چنین که روزگار نیشخندمان می زند، در راه نمانده ایم. چه، راه را تا به مقصد پوییده ایم، پستی و بلندی اش شناخته، پیچ و تابش را دانسته ایم.سفری دیگر بباید کرد تا طور اصلا دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش. اگر به جام جم نرسیدیم، از مردان رهمان اندک اندک کاسته شد و […]
چنین که روزگار نیشخندمان می زند، در راه نمانده ایم. چه، راه را تا به مقصد پوییده ایم، پستی و بلندی اش شناخته، پیچ و تابش را دانسته ایم.سفری دیگر بباید کرد تا طور اصلا دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش. اگر به جام جم نرسیدیم، از مردان رهمان اندک اندک کاسته شد و خار مغیلان زخم بر تن جمع مستان نشانده بود. تقدیر و خیریت این گونه بود؛ یار پیمان گسل بار است و سنگینی توشه راه، امید از محتسبان بریدیم و سبکبار شدیم. یاران رهرو اندک شدند اما نداشتیم ناز خورده تنعمان را، سبو شکستگان را، این از رموز طریقت بود که پیر ما یادمان داد .می زدگان را غربال باید باز که ره صعب است و بیغشان چون کوه محکم و در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست. عشق مگر چیست؟ دمی، معاشرتی و باز کردن گره زلفی با یاران موافق بلا کش. معجزه در سفر بود، سزاست که بگویم سفر خود عین معجزه است. پخته را خام می کند انگور را شراب سرخ. خوش است کنون نغمه ساز کند سیاوش، خسرو آواز از پرده راستِ بیات ترک خنیاگری سر دهد،» با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را». وه چه شبی بود! ما از طلب به رضا رسیدیم دمی که مرغان هوایی پر و بالشان در محشر آزادی ریخت و سوختند، شمع جان ما گواهی داد این حالشان را، به وجد رسیدیم و دست افشاندیم، هو…هو…هو. از این شور، یاران موافق سیمرغ شدند و مژده وصل و عنقا را دادند. تلخی فقط گرد غم بود که بر چهره پیر و صاحبدل و دلیل راه نشسته بود، همو که چاره نخواست از این و آن خود شعله شد، اندر میان.