زن ۳۵ ساله که در پی شکایت همسرش به اتهام فرار از منزل به کلانتری احضار شده بود، درحالی که بیان می کرد با خود می اندیشیدم فرار از منزل موجب حل مشکلاتم می شود و از تحقیرها و سرزنش های دیگران دور خواهم ماند، به تشریح زندگی پر از آشوب و درگیری های خانواده […]

زن ۳۵ ساله که در پی شکایت همسرش به اتهام فرار از منزل به کلانتری احضار شده بود، درحالی که بیان می کرد با خود می اندیشیدم فرار از منزل موجب حل مشکلاتم می شود و از تحقیرها و سرزنش های دیگران دور خواهم ماند، به تشریح زندگی پر از آشوب و درگیری های خانواده اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: همه کودکان اولین کلمات زیبایی را که بر زبان می رانند بابا و مامان است اما من در دو سالگی جز کلمات زشت و توهین های زننده چیزی نمی شنیدم زیرا پدر و مادرم اختلافات شدیدی با یکدیگر داشتند و در میان مشاجرات شان جز فحاشی و الفاظ رکیک چیز دیگری نمی گفتند.
من درحالی در این خانواده پر تنش رشد می کردم که هیچ گاه طعم محبت و نوازش را نچشیدم. روزها را تحت فشارهای روحی و روانی شدید می گذراندم تا این که به سن نوجوانی رسیدم. با این حال همواره تنها بودم و برای یافتن پاسخ سوالاتی که ذهنم را درباره موضوعات مختلف «بلوغ» مشغول می کرد دست به دامان دوستان و همکلاسی هایم می شدم. مادرم همیشه در پی تفریح و خوش گذرانی های خودش بود و من علاوه بر تحصیل مسئولیت خانه داری و نگهداری از دو برادر کوچک ترم را نیز به عهده داشتم.
روزها و ماه ها به همین ترتیب سپری می شد تا این که در سال آخر دبیرستان با «فرشید» در مسیر مدرسه آشنا شدم. آن روزها آرزوها و رویاهای زیادی داشتم که فکر می کردم با ازدواج با فرشید به آن ها دست می یابم. اگرچه همه آن آرزوها مانند همه دخترانی که عشق خیابانی را برمی گزینند توهمات و خیالاتی بیش نبود اما من برای رهایی از زندگی پرتنش خانوادگی ام به فرشید تکیه کرده بودم و او را از صمیم قلب دوست داشتم.
در این میان، خانواده فرشید که از رابطه من و او باخبر بودند راضی به ازدواج مان نمی شدند و همین موضوع خیلی آزارم می داد به طوری که برای رسیدن به فرشید چند بار دست به خودکشی زدم. بالاخره با گذشت سه سال از این ماجرا و سماجت های فرشید در نهایت خانواده اش با ازدواج ما موافقت کردند ولی پدر و مادر من هیچ گاه نخواستند به اختلافات شان پایان دهند یا حداقل نزد خانواده همسرم آبروداری کنند به همین دلیل همواره در طول دو سال دوران نامزدی با مشکلات زیادی روبه رو بودم.
حرکات و رفتارهای پدر و مادرم به جایی رسیده بود که به خاطر نگاه های سرزنش آمیز مادر شوهرم بسیار تحقیر می شدم ولی کاری از دستم ساخته نبود. خلاصه با هر بدبختی و فلاکتی که بود با کمک اطرافیان و بستگانم جهیزیه ای آماده شد و من درمیان نارضایتی خانواده همسرم پا به زندگی مشترک گذاشتم.
با به دنیا آمدن اولین فرزندم، فرشید همواره مرا حمایت می کرد و من هم با خانواده ام قطع ارتباط کردم اما سه سال بعد زمانی که دخترم را باردار بودم دچار افسردگی شدیدی شدم و تحت درمان قرار گرفتم. در همین روزها بود که شنیدم پدرم به دلیل خیانت های مادرم چنان او را کتک زده که به کما رفته است. در حالی که هر روز شرایط روحی و روانی من بدتر می شد، برای وضع حمل در بیمارستان بستری شدم ولی خبر رسید که مادرم بر اثر ضربه مغزی جان باخته است.
از آن روز به بعد دیگر نگاهم به زندگی عوض شد و هیچ گاه نمی توانستم افکار منفی را از ذهنم دور کنم. در واقع با فرار از همسرم و خانواده اش به دنبال گمشده ای بودم که خودم هم نمی دانستم آن گمشده چیست! احساس می کردم با فرار از منزل می توانم خلأهای عاطفی خود را پر کنم. خانواده همسرم می گفتند این دختر هم چیزی از مادرش کم ندارد!اما من به خاطر زندگی در یک خانواده آشفته مسیر را به اشتباه رفته بودم حالا هم …
شایان ذکر است به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) این زوج جوان پس از برگزاری چندین جلسه مشاوره در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری به مرکز روان شناسی پلیس معرفی شدند تا زندگی جدیدی را در کنار یکدیگر و فرزندان شان آغاز کنند.