پُک عمیقی به سیگارش زد، همیشه عادت داشت پشت بند کام گرفتن از سیگار یک قُلُپ کوچک از چای غلیظ را بنوشد، معتقد بود با این عمل ریههایش کمتر مورد هجمه از عوارض دود سیگار قرار میگیرد، جدا از حُسن انجام کار، لذتی کوچک که بدنش نسبت به کافئین واکنش نشان میداد برایش جذاب بود، بعد از این میتوانست با همین مقدار از لذت، اقدام به خودکشیاش را به تعویق بیندازد. در این حین دوستش دیاکو به او تلفن زد و از او خواست تا خودش را به باغ امارتی در ناحیهی اطراف شهریار برساند، معضلک بدون تردید و با عجله لباسهایش را به تن کرد و بعد از بیرون آمدن از پارکینگ متوجه بارش باران نسبتاً تندی شد که از برخورد با شیشه ماشین حس ملموسی را در او میتراوید، در این فکرها که دیاکو چه کار مهمی با او دارد به پشت درب امارت رسیده بود، با صدای بوق که آرامش کوچه باغ را خراشید مرد نگهبان که از قبل زانکو را میشناخت درب کوچک را باز و سپس خم شد و قفلهای پایین درب امارت را باز کرد و دروازه طویل امارت را گشود
سپس بعد از نگاه کردن به داخل ماشین آرام روی شیشهها کوبید و پرسید «سلام آقا، فکر کنم امروز اصلاً حالشان خوب نبود»
«سلام، نگران نباشید، با دیدن من حالشان بهتر میشود»
زانکو وقتی به نزدیک امارت رسید ماشین را گوشهای از حیاط پارک کرد و با عجله به سمت درگاه امارت دوید، عجلهی زانکو بیشتر بابت بارش باران بود که شدت زیادی داشت، چند تقهی کوچک به درب زد و وقتی متوجه پاسخی از آن سوی درب نشد دستگیره را آرام به سمت پایین هل داد، همچنان که دستش هنوز به دستگیره درب بود اطراف را با دقت و با احتیاط نگاه میکرد، در این حین چشمش به لوله بخاری افتاد که از جا درآمده بود، همینطور بوی شدید گاز، بنابراین درب را چهارطاق باز نگه داشت، شدت بوی گاز نظر زانکو را به طرف آشپزخانه جلب کرد، با این وجود با عجله و با قدمهای بلند خودش را با آشپزخانه رسانید و تمام شعلههای خاموشی که گاز خام با شدت از آنها خارج میشد را بست، پنجرههای آشپزخانه را هم باز گذاشت و با چند صدای محکم و بلند دیاکو را صدا زد، اما هیچ جوابی نشنید
با این حال اتاق بالای پلهها که درست زیر شیروانی ساخته شده بود نظرش را جلب کرد، با عجله پلهها را بالا دوید و در حالی که دیاکو را نیمه جان روی تخت تماشا میکرد چند سیلی محکم به او زد و لیوان نیمه آب کنار تخت را آرام روی صورتش ریخت و همچنان با دستانش صورت وی را لمس میکرد، بوی گاز از پنجرهها خارج شده بود، دیاکو با حالت سردرگمی چشمانش را نیمه باز کرد و تلاش نمود با قیض صورتش به دوستش بفهماند برای آمدن عجله کرده، و تلفنش به او تنها به این دلیل بود مبادا پس از مرگش جنازه روی زمین بماند تا از خودش بوی بد ساطع کند!
زانکو در حالی که دستش را جمع و تنها با انگشت اشارهاش که مقابل دماغاش گرفته بود سعی داشت به او بفهماند به جای حرف زدن استراحت کند و انرژی از دست رفتهاش را بازپستاند.
در این حین مرد نگهبان خودش را به بالای پلهها رسانیده بود و خیلی آرام و با احتیاط پرسید
«آقا، چیزی شده! ؟ »
زانکو متعجب نگاهی به مرد نگهبان انداخت و گفت«هیششش! ، بهتر است استراحت کند»
مرد نگهبان ادامه داد«آقا بوی گاز میآید»
«درست است، پنجرهها را باز گذاشتهام تا بوی گاز خارج شود، بهتر است شما بروید و بگذارید استراحت کند، اگر حالشان بهتر نشد خودم با اورژانس تماس میگیرم »
مرد نگهبان در حالی که اشک در چشمانش نم نشسته بود ادامه داد
«یعنی آقا قصد خودکشی داشته است؟ خدا مرا بکشد، متوجه شدم حالشان خیلی خوب نیست، جرات نکردم ازشان بپرسم، آقا اصلاً از سؤال و یا هم مصاحبتی با من خوشحال نمیشدند گاهی اگر پیش میآمد سؤالی ازایشان میپرسیدم سرم فریاد میکشیدند»
«اشکالی ندارد، به موقع رسیدم»
مرد نگهبان در حالی که از پلهها پایین میرفت زمزمه کرد «یکی مثل من از نداری نمیداند چه کند، یکی هم مثل آقا از پول زیاد نمیداند باید چه کند! خدایا شکرت »
مرد نگهبان دوباره برگشت و رو به سوی زانکو کرد و پرسید «حالشان خوب میشود! ؟ »
«بله؛ خیالتان راحت»
« آخر آقا اجاره خانهام سه ماه است عقب افتاده، دختر بیست سالهام از فرط بیماری رنج میبرد، پول چهارتا تخم مرغ و چند تکه نان هم در بساط ندارم، مدت هاست به آقا گفتهام و امروز و فردا میکند، آخر کجای دنیا خراب میشود آن کمد بالای سر آقا را باز کنید و تنها چند تراول_که نه طلب گدایی بلکه مطالبه حق خودم است، آقا شما ملتفت نیستید من در چه وضعیتی سر میکنم، استدعا دارم بنده تمام پولم را نمیخواهم، تنهاحقوق بیست روزم کفایت میکند تا از شرمندگی زن و بچه و همینطور صاحب خانهام به درآیم»
«حالشان مساعدتر شد حتماً پیغام شما را بهایشان میرسانم»
زانکو ادامه داد «شما تشریف ببرید بگذارید استراحت کند»
«چشم آقا، پس یادتان نرود منامشب باید با پول به خانه برگردم، دیگر حتی سوپر مارکت سر کوچهامان هم به اندازه چهارتا تخم مرغ و چند تکه نان لواش رویم را زمین میگذارد، آقا درک کنید من به انتهای خط رسیدهام، شاید برای امثال شما که کم ندارید مطالبه چهار تخم مرغ و چند تکه نان متمسخر باشد«
زانکو صحبت مرد نگهبان را قطع کرد و گفت« در این وضعیت شما به فکر خرید نان و تخم مرغاتان هستید؟! تا بیش از این عصبانی نشدم از اینجا بروید و بدون اجازه حق ورود به داخل امارت را ندارید«
مرد نگهبان با نومیدی از پلهها پایین رفت و بعد از مکث و نگاهی کوتاه به اتاق بالای پلهها _رفت و پشت سرش درب امارت را هم بست.
زانکو پاکت سیگار را از جیبش درآورد و بدون اینکه به فیلتر دست بزند با بالا بردن پاکت سیگار به نزدیکی دهانش، سیگاری رو لبانش گذاشت و با فندک روی میز آن را گیراند، با این وجود به طرف پنجره رفت و همزمان که بارش باران را تماشا میکرد پُکهای عمیقی به سیگارش میزد
خیلی طول نکشید تا دیاکو از حالت گیجی و منگی درآمد و چشمانش را باز کرد، بعد از نگاه کوتاهی به زانکو تلاش کرد تا روی لبهی تخت بنشیند، رو به زانکو کرد و گفت«چطور خودتو رسوندی! ؟ «
«نمیدونم، خیلی با عجله، خودت میدونی من همیشه حسمو دنبال میکنم، حس کردم اتفاقی افتاده«
«یک نخ سیگار، لطفا»
«بفرمایید»
«اصلاً حالم خوب نیست، دیگه حتی دوست ندارمامشب رو ببینم»
«باز شروع کردی دیاکو، خب برام تعریف کن بگو چی شده، اگه ارزششو داشت قول میدم با هم انجامش بدیم، من هم کمتر از تو که نه حتی بیشتر اشتیاق به فرجام زیستن دارم»
«اگه بخوام ادامه بدم، شک ندارم قضاوتم میکنی و اصلاً دوست ندارم دست کم از طرف تو مورد تمسخر قرار بگیرم»
«میدونی تنها برای تفقد تو اینجام »
و سپس به طرف دیاکو رفت و با لبخندی روی لب دستانش را نوازش کرد.
«مهشید خانم رو یادت میاد؟ »
«آره اگه اشتباه نکنم حدوداً دوسال میشه باهاش تموم کردی، نگو که هنوز به اون فکر میکنی! »
«نه به اون فکر نمیکنم، البته که فراموشش نکردم، فقط عادت کردم که بدوناون هم میشه زندگی کرد»
«خب پس پای کی وسطه، چطور به این حد از ناامیدی رسیدی! ؟ »
«زانکو باورت نمیشه، با هر کسی وارد رابطه میشم بیشتر از یک هفته دوام نمیاره، قبلاً اینو میدونستم که زنها موجودات باهوشی ان، اما این روزها بهش یقین پیدا کردم، اونا غم توی چشمای تو رو میخونن، هیچکس دوست نداره نفر سوم باشه، مهشید خانم که رفت، نمیدونم الان کجاست، با کسی هست یا نیست، راستش برام مهم نیست، تنها چیزی که برام اهمیت داره اینکه اون چطور قلب و روحمو لمس کرد»
«آره زنها موجودات باهوشی ان، اونا حتی به چیزی که ما در پس پرده فکر میکنیم آگاهن! »
«نفر آخری که حتی اسمش خاطرم نمونده بعد از قرار دوم توی کافه به چشمام نگاه کرد و گفت _هر زمان تونستی آدم قبلی رو فراموش کنی پیشنهاد بده، حتی بهم گفت مرتیکه »
«اووهم»
و اگه اغراق نکنم اتفاقاً اونطوری که من ابراز علاقه دارم و دوست داشتنم واقعیه، یه حسی شبیه حسِ رفتن به سرزمینهای بکر دور افتاده، سرزمینی با درختهای سر به فلک کشیده با نهرهای جاری، سرزمینی که همیشه پاییزِ، سرزمینی پر از نورهای منزوی، سرزمینی که نه سردِ و نه گرم، نه آفتابِ و نه تاریکی مطلق، سرزمینی که ماه همیشه با چهرهایی کامل بر آسمان اون میتابه، سرزمینی که هیچکس اونجا نیست و پیوسته چهرهی معشوق در کالبدهای مختلف نمایان میشه، و بعد از لمس کوتاه محو میشه، درست مثل رد شدن از مه، سرزمینی پر از مههای آبی و خاکستری که باراش باران داخلاش رد میزاره، و امواج بوی گلهای شقاقی و بابونه، و استشمام بوی تند علفهای سبز بلند باران خوده که پیوسته شبنمی روی اونها عکس ماه رو منعکس میکنه در خودش، سرزمینی پر از ماهیهای زیبا که ابداً طمع صید اونارو نداری و تنها از زیباییشون میتونی لذت ببری، سرزمینی که نه گرسنهایی و نه سیر و تنها محو سراب اون هستی»
«سراب!! ؟ »
در حالی که دیاکو با شرح عشق نافرجام که هرگز توانایی فراموش کردنش را نداشت با لبخندی پا به رویای خیالی خود گذاشت، در این حین زانکو سیگاری دیگر گیراند، شب شده بود، پس به آشپزخانه رفت تا برای شام چیزی دست و پا کند، درب یخچال را باز کرد و متوجه یک نیمه کره کوچک و سه تا تخم مرغ شد، با این حال برای پیدا کردن نان دست از جستجو کشید، کره را داخل مایتابه تف داد و سپس تخم مرغها را اضافه کرد، آز آنجایی که برای خرید نان باید مسافت طولانی را طی میکرد و اصلاً حوصلهی این کار را نداشت تخم مرغها را به همراه دوتا قاشق به اتاق دیاکو برد، و همان طور بدون نان تخم مرغها را خوردند
زانکو به دیاکو نگاه کرد و گفتامشب تنهایت نمیگذارم.
بعد از خوردن کمی نوشیدنی و کشیدن چند نخ سیگار دیاکو روی تخت دراز کشید و به سقف خیره ماند و صدای باران را که گویی قطرات مطلوب نور روی تن و جانش احساس میکرد رو به سوی زانکو کرد و گفت « چقدر خوب است که اینجایی در این لحظه حس شادمانی بر من احاطه شده که هرگز دوست نداشتم بمیرم چرا که زندگی با تمام نا ملایمتیهایش زیباست »
زانکو لبخندی زد و گفت«درست است دوست من، بهتر است استراحت کنی من هم برای داشتن دوستی چون تو خوشنود هستم»
سپس چراغها را خاموش کرد و از آنجا که هیچ تشک و ملحفهایی پیدا نکرد آرام کنار تخت دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت گویی به خواب ابدی فرو رفته باشند!
مرد نگهبان که مدام نظارهگر امارت بود پس از خاموش شدن چراغها به سمت امارت راهی شد، درب امارت را آهسته باز کرد و با آن چراغ قوهی کوچک در دستش کورمال کورمال از پلهها بالا رفت با این حال چراغ قوه را خاموش و روی پلهها گذاشت تا مبادا نظر کسی به نور ساطع از آن جلب شود،
مرد نگهبان وارد اتاق شد و متکای سفیدی که به دیوار تکیه داده بود را به دست گرفت و آرام بر صورت دیاکو گذاشت و بلافاصله یک تیر داخل جمجمهی دیاکو خالی کرد، زانکو پس از شنیدن صدای تیر با ترس از جا کنده شد، اتاق کاملاً تاریک بود،
در این حال رعد و برقی امارت را برای لحظهایی کوتاه روشن کرد، در این حین زانکو چشمش به چشمان مرد نگهبان افتاد که از ترس چشمانش حسابی باز شده بود و آن چهرهی سیاه و خونسردش را نمایان مینمود، باران شدت بیشتری گرفته بود و خودش را روی شیشهها میکوبید، زانکو دست راستش که نزدیک جسد بیجان دیاکو روی تخت دراز شده بود را کمی به داخل خون داغ فرو برد تا مطمئن شود اتفاقی که افتاده خواب نیست بنابراین از فرط ترس بدون حرکت حتی تکان هم نخورد، در این حین رعد و برق دوباره امارت را روشن کرد و زانکو دید که مرد نگهبان با اسلحه به بالای سرش رسیده با صدایی مملو از ترس که گمان میکرد فرجام کارش در این دنیا نزدیک شده گفت «استدعا دارم جناب، لطفاً هر چقدر که پول و طلا میخواهید بردارید، هر چه هست را، از شما میخواهم خونسردی خودتان را حفظ کنید، باور میکنید من هیچ چیزی را ندیدهام»
«آقا من خدمت شما عارضام زندگی که برای شما پولدارها تا این حد بیارزش است برای من که توانایی خرید حتی چند عدد تخم مرغ و نان را هم ندارم بسیار با ارزش است و خوب درک میکنم، شما مستحق مرگ نیستید، امیدوارم شما هم متقابلا رفتارامشب مرا درک کنید، آقای دیاکو چارهایی جز این کار برایم نگذاشته بودند، لطفاً بدون حرکت روی تخت دراز بکشید، اجازه ندهید دست به کاری بزنم که اصلاً سزاوار آن نیستید »
«ممنون که به این نتیجه رسیدید، من هم مدام به خودکشی فکر میکنم، اما درست در این لحظه میتوانم ارزش زندگی را پی ببردم»
«بله آقا زندگی با تمام ناملایمتیهایش زیباست»
زانکو که پس از شنیدن این حرف متعجب شد و به فکر فرو رفت وانگهی جملهایی بود که همیشه خودش در بدترین شرایط تکرار میکرد، اما ترس از مرگ باعث شد خیلی زود از فکر این جمله به درآید، رو به مرد نگهبان کرد و گفت
«کاملاً درست است، لطفاً اسلحه را از روی من به طرفی دیگر بگیرید، مبادا ناخواسته دستتان ماشه را بکشد»
«خیالتان آسوده آقا حواسم هست، اصلاً نگران نباشید، لطفاً به چشمهای من نگاه نکنید، این حالت تنها بابت هیجان زیادی است که بر من تحمیل شده، برای آسوده شدن خاطر عزیزتان لطفاً بالش زیر سرتان را روی صورتتان بگذارید اجازه دهید این حجم از هیجان که در چشمانم ذوق ذوق میکند از دیده شما پنهان باشد، تنها میخواهم پولها و طلاها را بدون دردسر بردارم و به شکاف زندگیام بزنم، خوشحالم که به ارزش زندگی پی بردید، ما تنها یکبارزاده میشویم و هر کدام از ما سزاوار یک زندگی خوب هستیم»
سکوت تلخی بر اتاق زیر شیروانی حاکم شد و تنها صدای شدت باران که خودش را بر روی شیشهها در آن تاریکی میکوبید _سکوت اتاق را در هم مینوردید، زانکو بالش را با احتیاط روی صورتش گذاشت و از شدت ترس صدای قورت دادن آب دهانش به وضوح در آن سکوت سهمگین طنینآمیز بود
عرق سرد پیشانی مرد نگهبان را پوشانیده بود، و با صدایی لرزان روبه زانکو تکرار کرد و گفت«آقا نگران نباشید من الان بعد از برداشتن پولها و طلاها اینجا را ترک میکنمامیدوارم هیچ اقدامی از شما سر نزند، با این وجود اگر تکان بخورید مجبورم کاری را که نباید انجام دهم، واقفم شما مرد خردمند و هوشیاری هستید»
در حالی که اشک از چشمان زانکو سرازیر شده بود با ترسی عمیق مضطربانه پاسخ داد«بله، متوجهام، بدن من کاملاً سِر شده و حتی توانایی تکان خوردن هم ندارم، نفسم به خوبی بازدم نمیشود، کمد کنار لباسها را باز کنید، پولها وطلاها را آنجا میگذارد«
«ممنون آقا، ممنون، آسوده باشید، خوشحالم که به ارزش زندگی واقف شدید»
مرد نگهبان در حالی که اسلحه را روی سر زانکو گذاشت آرام ماشه را کشید
سکوت دوچندان شد و حتی صدای قلنج سقف ادراک گوش را تهدید میکرد، مرد نگهبان شلیک کرد و بالش را از روی صورت بیجان زانکو کنار زد تا یقین پیدا کند درست به هدفزده.
- نویسنده : علی گودرزی