هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی اگر چندین نفر در کشور باشند که سینما به آنها مدیون است، حتما من هم یکی از آنها هستم! جدی می‌گویم چون بخش اصلی زندگی را با سینما شناختم. تا عقلم قد داد به اینکه آدم چیست و پدر و مادر یعنی چه و «بابا آب داد» و «نان داد» […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

اگر چندین نفر در کشور باشند که سینما به آنها مدیون است، حتما من هم یکی از آنها هستم! جدی می‌گویم چون بخش اصلی زندگی را با سینما شناختم. تا عقلم قد داد به اینکه آدم چیست و پدر و مادر یعنی چه و «بابا آب داد» و «نان داد» و اینها، در هفت سالگی پدرم مرا با جادوی سینما آشنا کرد… . این مطلب قرار بود ۲۱ شهریور به مناسبت روز ملی سینما چاپ شود اما به احترام تاسوعا و عاشورا با کمی تاخیر منتشر می‌شود. البته از نظر من و خیلی‌ها، هر روز، روز سینماست، هر لحظه، لحظه سینماست… .

یکم
هیچوقت گریه کردن «خاطره» را از نزدیک ندیده بودم؛ دختر خاله‌ام که حدودا ۸ سال از من بزرگ‌تر است و الان با همسر و فرزندش در انگلستان زندگی می‌کند.
سینما «مولن‌روژ»، کشف جذاب من بود که به پیشنهاد پدرم اتفاق افتاد. جایزه نمرات خوب من، هر پنجشنبه فیلم دیدن در این سینما بود که آن موقع در دهه ۶۰، فیلم‌های خارجی هم نشان می‌داد؛ «پل رودخانه کوای»، «فرار از جهنم سبز» و…، شاید هبوط من بر این کره خاکی.
آنجا یک جور غلیظی، برایم تلفیقی بود از تخیل و هراس و کشف و امید. نورهایی که در سالن تاریک از پرده نقره‌ای، به پیرامونم هجوم می‌آوردند و دلیلی می‌شدند برای خوب دیدن، برای ادامه دادن.
آن شب که خاطره گریه کرد، با او و مادرم و خاله مرحومم و «ثمره»؛ دخترخاله دیگرم برای تماشای فیلمی با موضوع مصلوب شدن مسیح (ع) (نام دقیق فیلم یادم نیست) به مولن‌روژ رفته بودیم. وقتی مسیح به صلیب کشیده شد با آن سکانس قبلی راه رفتنش با پاهای زخمی روی تیغ‌ها، نیمی از سالن گریه می‌کردند اما من شعف داشتم. از دیدن این همه تاثیر بر احساسات آدم‌ها مشعوف شده بودم. سینما داشت برایم ابراز قدرت و عرض اندام هم می‌کرد و من آرام آرام تسلیم می‌شدم… .
«یه روز از تو گذشت، هزار ساله‌م شد…»

دوم
نمی‌دانم باید چه اتفاقی می‌افتاد که یک نفر صدواندی سال پیش بفهمد سینما این است و اختراع شود یا کشف شود شاید. اما این را خوب می‌دانم که اول آدم باید کشف کند تا اختراع بشود چیزی. یعنی پشت هر اختراع موفقی، یک کشف موفق ایستاده، درست مثل اینکه پشت هر فیلم خوبی، یک فیلمنامه عالی ایستاده یا نشسته!
وقتی مولن‌روژ را کشتند، قبلش خیلی‌های دیگر هم مرده بودند. بعضی‌ها هم هستند که خوشبختانه با هر جان کندنی که هست، امروز هم دارند نفس می‌کشند. «شهر موش‌ها» را در سینمایی دیگر دیدم که اسمش به خاطرم نیست اما یادم هست که صفی طولانی بود که الان دلم برایش لک زده است؛ صف را می‌گویم…
«می‌گفت جاهل که بودم، عمر عزیزم هدر شد توی صف سینماها…»

سوم*
برای روز ملی سینما، یک تعریف باسمه‌ای داریم؛ مثل روز خبرنگار و روز پزشک و غیره. می‌گذاریمشان توی تقویم و انتظار داریم سالی یک‌بار بزنند بیرون و برای خودشان پایکوبی کنند که تازه اگر هم این‌طور باشد، چه بشود؟ بلیط رایگان در این روز بدهیم دست مردم که چه بشود؟ آمار برود بالا؟
سینما یک تعریفی دارد که ما هنوز آن را خوب درک نکرده‌ایم. نه مسوولش و نه مخاطبش و نه سینماگرش، هنوز تعریف واحد و کامل و صحیحی از آن ندارند بنابراین روزش هم بی‌تعریف و بی‌کارکرد می‌شود. بماند که این «ملی» بودن روز سینما هم از آن شوخی‌های خیلی خطرناک و خنده‌دار است؛ مثلا شبیه «اراذل بی‌آبرو» یا هر معادل و ترجمه دیگری که برای فیلم «تارانتینو» می‌شود به کار برد!
آن وقت است که من هوس می‌کنم در روز ملی سینما با مشت بروم توی صورت آن مسوولی که هیچوقت پایش را در هیچ سینمایی نمی‌گذارد اما روز ملی سینما را تبریک می‌گوید… .
«ای چرک روی اسکانسو، ارابه‌ی ناشناسو…»

چهارم
از نوجوان امروز نمی‌شود انتظار داشت که مثل نسل من عاشق شود. عاشق سینما، عاشق کتاب، عاشق والدین و عاشق دختر همسایه. نوجوان امروز تا لب تر کند و پشت لبش سبز شود، تبلت و آیفون و… در اختیارش است. تازه خیلی‌هاشان، سوویچ اتومبیل پدر گرامی را هم دارند که با آن شب‌ها بزنند به دل خیابان‌های بالای شهر و از کف خیابان، عشق‌های دوزاری و پیزوری کشف کنند و با آن دست به اختراع بزنند.
نوجوان امروز اگر هم بخواهد فیلم ببیند آن را در گوشی‌های چندین اینچی یا سینمای خانگی در حالی که لم داده است، نگاه می‌کند تا بتواند به جنبه‌های اروتیک اثر، بیشتر دقت ‌کند!
اغلب پدر مادرهای ما در دهه ۶۰، یا «جنگ» بودند یا «جنگزده» و درگیر اقساط و اتومبیل خاصی نداشتند که ما با آنها ویراژ بدهیم. ماهواره و تبلت و… هم نبودند که «لش»مان کنند. ما برای دیدن فیلم خوب می‌جنگیدیم. همه جا جنگ بود، ما مردمان جنگی بودیم؛ هنوز هم این عادت را داریم… .
«از اون سر چاله میدون تا این سر توپخونه، با توپ پُر، گریه کرده…»

پنجم
آخرین باری که خاطره و ثمره آمدند ایران، فراموش کردم ازشان بپرسم که هنوز هم سینما می‌روند و اصلا سینمای انگلستان برایشان معنی خاصی دارد و اگر بروند آیا آنجا هم گریه می‌کنند موقع تماشای فیلم بر روی پرده؟ یادم باشد این دفعه ازشان بپرسم.
سینمای ایران گاهی اتفاق‌های عجیب و غریب و خوبی را باعث می‌شود. الآن البته نمی‌خواهم تاریخ سینمای ایران را مرور کنم اما چه دهه ۶۰ که خواستند سینما را تعطیل کنند یا به زور به آن مفهوم تزریق کنند یا دهه ۷۰ که ناگهان درها را به روی «اینجوری هم اگر دلتان خواست می‌توانید فیلم بسازید؛ راحت باشید» باز کردند یا دهه ۸۰ که اواخرش تصمیم گرفتند به شیوه «سینما حتما باید باشد اما باید حتما به آن گند هم زد» رفتار کنند یا دهه ۹۰ که ناخواسته یا خواسته داریم تلفیقی از سه دهه قبلی را منظور می‌کنیم، سینما با هر جان کندنی که هست، نفس می‌کشد. من نفس‌هایش را خوب احساس می‌کنم… .
«این جنگل چوب‌خورده، توو نعره‌های خفیفش، شیر لگدخورده داره…»

ششم
من با سینما ازدواج نکردم اما در سینما ازدواج کردم. این را هم جدی می‌گویم. با همسرم از قبل دورادور آشنا بودم چون شغلمان یک‌جورهایی به هم مربوط است ولی وقتی تصادفی او را چند بار در سینما دیدم و با هم فیلم تماشا کردیم، کشف من شد که تبدیل شد به اختراع؛ به ازدواج.
او می‌دانست که من روزنامه‌نگارم و اگر آهی در بساطم هست، آنچنانی نیست ولی کسی که خودش عاشق سینماست و نویسنده است، سخت می‌تواند به کسی که نویسنده است و عاشق سینماست، پاسخ منفی بدهد!
عشق در سینما با عاشق دختر همسایه شدن فرق دارد اما همانقدر نجیب است. عشق به اینکه سینما مولن‌روژ یا خیلی‌های دیگر باید احیا شوند با عشق‌های دوزاری کف خیابان فرق دارد. عشق به اینکه سینماهای تازه‌ساز رونق پیدا کنند و سینما هنر و تجربه بیشتر بگیرد و …، با عشق رختخوابی خیلی فرق دارد. مثل تفاوت نوشتن عاشقانه کودکی در نامه‌ای که هرگز به دست معشوق نمی‌رسد؛ در «بمب؛ یک عاشقانه» با «پورن‌هایی» که همه چیز را لجن می‌خواهند… .
«پاس، پاس می‌داریم، عشق رختخوابی را…»

هفتم
در ایران مدیر و مسوول زیادی نداریم که سینما را بفهمند و واقعا دوستش داشته باشند و به سینما بروند و فیلم ببینند، بنابراین مثلا وقتی جشنواره سینمایی فجر از راه می‌رسد، دیدن تعدادی از مسوولانی که اصلا سینما را نمی‌شناسند و برای گرفتن عکس یادگاری و ثبت «پز» و «ژست» روشنفکری (ای لعنت به این اصطلاح روشنفکری) به سینما آمده‌اند، نباید باعث تعجبمان شود و البته تماشای حقارتی که بر چهره‌شان نشسته است چون یکی از ویژگی‌های سینما است که عظمتش، حقارت آدم‌ها را «بولد» و عیان می‌کند پس توصیه می‌کنم که اینها هیچوقت به سینما نروند؛ حتی در روز ملی سینما!
«از اساس استادیم، در جناس استادیم، فاضلیم در دانش، فاضلیم در خوانش…»!