هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ خودم را پرت میکنم پایین؛ از بلندترین جایی که امکان دارد. بین تراشههای متراکم ذهنم و پنجره طبقات متنوع، مدام تصویر محو دختری پدیدار میشود، میرود، میآید و وضوح وحشتناکی که معمولا از آن بیزارم، سراغم را میگیرد. در ایستگاههای مختلف، آدمهایی شام میخورند، موسیقی گوش میدهند، دعوا میکنند، […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
خودم را پرت میکنم پایین؛ از بلندترین جایی که امکان دارد. بین تراشههای متراکم ذهنم و پنجره طبقات متنوع، مدام تصویر محو دختری پدیدار میشود، میرود، میآید و وضوح وحشتناکی که معمولا از آن بیزارم، سراغم را میگیرد.
در ایستگاههای مختلف، آدمهایی شام میخورند، موسیقی گوش میدهند، دعوا میکنند، میخوابند و صبح بیدار میشوند؛ انگار نه انگار که شب و روز قبل، اتفاقی افتاده باشد. انگار نه انگار که من از بلندترین جایی که امکان دارد خودم را پرت کردهام. وسطهای مسیر، پدرم را میبینم با روزنامههای نخواندهای که برایش نخریدهام و مادرم که به تناسب پایینتر رفتن من، جوانتر میشود. تراشههای ذهنم دارند معکوس عمل میکنند و این، علامت خوبی نیست. علامت خوبی نیست که آدم فکر کند یک روزی از راه خواهد رسید تا همه چیز آن طوری که نشان میدهد، باشد؛ روستایی در حوالی یک آمفیتئاتر یا سمفونی خراشیده شدن رنگ لاک دختری که انگشتهایش مصنوعی است. حرفهایش – حتی – مصنوعی است و دارد برعکس من راه میرود؛ لابهلای تراشههای ذهنی که میتواند آسیبپذیر هم باشد. از بس که معصومانه خیانت میکند؛ به خودش و درختان حیا«ت» توی ذهن من.
هوای اینجا متفرعنانه مرا یاد دختری میاندازد که شاید وجود خارجی ندارد – مثل من- اما هست، حتی پشت انگشتهای رنگ و رو رفتهام، در انحنای خودکاری که آخرین بار یادش نیست برای چه کشته شد، نوشته شد و یا اصلا…، مثل این برج بدقواره لعنتی کاغذی.
۲
وقتی اسم «عباس کیارستمی» در تیتراژ فیلمی میآید؛ آن هم بهعنوان نویسنده، هر سینمادوستی ترغیب به دیدنش میشود، بهخصوص که «لیلا حاتمی» هم بازیگر فیلم باشد.
ایده جذاب «آشنایی با لیلا» که دختر، ترک سیگار را شرط ازدواجش با مرد قصه دانسته، قابلیت جذابیت را فراهم کرده و «عادل یراقی» کارگردان، در نقش مرد فیلم نیز در کنار بازی همیشه موثر لیلا حاتمی به جذابیت این ایده اضافه کرده اما مشکل اصلی فیلم در خردهروایتهایی است که میتوانستند با اضافه شدن به قصه اصلی، از تخت و یکنواخت شدن فیلم جلوگیری کنند چرا که فیلم، تقریبا از نیمه دچار افت میشود و موتور محرک آن که همان ایده جذابش است، نمیتواند به تنهایی بار قصه را به دوش بکشد و بیشتر، درگیر فرم و مینیمالیستیاش میشود، بنابراین کمی به ورطه تکرار میافتد.
قاببندیهای زیبای فیلم به ویژه در سکانس افتتاحیه و در ادامه (هرچند نه به قوت نیمه ابتدایی) با اینکه تا حدی وامدار سینمای کیارستمی است اما دارای تمایزهایی نیز هست و به نوعی به شکلی تعمدی از درامپردازی و قصهگویی صرف، پرهیز میکند هرچند سعی میکند تعادلی را بین دو جنس متفاوت از سینما برقرار سازد؛ مسئلهای که تا حد زیادی از آن سربلند بیرون میآید.
«آشنایی با لیلا» البته یک ویژگی فرامتنی نیز دارد؛ اینکه ثابت میکند سینمای ما به همه گونه فیلم و با نگاهها و سلایق مختلف نیاز دارد و این، خودِ فیلم است که مخاطبانش را گلچین میکند. بنابراین، انگ زدن و برگزیدن اسمهای عجیب و غریب برای انواع فیلمها (و نه ژانرها) و نامیدنشان به معناگرا، فاخر، کمدیِ بزن و بکوب و…، نه به سینمای ما کمک میکند و نه به آنهایی که به دنبال چیزهای دیگری جز سینما میگردند، فضیلتی میبخشد و در آخر، «آشنایی با لیلا» یک بار دیگر ثابت میکند که در سینما، فقط سینماست که فضیلت است.
۳
«یکی از آرزوهام اینه که دلم میخواد یه بار با یه نفر، توی آسانسور باشم و یهو آسانسور برای یه مدتی خراب شه و ما توی آسانسور گیر کنیم».
«با کی دوس داری؟».
«اونش به خودم مربوطه ولی به نظرت این آرزوی من، نشونه محدودیتم نیس؟».
آدمهای تنهای چند نفره؛ بی توجه به ابرهای خاکستری، بی توجه به زوال فرساینده خیس، بی توجه به آرزوهای مدرن و… .
«ببین، آدما در نشون دادن عکسالعمل نسبت به حرفای دیگران سه نوعن. یه دسته مثل من که اصلا مهم نیست براشون که تو الان چه حس و منظوری داری از این حرفت. دسته دوم سعی میکنن که قانعت کنن که داری چرت میگی و دسته سوم بدون اینکه بفهمن منظورت چیه، تاییدت میکنن. پس ولشون کن. هرجوری که حال میکنین توش گیر کنین همون درسته».
داشت مثل چی برف میآمد. دو تا آدم تنها زیر ابرهای خاکستری، در همهمه آدمهای تنهایی که دو یا چند نفره خیس میشدند.
«واقعا؟ یعنی زنگ بزنم بیاد بریم توی آسانسور؟».
«احتمالا آره. اگه خواستی بگو هماهنگ کنم با رفیقم که وقتی رفتین داخلش، برق مجتمع رو قطع کنه. یه ساعت کافیه واست؟».
برف، شدیدتر میشود؛ وقتهایی که دچار تردید میشوی یا تردیدت را کاملا از بین میبری. دو تا آدم تنها، هر کدام گرفتار در تراژدیهای محدود که باعث تغییر کاربری میشوند؛ در زندگی، در عشق، زیر ابرهای خاکستری.
«نمیدونم. بذار یه کم بیشتر فک کنم».