کردم و گفتم: {سهراب، من حالم این روزا خوب نیست. بی‌قرارم. هیچی خوشحالم نمی‌کنه. نمی‌دونم دردم چیه. یعنی یه حدسایی می‌زنم اما کلا نمی‌دونم چه مرگمه}. به صورتم خیره شد؛ مثل پزشکی که دارد به مریضش نگاه می‌کند. گفت: {می‌فهمم چی میگی. منم گاهی این‌طوری میشم، ولی به نظرم یکی از راه‌های بهتر شدن این درد، ساده بودنه پس بهتره «ساده باشیم چه در باجه‌ یک بانک چه در زیر درخت»، ضمن اینکه «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم»}. بعد با لبخندی به چهره‌ متعجبم نگاه کرد و ادامه داد: {من میرم یه دوری بزنم. چیزی نمی‌خوای برات بگیرم؟}. گفتم: {نه. فقط خوبه که هستی. بیشتر بیا سراغم}. باز هم خندید و گفت: {حتما. ولی من هستم. همیشه هستم. معمولا همین اطرافم. فقط کافیه که بخوای}.
باد سردی به صورتم خورد، وقتی که در را بست و رفت.