حسن انوشه؛  آموزگاری بزرگ و کوشا
حسن انوشه؛  آموزگاری بزرگ و کوشا

  رضا بازی برون / این روز ها که درد از زمین و آسمان می بارد، ستاره ای از کهکشان اندیشه وادب ایران زمین فرو افتاد تا انبوه دلباختگان دانش و‌قلم رابه اندوهی زمینگیر بسپارد. حسن انوشه، این راست‌ قامت وادی تحقیق و تفکر دنیای فانی را‌وداع گفت تا عاشقان وهمراهان ودوستان را درسوگی جانگداز […]

 

رضا بازی برون /

این روز ها که درد از زمین و آسمان می بارد، ستاره ای از کهکشان اندیشه وادب ایران زمین فرو افتاد تا انبوه دلباختگان دانش و‌قلم رابه اندوهی زمینگیر بسپارد. حسن انوشه، این راست‌ قامت وادی تحقیق و تفکر دنیای فانی را‌وداع گفت تا عاشقان وهمراهان ودوستان را درسوگی جانگداز بنشاند.
برای شناخت بیشتر این انسان‌ وارسته، باید به‌سراغ بیژن هنری کار، یار غار و همدم وی، به ویژه در تدوین دانشنامه مارندران، رفت. من که چند نوبت توفیق زیارت حسن انوشه را داشته ام، در غم اهالی قلم،یاران و خانواده عزیزش شریکم. نوشته ‌ بیژن هنری کار،شاعر و‌نقاش عزیز مازندرانی را با هم می خوانیم…
ارنست همینگوی می گوید: «ترتیب سرنوشت را هم می شود داد، نباید به سادگی تسلیم آن شد. آدم برای شکست آفریده نشده، آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمی خورد. نخستین ضرورت در زندگی تاب آوردن است.»
در این روزهای تلخ و تار کرونایی جهان، خبر درگذشت ناگهانی استاد حسن انوشه بازتاب پر رنگ و آوایی در رسانه های بیرون کشور داشت، و دریغ از رسانه های رسمی و دولتی…
باری، حالا اگر بروید سراغ اینترنت و گشتی کوتاه در آن با نام حسن انوشه، عکس و خبرهای بسیار سر بر خواهد آورد از او و آثارش. اما این حکایتی که من می نویسم از نوعی دیگر است. می خواهم لختی قلم را بگردانم و اندکی این گونه از او بنویسم. حسن انوشه، زاده نوزدهم اسفند ماه ۱۳۲۳ خورشیدی در کاسگر محله سبزه میدان بابل بود. پسر عباسعلی، باغبان باغ بزرگ منوچهر خان و اسکندر خان پهلوان آل شتی، شوهران دو دختر چراغ علی خان امیراکرم پسرعموی رضاشاه پهلوی بودند که زمین بزرگ این باغ هم روی قباله شان بود. او هم از کودکی چون برادران دیگر با پدرش در این باغ بیل زد و با عرق جبین نام آورد. برای او بیل و قلم فرق نداشت و معتقد بود که هر کاره ای هستی، باید کارت را درست انجام بدهی. چه فرق دارد که کفاش و رفتگر باشی یا نویسنده. هر که هستی در مقامت جای بگیر و دست کم به خود دروغ نگو. این شرحه شرحه یادهای من از اوست، می گفت: من اگر کفاش و کشاورز هم بودم، کفاش و کشاورز درجه یک می شدم. من پسر عباسعلی باغبانم. در همان باغ بیل می زدم و خوب می دانم که بیل به خاک چه می گوید و قلم به کاغذ و برعکس.
می گفت: پدر و مادرم اهل روستاهای بندپی بابل بودند و هر دو به دلایلی به شهر آمدند. در کلاس های اکابر با هم آشنا شدند و ازدواج کردند. صاحب هفت پسر و سه دختر شدند و همه عشق و تلاش شان این بود که بچه هایشان با سواد شوند که شدند.
می گفت: پدرم با چنگ و دندان به این باغ می رسید، سبزی می کاشت، زیر درخت ها را بیل می زد و روزی سیزده سر عائله را (با خودش چهارده نفر) از شکم آن بیرون می کشید. ده فرزند، همسر، مادر همسر و خاله ای که با ما زندگی می کرد. سختی این کار را کسی می فهمد که خود به چنین مصیبتی گرفتار شود. علاوه بر این او باید حق آن ارباب های پهلوان را هم می داد. سی و چند سال در آن باغ کرد و سرانجام در سال ۴۹، وقتی که من سربازی بودم، آن ها از دادگاه حکم گرفتند و بی آن که یک ریال به او بدهند، اثاثشان را از باغ ریختند بیرون. این کار خیلی مرآزرده و بدبین کرد به اوضاع مملکت… و یاد آن همیشه در دلم ماند.
می گفت: من با کار بزرگ شدم. آن قدر برگ انجیر از درخت های باغ می کندم و به پنیرفروش محله می فروختم برای پیچیدن پنیر که درخت های باغ دچار خزان زودرس می شدند. بعد با پولش می رفتم جغول بغول می خوردم و می رفتم سینما! (قاه قاه می خندد).
خاک و بوی آن باغ معطر و طعم و میوه ها و سبزی هایش هم چنان در جان و دل من است. من عاشق رنگ و بوی شالیزار و صدای قشنگ قورباغه هایش هستم. بهترین موسیقی دنیاست برای صدای قورباغه ها در دشت…( انوشه دو پسر دارد: مزدک و استاد زبان شناسی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است و هورکد، مهندس کامپیوتر)
می گفت: من همیشه به بچه هایم می گویم که فاصله من و شما، بیست و هشت نه سال نیست، پانصد ششصد سال است. برای این که من در کودکی ام گردو بازی و الک و دولک و بدو و بپر می کردم. در آب های رودهای روشن شنا یاد می گرفتم، اما پسرانم با کامپیوتر بزرگ شدند و در استخر از مربی شنا آموختند.
می گفت: در سال پنجاه، پس از پایان سربازی به وزارت آموزش و پرورش رفتم و جویای کار در بابل شدم، جا نداشتند، مرا فرستادند شاهی برای تدریس فارسی و عربی و انگلیسی تا سال ۵۹ که بیرونم کردند. من هم رفتم اداره آموزش و پرورش و به رئیسش گفتم: باید در آموزش و پرورشی را که حسن انوشه در آن درس ندهد، گِل گرفت! در مدرسه هم با دل و جان درس دادم و ادبیات را، حتی برای دانش آموزان رشته های ریاضی و طبیعی که به آن بهایی نمی دادند، بدل به درسی شیرین و جدی کردم. آن ها را با خود به کتابخانه عمومی شهر و دکه های عمومی شهر و دکه های مطبوعاتی بردم. با کمک خودشان برایشان کتابخانه راه انداختم. با تشکیل گروهی از دانش آموزانم در بابل، ماهی یک بار فیلم های خوب تاریخ سینما را در یکی از سینماهای شهرشان می دادیم. افسوس که پس از دو سه ماه ساواک جلویش را گرفت.
می گفت: در زلزله سال ۱۳۳۶ مازندران من دوازده سیزده سالم بود. رئیس اداره پست و تلگراف بابل، با زن و بچه و اثاث خانه و کتاب و مجله و روزنامه اش آمد و در باغی که ما بودیم، چادر زد. من هم افتادم به جان آن کتاب ها و مجله ها و هرچه را که می یافتم، می خواندم. تکان خوردم اصلا با آن زلزله، یک زلزله درونی در من رخ داد. آن خواندن های بی امان مرا عاشق تاریخ و جغرافیا کرد و سبب شد به ژرفای تاریخ بروم تا امروز که هم چنان برآنم (آخرین مسئولیت انوشه، افزون بر سرپرستی دانشنامه مازندران در بابل، مدیریت بخش تاریخ دایره المعارف بزرگ اسلامی بود).
می گفت: از همسرم سپاسگزارم که همواره مشوق و همراهم بود. همسرش سرکار خانم اختر رسولی، معلم همکارش بود که در سال ۵۹ با هم از کار اخراج شدند. هنگام کار بر روی دانشنامه ادب فارسی او به نگارش مقالات و نیز مدیریت اداری و مالی این دانشنامه پرداخت. می گفت: فضل تنها کافی نیست، باید فضیلت هم باشد، فضل بی فضیلت، ارج فضل با فضیلت را ندارد.
می گفت، می گفت، می گفت به جد و به طنز و شوخی. از این «می گفت» هایش می شود کتابی خواندنی نوشت در باب کرامت و حرمت و ارج آدمی زاده. حیف است که حرف های علی دهباشی را درباره اش ننویسم، در گفت و گویی که در تابستان ۱۳۹۳ (به مناسبت برگزاری آیین نکوداشت هفتادمین سال زادروز استاد در بابل)، با او داشتم، گفت: «آقای انوشه از نوادر آدم هایی است که من دیده ام. همیشه خود را پشت ستونی پنهان می کند که دیده نشود و به جای دیده شدن، کار می کند و کار می کند و کار. کسانی هستند که یک دهم او کار نکرده اند، ولی بوق و کرنا و دادار دودوری راه انداختند و صدبرابر او خود را معرفی کردند. کم اند آدم هایی چون او که فقط به کار توجه داشته باشند و بس. به هیچ وجه و تحت هیچ عنوانی من ندیده ام که او جایی از خودش صحبت کند و خودی نشان بدهد. خیلی از کارهایی را که او کرده، خیلی ها نمی دانند که این کار حسن انوشه است. بسیار کسان که امروز در این شهر آوازه دارند و پنج تا ده برابر او درآمد مالی، همان هایی هستند که در مکتب او یاد گرفته اند که چگونه یک مدخل یا مقاله دانشنامه ای بنویسند یا چگونه مدخلی را ترجمه کنند و چگونه با منبعی روبرو شوند. این ها الان در این شهر برای خود دکان و دستگاهی دارند و حسن انوشه با فروتنی تمام ناظر این ناروایی هاست. متاسفانه ما در جامعه ای هستیم که اگر در خیابانی، جایی همدیگر را ببینیم، چون در خیلی زمینه ها همدرد هستیم، فقط می توانیم اندکی به هم روحیه بدهیم، وگرنه این کارهایی که او کرده به تنهایی، اکنون فرهنگستان ها می کنند با بودجه های کلان و دستگاه های عریض و طویل، من می آمدم کسانی می آمدند به دفتر و کتابخانه انوشه، یک گوشه می نشستند و هرچند دقیقه یک بار می آمدند، سئوالی می کردند از او. الان خقوق و درآمد ماهانه شان، شاید بیش از چند برابر درآمد ماهانه انوشه است، اگر درآمدی داشته باشد!
ولی خب، ما می دانیم که آن ها کجا یاد گرفته اند و معمولا در این میهن آریایی-اسلامی، اشخاصی این چیزها را نمی گویند. می گویند ما از شکم مادرمان که درآمدیم قرار بود مدخل نویس و دانشنامه بشویم. حسن انوشه بی صدا، دست های بسیاری را که امروز در حوزه دایره المعارف نویسی جزء زبانزدها هستند، گرفت. ترجمه های ایشان هم بسیار خوب و تخصصی است و ایشان از سرآمدان مترجمان تاریخ در ایران هستند، مجموعه ای که او از تاریخ ایران کمبیریج ترجمه کرده بی نظیر است واقعا…»
دیگر چه بگویم از او که درختی میوه دار و گسترده بود و این یال های آخر، همه توش و توانش را بی هیچ مزد و منتی نهاده بود در راه تدوین دانشنامه مازندران در بابل و بنیادی که دکتر علی شافی ارتودنتیست و استاد دانشگاه علوم پزشکی بابل به نام او برپا کرده بود: بنیاد مازندارن پژوهی انوشه در کتابخانه امامزاده یحیا در سبزه میدان بابل.
از او خاطره ها دارم همه روشن و رنگین و شادمانه. آخرین خاطره ام در همین ماه و ده روز پیش از سفر بی بازگشت او در ۲۳ فروردین بود. در سیزدهم این ماه آب و گیاه و گل تنها سر به صحرا نهادم. بر فرش زمردینی از چمن بهاری در آفتاب نشستم. زنگ زدم به او. همسرش همراهش خانم رسولی گوشی را گرفت و داد و به او، دلم برای مهر و لبخندهایش تنگ شده بود. کمی از آن هوا و سرسبزی چمن و شادابی خورشیدش گفتم و این که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر… حرف نمی زد. صدای نفس های سنگینش می آمد. پس از مکثی گفت: نگذرد این روزگار… فکر نکنم.
گفتم آقا تو فکر نکن، ما فکر می کنیم و یکی دو ماه دیگر که آمدی مازندران می آییم همین جا و صفا می کنیم. نفسی کشید و گفت آرزوی من است این، امیدوارم… اما نیامد که نیامد و رفت که رفت.
ایران یکی از عاشقان راستین خود را از دست داد. او عاشق بی قرار ایران و مازندران بود. همیشه می گفت: من ایرانی مازندرانی ام. یادش تا مرگ با من خواهد بود.