هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی اول قرارم با دندان‌پزشک، ساعت ۱۰ صبح بوده. ۹٫۵۵ دقیقه داخل مطب نشسته‌ام. کنار یک آقای میان‌سال و مادر و دو دخترش. صدای چرخیدن اسلحه آقای دکتر دندان‌پزشک توی دهان یک نفر، از داخل اتاق اصلی می‌آید. به نظر من مطب دندان‌پزشکی یک مکان فرهنگی‌ست؛ همانقدر که تاکسی، همان‌قدر که […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

اول
قرارم با دندان‌پزشک، ساعت ۱۰ صبح بوده. ۹٫۵۵ دقیقه داخل مطب نشسته‌ام. کنار یک آقای میان‌سال و مادر و دو دخترش. صدای چرخیدن اسلحه آقای دکتر دندان‌پزشک توی دهان یک نفر، از داخل اتاق اصلی می‌آید.
به نظر من مطب دندان‌پزشکی یک مکان فرهنگی‌ست؛ همانقدر که تاکسی، همان‌قدر که خیابان… .
ساعت به ۱۰٫۳۰ دقیقه می‌رسد. منشی، آقای میان‌سال را فرا می‌خواند به اتاق شکنجه -همیشه وقتی روی تخت-صندلی دندان‌پزشکی دراز می‌کشم به یاد اتاق‌های شکنجه می‌افتم. حدس می‌زنم که نوبت من، بعد از اتمام کار آقای میان‌سال و این مادر و دو دخترش باشد پس، یکی از دو کتابی را که همراهم آورده‌ام از داخل کیفم بیرون می‌آورم؛ «ملکه زیبایی لی‌نِین»، نمایشنامه‌ای که «مارتین مک‌دونا» آن را نوشته… .
دوم
«مورین»، «مگ»، «رِی»و «پاتو» دارند برایمان در ادامه آنچه مک‌دونا به آن علاقه‌مند است، روایت می‌کنند. روایت می‌کنند، یک جامعه بدبخت زیر سلطه را که اغلب مردمانش معتقدند، حقشان را خورده‌اند. در ایرلندی که مردمش برای کار کردن و پول درآوردن، مجبورند بروند به انگلیسی که از آن متنفرند و در آنجا تحقیر می‌شوند.
مک‌دونای ایرلندی، البته قصد ندارد ادای تحلیل مدرن شدن ایرلند و تقابل سنت و مدرنیته که مردمش شاید درگیر آن بوده‌اند و هستند را دربیاورد. او همیشه درام را و قصه را و تعلیق را ارجح بر هر چیز دیگری در این دنیای لعنتی خلق دانسته است و برای همین هم هست که در کارش موفق است.
«مورین»، پیردختری‌ست که در چهل سالگی مجبور است مادر پیر غرغروی حسود لعنتی‌اش را در یک خانه لعنتی که برای رسیدن از بیرون به آن هربار باید از یک تپه لعنتی بالا بیاید، تحمل کند.
درام «ملکه زیبایی لی‌نِین» درباره زندگی مزخرف این مادر و دختر است. درباره تقدیر لعنتی و جبر -شاید- که آدمیزاد را از آن گریزی نیست… .
سوم
مادر از اتاق شکنجه بیرون آمده است. نوبت دختر اولش که می‌شود، من به اواسط کتاب رسیده‌ام؛ به جایی که «پاتو» شب را در خانه «مورین» به سر برده… . بیمار بعدی که یک خانم جوان است وارد مطب می‌شود. احتمالا نوبتش بعد از من است. نکته جالبی که در حین انتظار و کتاب خواندن، متوجهش می‌شوم، تعجبی‌ست که آدم‌ها با دیدن کتاب خواندن من، در چهره و نگاهشان پدیدار می‌شود. انگار که دارم یک کار غیرمتعارف و غیرمعمول را انجام می‌دهم.
سعی می‌کنم که ذهن‌خوانی کنم -کاری که در آن مهارت پیدا کرده‌ام. حدس می‌زنم که دختر توی مطب دارد با خودش می‌گوید؛ «این یارو فکر کرده خیلی بارشه!».
فضای درام مک‌دونا وارد بخش جذابش می‌شود. جایی که جنگ مادر و دختر، جلوی شخص سوم عیان می‌شود. مک‌دونا متخصص نوشتن و خلق شخصیت‌هایی‌ست که به ظاهر عادی‌اند و همه ما در اطرافمان آنها را دیده‌ایم اما تفاوت‌های آشکار و ویژگی‌های منحصربه‌فردی دارند….
چهارم
دکتر دندان‌پزشکی که در مطبش هستم، جوان قابل و منصفی‌ست. از آنهایی‌ست که هم کارش را خوب بلد است و هم معنی احترام را درک می‌کند. سال‌هاست که به شکل خانوادگی، مشتری‌اش هستیم بنابراین در این مدت بارها پیش آمده که درباره مسائل مختلف سیاسی و اجتماعی و… با هم گپ بزنیم. درست چند لحظه قبل از اینکه منشی از من دعوت کند که به اتاق شکنجه بروم، کتاب را به پایان می‌رسانم. همان‌طور که حدس می‌زدم و قابل پیش‌بینی هم بود، «مورین»، مادرش را به قتل می‌رساند. جنونی که نویسنده دارد و سعی داشته به شکل قطره‌ای در وجود کاراکترش نهادینه کند، بالاخره کارش را انجام می‌دهد. «مورین»، کاری را که سال‌ها پیش باید انجام می‌داده، انجام می‌دهد اما به رستگاری نمی‌رسد. یعنی قرار هم نیست که آدم‌ها به همین راحتی‌ها به رستگاری برسند و اصولا رستگاری، از همان دست مفاهیمی‌ست که خیلی جای کار دارد و می‌شود تعریف‌ها و برداشت‌های مختلفی از آن داشت.
در حین شکنجه، دکتر درباره «کارلوس کیروش» می‌گوید که؛ «چقدر آدم لمپن و بی‌خودی‌ست و جز دلالی از فوتبال چیزی نمی‌فهمد و…». من چون یک شلنگ باریک آب، توی دهانم است و هر چند ثانیه یک‌بار هم اسلحه اصلی آقای دکتر در حال چرخش روی دندان‌هایم، طبیعتا نمی‌توانم پاسخی بدهم و تنها با تکان دادن چشم و ابرو سعی می‌کنم که مخالفتم را با نظر دکتر ابراز کنم… .
پنجم
بگذارید اعترافی بکنم؛ آن موقعی که مادر دو دختر در مطب و بعد، آن خانمی که نوبتش بعد از من بود، جور عجیبی به کتاب خواندن من نگاه می‌کردند، چندان بدم هم نیامد! البته واقعا بخش اصلی‌اش مربوط به این قضیه می‌شود که به‌عنوان یک اهل فرهنگ و هنر و علاقه‌مند کتاب، حس می‌کردم دارم فرهنگ‌سازی می‌کنم و فقط بخش کوچکی مربوط می‌شد به اینکه مورد توجه قرار گرفته‌ام!
در حین اعمال شکنجه به ذهنم رسید که از دکتر بپرسم چقدر کتاب می‌خواند (چون دیده بودم که چند باری در هنگام شکنجه، همزمان سریال «شهرزاد» را هم از روی لب‌تاپش می‌بیند) اما منصرف شدم. هرچند معتقدم که کتاب خواندن یا نخواندن، همان‌قدر که یک مسأله شخصی‌ست، یک مقوله عام و اجتماعی هم هست اما شاید به دلیل اینکه طرفدار کیروش‌ام، در آن لحظه ترجیح دادم این سوال را نپرسم. شاید وقتی دیگر… .
ششم
همسرم که نویسنده تئاتر و مدرس نمایشنامه‌نویسی‌ست، از طرفداران پروپاقرص «مارتین مک‌دونا» است. این کتاب را هم او به من داده است. از مطب که بیرون می‌آیم، داخل تاکسی ننشسته، با همسرم تماس می‌گیرم و در مقابل نگاه‌های متعجب راننده و سرنشینان، با او درباره اینکه «ملکه زیبایی لی‌نِین» را دوست نداشتم و از نظر من جزو کارهای خوب نویسنده‌اش نیست، صحبت می‌کنم. طبیعتا همسرم در مقام دفاع برمی‌خیزد و بحثمان به شخصیت‌پردازی و غیره و غیره می‌رسد. من که دهانم هنوز بر اثر شکنجه آقای دکتر بی‌حس است، کلمه‌ها را خوب نمی‌توانم بیان کنم، بنابراین احتمالا از نگاه سرنشینان داخل تاکسی، موجود عجیب و غریبی هستم که یا خیلی دلم خوش است یا از طبقه مرفّه‌م که وسط این همه ترافیک و گرانی و…، دارم درباره یک مرتیکه ایرلندی نویسنده لعنتی با یک نفر در آن طرف تلفن، حرف می‌زنم و بحث می‌کنم…!
هفتم
هفته کتاب و کتاب‌خوانی نزدیک است. یک روزی، خریدن و خواندن کتاب برای اغلب ایرانی‌ها یک فریضه بود. زمانی بود که تیراژ کتاب‌ها به بالای ۱۰ هزار و ۲۰ هزار نسخه و به چاپ چندم می‌رسید و…، اما امروز این‌طوری نیست. امروز، آدم‌ها بیشتر درگیر سطح‌اند تا عمق و همین‌طور درگیر اینکه «وحید خزایی» و «داود هزینه» از ترکیه اخراج شده‌اند، بنابراین خیلی طبیعی‌ست که از دیدن کسی که در اماکن عمومی کتاب می‌خواند، تعجب کنند… .
و البته در روزگاری که اهالی واقعی فرهنگ و هنر، کنج عزلت گزیده‌اند و ناکاربلدان، فرهنگ را عرصه تاخت و تاز خود برای رسیدن به منافع قرار داده‌اند، باید هم که کتاب خواندن، جزو کارها و رفتارهای غریب محسوب شود. مثل اینکه یک «زامبی»، وسط ترافیک از تاکسی پیاده شود و تلوتلوخوران برای اینکه دیر به محل کارش نرسد، ترجیح بدهد که پیاده برود؛ حتی وقتی کل جماعت با تعجب و شاید وحشت، دارند به او نگاه می‌کنند.