یکم اولش صحبت از رفتن به روسیه بود، بعد اسم ارمنستان به گوشمان خورد و سرآخر از طرف بچههای اداره کل ارشاد تصویب و قرار شد که برویم «باکو». خب، برای من که تقریبا مطمئن شده بودم که سفر خارجی ما در نهایت تبدیل خواهد شد به تور بازدید از مرکز شهر و اینها، خبر […]
یکم
اولش صحبت از رفتن به روسیه بود، بعد اسم ارمنستان به گوشمان خورد و سرآخر از طرف بچههای اداره کل ارشاد تصویب و قرار شد که برویم «باکو». خب، برای من که تقریبا مطمئن شده بودم که سفر خارجی ما در نهایت تبدیل خواهد شد به تور بازدید از مرکز شهر و اینها، خبر مسرت بخشی بود! از خیر نوشتن درباره نقطه آغاز سفرمان با اتوبوس از شهرمان به فرودگاه امام خمینی (ره) میگذرم چون بیشترش آشنایی اول بچهها با شرایط و غرغرکردنها و… بود. به فرودگاه که رسیدیم و بعد از دیدوبازدیدهای ما با ماموران پرواز و اینها و اوکی شدن بلیط، سوار هواپیما شدیم. کل ما ۱۵، ۱۶ نفر را در تمام هواپیما قسمت کردند و کنار هم ننشستیم که این مسئله نکتهای بود که بعدا به چیستی و چراییاش رسیدم! کنار من یک آقایی بود که تلفیقی بود از چینی و افغانی و ازبکی و صاحب سوپرمارکت سر کوچهمان! وقتی خلبان اعلام وضعیت تِیکآف و این سوسولبازیها کرد، من هرچه دعا و وِرد به زبانهای فارسی و عربی و گینهبیسائویی و لاتین بلد بودم به زبان آوردم و مدام تصاویری از سقوط هواپیما در رشتهکوههای البرز و آلپ به ذهنم میآمد و هِی لحظهای را میدیدم که با لباسهای پاره پوره در کوهستان سرد افتادهایم و گرگها دارند دورمان میرقصند و بعد سعی کردم به وزیر محترم راه تذکرهای مودبانه بدهم اما این همسفر بغلی من عین خیالش نبود و آدامس میخورد و لبخند میزد و از مناظر بهره میبرد! اینقدر لجم درآمده بود که دلم میخواست با لَقَد بکوبم در یک جاهاییاش اما نشد و بالاخره رفتیم توی آسمان…!
دوم
فرودگاه «حیدر علیاف» باکو شبیه یک هتل ۲۲ ستاره است؛ جوری که فکر کردیم قرار است همانجا اقامت کنیم! چمدانهایمان را که تحویل گرفتیم، بیرون فرودگاه یک خانم جوان ایرانی که اسمش «آیسان» بود، آمد جلو و خودش را تورلیدر ما معرفی کرد. رفتار و سکنات و وجناتش طوری بود که آدم شرمنده میشد و هنوز توی ون فرودگاه ننشسته بودیم که برخی از دوستان همکار، یاد «عبید زاکانی» مرحوم افتادند و فکر کردند که الان بهترین موقع است که قدرت طنز ایرانیها را نشان مردم خارج بدهند! این وسط هیچ کسی هم توجه نمیکرد که من برنده جایزه طنز جشنواره بودهام و قاعدتا حق آب و گل دارم! وقتی رسیدیم هتل، به وضوح مشخص بود که خانم آیسان خیلی آدم بیجنبهای است و اصلا تحمل شوخیهای پیاپی برخی همکاران را نداشته است و فردا صبح این بیجنبه بودن کاملا ثابت شد؛ وقتی که جایش را با یک تورلیدر مذکر عوض کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد! با «مراد» که اصلا شبیه آیسان نبود، رفتیم لب ساحل و بام باکو و یکی دوجای دیگری که آدم برای رفتن به آنجا نیازی به تورلیدر ندارد! از هر جای درست و حسابی هم که رد میشدیم، بعد از توضیحش درباره زیبایی و اهمیت آنجاها، وقتی میپرسیدیم که «چرا ما را آنجا نمیبرد؟»، میگفت؛ «آنجا پولی است و جزو تور رایگان هتل محسوب نمیشود»! هتل «امرالد» که در آنجا اقامت داشتیم هم چیزی شبیه هتل «نارنج» خودمان بود؛ فقط کارکنانش فارسی حرف نمیزدند ولی ناموسا اتاق خوابها خیلی تمیز بود و آب و برق هم داشت!
سوم
در گردشمان توی شهر باکو دیدم که خیابانها را با فنسهای زبان اصلی بستهاند و کلی جایگاه برای نشستن مردم و تماشاگران آماده کردهاند. با دیدنشان ذوق مرگ شدم و به مراد گفتم که واقعا انتظار این همه استقبال مقامات باکو را از خودمان بهعنوان نخبگان رسانه نداشتم و ما فقط آمدیم که خودشان را ببینیم اما اینها همهش توی آشپزخانه بودند و اینها ولی مراد در جوابم نگاه عجیبی به من کرد و گفت؛ این فنسها و خیابان بندیها و غیره مربوط به برگزاری مسابقات فرمول۱ است که هفته گذشته در باکو برگزار شد و الان هم دارند آنها را جمع میکنند و آدم را برق بگیرد ولی جو نگیرد!
باکو خیلی خوگشل (!) و تمیز و عریض و طویل است و چیزی به اسم ترافیک در آن دیده نمیشود. با اینکه حدود ۳میلیون نفر جمعیت و کلی اتومبیلهای رنگارنگ دارد اما ترافیک ندارد و این خیلی مسخره است! تازه عابران پیاده همیشه مقدمند و امکان ندارد اتومبیلها برای عابران روی خط عابر پیاده توقف نکنند؛ حتی اگر ۵۰ نفر هم درحال رد شدن باشند همه اتومبیلها توقف میکنند و کسی نه بوق میزند و نه اعتراضی میکند. مورد داشتیم که در باکو یک خانواده خیلی پرجمعیت و چند قبیله در یک لحظه از خط عابر پیاده عبور کردند و زوج جوان داخل یک اتومبیل اینقدر بی سروصدا منتظر ماندند که همانجا داخل اتومبیل با هم ازدواج کردند و صاحب فرزند شدند و دخترشان همانجا داخل اتومبیل دانشگاه رفت و الان هم مراسم خواستگاری از دخترشان داخل اتومبیل در حال برگزاری است اما چون جمعیت پیاده، هنوز در حال عبور از خط عابرند، اینها از سرجایشان تکان نخوردهاند!
چهارم
با گروه به دیدار سفیر ایران در سفارت آذِربایجان رفتیم و فکر کنم اولین گروهی بودیم که یک ساعت دیرتر از وقت قرار به سفارت رسیدیم؛ جوری که سفیر مدام به رایزن فرهنگی زنگ میزد و میگفت: «یعنی ناموسا من باید منتظر اینها باشم یا اینها منتظر من؟!».
البته مقصر ما نبودیم ولی ترافیک هم نبود که تقصیر را بیندازیم گردنش! به هرحال به خیر گذشت و سفیر خیلی خوشتیپ بود اما آخر مجلس به ما نه کارت هدیه دادند نه حتی یک یادبودی، چیزی! احتمالا اینجوری خواست دیر آمدنمان را تلافی کند! همراه آقایی که هم مسوول تشریفات سفارت و هم رایزن فرهنگی و هم مترجم و کلا انگار آچار فرانسه سفارت و اهل گیلان و خیلی مهربان و خوشبرخورد بود به جلسه با مسئول مطبوعات و نماینده پارلمان باکو رفتیم. «افلاطون آرماشف» خیلی تابلو از دیدن این همه روشنفکر و نخبه فرهنگی به وجد آمده بود و مدام اصرار داشت که با ما عکس یادگاری بگیرد! یک «یِوگنی میخائیلف» هم بود که از او بهعنوان غول رسانهای روسیه نام بردند که شبیه این بدمنهای فیلمهای جاسوسی روسی بود و از غول بودن، فقط همان هیکل گنده را داشت وگرنه دربرابر ما نخبگان رسانه، عددی محسوب نمیشد! بچههای ما طبق معمول سر شوخی را باز کردند اما خداراشکر کار به جاهای باریک نکشیده، ختم جلسه اعلام شد! با آقای مهربان سفارت بلافاصله رفتیم به یک گورستان زیبا که پدر و جد و آباد رئیس جمهور آذربایجان و کلی آدم مشهور دیگر آنجا دفن شده بودند. یک جایی بود شبیه ویلاهای «امیردشت» که اینقدر خوگشل و آرام و سبز بود که آدم دلش میخواست همانجا و همان لحظه بمیرد! برخی همکاران، آنجا و مردگان توی قبرها را هم از شوخیهایشان بینصیب نگذاشتند و اینها! موقع برگشت، هر کاری کردیم راننده ون سفارت ما را به بازار نبرد و گفت فقط سفارت و هتل! سوزنش روی این دو کلمه گیر کرده بود و وقتی با فارسی و انگلیسی مخلوط، اسم هتل را گفتیم فقط گفت؛ «بلدم بلدم»، ولی آخرش گم شدیم و با بدبختی رسیدیم هتل! با این وضعیت حق دارم نگران سفیر باشم چون این راننده اهل باکو، انگار نشانیهای شهرشان را بلد نیست!
پنجم
بازار در باکو پر از حوری هم هست و این مسئله کمی کار خرید را دچار مشکل میکند! البته ناموسا ما در این زمینه مشکلی نداشتیم چون برایمان مسئله حل شدهای بود! در زمان خرید نکته جالبی را متوجه شدیم؛ پول کشور ما چقدر باارزش است و اینها. یعنی یک «منات» تقریبا ۴هزار تومن (توضیح نویسنده: این مطلب مربوط به سال گذشته است و قیمت الآن با «الآن» فرق دارد!) ما است اما این مسئله، چیزی از ارزشهای ما و دلار و یورو کم نخواهد کرد! اهالی باکو آدمهای بیآزاری هستند و خیلی کاری به کار ما ندارند، مگر اینکه کاری به کارشان داشته باشیم! نکته دیگر این سفر هم این بود که فهمیدم اغلب اهالی باکو در حد من؛ یعنی i am e blackboard زبان انگلیسی بلدند! یکبار به مغازهای رفتیم و به خانم فروشنده به انگلیسی گفتم که برای نامزدم کفش میخواهم و سعی کردم سایز پایش را بگویم ولی انگار بد متوجه شد و فکر کرد دارم به او شماره میدهم و اخم کرد و رفت! یا بار بعدی رفتم به رستوران مرکز خرید و ساندویچ کوکتل خواستم اما طرف انگلیسی نمیفهمید، پس مجبور شدم با رسم شکل توسط دستانم حالیاش کنم اما تا کارم تمام شد یک فحش بیتربیتی به انگلیسی داد و فرار کرد! کلا به نظرم مردم باکو حتما باید روی زبان انگلیسیشان بیشتر کار کنند!
ششم
عاقا، بنده صمیمانه از مسئولان آذربایجان میخواهم که یک فکری به حال غذا در این کشور بکنند. یعنی چی آخر که چیزی به اسم کباب کوبیده آنجا معنی ندارد و ساندویچ کوکتل برایشان یک شوخی است؟ کباب ترکیشان هم مزه حلزون میدهد و اینها و من آنجا فقط جوجه کباب خوردم که انصافا چیز خوبی بود ولی شما فکر کن که ظهر و شب هِی جوجه بزنی به بدن؛ نمیشود که! الان حس میکنم که تمام سلولهای بدنم بوی جوجه میدهند و این مسئله میتواند مناسبات بین ما و آنها را دچار چالش بکند! روز آخر موقع برگشت و تسویه حساب با هتل متوجه شدیم که اتاق ۳۰۴ که سه نفر از مسوولین ارشاد، آنجا بیتوته میکردند کلی غذا و چای خورده؛ حدود ۲۲۰ منات، اما روح این سه بزرگوار هم بیخبر بوده! بعدا کاشف به عمل آمد که برخی دوستان، شب در رستوران هتل از خودشان پذیرایی میکردند و به حساب اتاق ۳۰۴ منظور مینمودند! آخه اسپاگتی، اونم ساعت یک نصفهشب؟!
به هر حال سفر سه روزه ما به باکو اینچنین به پایان رسید و ما در موقع برگشت به فرودگاه یاد گرفتیم که باید به پدر و مادرمان احترام بگذاریم و زبان انگلیسیمان را هم تقویت بنماییم! ضمنا من واقعا متوجه نمیشوم که چرا تلگرام در باکو فیلتر نیست و اصلا بدون فیلترشکن، تلگرام را باز کردن مثل این میماند که آدم با کت و شلوار برود توی رختخواب! موقع رفتن به فرودگاه باز هم از آیسان خبری نبود و ایشان باز هم ثابت کرد که خیلی آدم بیجنبهای میباشد! توی هواپیما در راه برگشت هم باز هم ما ۱۵، ۱۶ نفر را پخش و پلا کردند و من فهمیدم چرا؛ چون اگر این همه نخبه را که هر کدام وزنی در رسانه هستند، در یک قسمت هواپیما بنشانند، آن قسمت هواپیما سنگین و کج میشود و ممکن است سقوط کند! در ضمن مرکز زلزلهنگاری در باکو هم خبر داد که در این سه روز حضور ما در آنجا، مدام زمینلرزه به قدرت چند ریشتر آمده و از ما خواستند زودتر از کشورشان برویم بیرون!
هفتم
وقتی هواپیما در باند فرودگاه امام خمینی (ره) فرود آمد و وارد سالن شدیم، فکر کردیم آمدهایم اورژانس یک بیمارستان! تلگراممان هم قطع بود و… اما من خوشحال بودم. وطن با همه چالشها و کاستیها، یک چیز دیگر است. در راه برگشت با اتوبوس به شهرمان، به ترافیک، به سختی کارمان در رسانه و به خیلی چیزهای دیگر فکر کردم اما انتخاب من همینها هستند و کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم و منتظرم هستند. ما کوبیده مرغوب داریم و پرسپولیس و علی دایی و فردوسی و حافظ و سعدی و… که باکو اینها را ندارد. ما خیلی چیزها داریم که قدرشان را نمیدانیم و البته ۱۵، ۱۶ نخبه رسانهای که احتمالا بعد از این سفر، همهمان اندکی بالغتر و باتجربهتر شدهایم!