هومن حکیمی – دبیر گروه فرهنگی / مفهوم «انتظار داشتن»، یکی از جذابیتهای زندگی من است. اینکه بسنجم، از چه چیزی یا چه کسی، چه مقدار باید انتظار داشت یا اصلا باید انتظار داشت یا نه، تحریککننده و متفاوت است. این متن که میخوانید انتظارهایی از دریچه ذهن من است… . از نوشتن از […]
هومن حکیمی –
دبیر گروه فرهنگی /
مفهوم «انتظار داشتن»، یکی از جذابیتهای زندگی من است. اینکه بسنجم، از چه چیزی یا چه کسی، چه مقدار باید انتظار داشت یا اصلا باید انتظار داشت یا نه، تحریککننده و متفاوت است. این متن که میخوانید انتظارهایی از دریچه ذهن من است… .
از نوشتن
از نوشتن، از روزنامهنگاری، انتظار زیادی ندارم. گاهی چشمهایم را میبندم، مثلا ۴۰سال دیگر را تصور میکنم -که دیگر اینجا نیستم-، دختری ۹ساله یا پسری ۸ساله را میبینم که موقع اسبابکشی، وقتی دارد کتابهایش را در اتاقش مرتب میکند، وسط خرت و پرتهای دیگر، ته ِ یک جعبه کارتنی ِ خاکگرفته و خسته، یک ورق کاغذ روزنامه ۴۰سال پیش را میبیند؛ زرد و کهنه و رنگ و رو رفته. تیتر مطلبش، توجهش را جلب میکند. با هیجان، روزنامه را بیرون میآورد. مطلب را تا جایی که کهنگی، آن را از بین نبرده، میخواند. بعد، پدرش را صدا میزند که؛ «بابا، این هومن حکیمی، کی بوده؟»، پدرش وسط خستگی اسبابکشی فرسودهکننده، با کممیلی آشکار؛ سلّانه سلّانه، به طرفش میآید. با اکراه، روزنامه قدیمی را در دست میگیرد و در کسری از ثانیه میگوید که؛ «نمیشناسمش. احتمالا آدم مهمی نبوده»، و میرود سمت کارتنهای بازنشده دیگر.
در چشمهای دختر ۹ساله یا پسر ۸ساله اما برق روشنی پدیدار میشود که یعنی؛ من هم دلم میخواهد اینجوری بنویسم… . من این لحظه را بارها و بارها در ذهنم تصور کردهام و حالم را خوش کرده است؛ حتی اگر هیچوقت به واقعیت تبدیل نشود یا بااینکه اگر هم اتفاق بیفتد، نمیتوانم از وقوعش مطلع بشوم.
این، تنها انتظاریست که از نوشتن و از روزنامهنگاری انتظار دارم.
از آدمها
همین که وقتی در ساحل نشستهاند و غرق شدن یک نفر را میبینند که دارد دست و پا میزند و وحشت، همه وجودش را گررفته و عزراییل در چند قدمیاش دارد شنا میکند، اما به او فحش نمیدهند و فقط دوست دارند از این سکانس محشر و نمای پایانی غرق شدنش، فیلم بگیرند تا تعداد لایکهای اینستاگرامشان، سیر صعودی قابل توجهی پیدا کند، برایم کافیست.
آدمها البته خودشان، معنای انتظار داشتن را عنیت بخشیدهاند و حالا دیگر فقط انتظار تولید میکنند اما معمولا برای برآورده کردنش، خیلی به خودشان زحمت نمیدهند.
آن بیچارهای هم که وقتی دارد در دریا غرق میشود، انتظار دارد که بقیه، گوشی تلفن همراهشان را بگذارند کنار و برای نجات دادنش دل به دریا بزنند، کور خوانده است. کور خوانده است که حالا غرق شده و مرده است!
از خودم
من آدم پرتوقعی نیستم بنابراین انتظار زیادی از خودم ندارم. آن همه اشتباه و آزمون و خطا را مرتکب نشدهام که حالا از درون خودم، یقه بیرونم را بگیرم و هی بخواهم که «چرا فلان کار را نکردی یا نمیکنی؟» یا «چرا در قفست کرکس نمیگذاری؟» یا «اگر بار اولی که اشتباه کردی، دفعه دوم را محکمتر اشتباه میکردی، الآن به اشتباه کردن مداوم عادت کرده بودی و وضعیت اینی نبود که هست»… و از این جور حرفها و گلهها.
چون آدم پرتوقعی نیستم، پس انتظارم از خودم در حد یک لقمه نان و پنیر است که با کمی از دست دادن شرافت، میتواند به نان داغ، کباب داغ، تبدیل شود. یا پای پیادهای که با کمی شل کردن قلم، میتواند «بوگاتی» هم به ارمغان بیاورد.
این قصههای قدیمی و کلاسیک البته خوبند و لی دیگر باسمهای شدهاند انگار وگرنه چه معنی دارد که «هالیوود»، قصه کلاسیک «هانسل و گرتل» را جور دیگری و این بار با تمرکز بر «خواهر بزرگه» روایت کند و اینقدر هم خشونت و عصبانیت را وارد شخصیت این خواهر گرامی کند؟! «گرتل» کجای کار بود وقتی من داشتم ذره ذره مطلب مینوشتم و به خودم سختی میچشاندم که یک روزی آدم موثری در عرصه قلم بشوم؟ گرتل چه دردی از دنیا چاره کرده که الآن من بخواهم به روایت جدیدش فکر کنم و وقتم را هدر بدهم که آخرش هم هیچی به هیچی! اصلا این خواهر بزرگه، اگر هوای برادرش در این قصه جدید را داشت، باز یک چیزی اما جادوگر، همیشه بلد است چطور آدمها را از راه به در کند. برای همین هم انتظارم از خودم را مدتهاست گذاشتهام داخل قوطی و رویش هم چند جلد کتاب سنگین گذاشتهام؛ از این کتابهایی که آدم میخرد ولی هیچوقت نمیخواند!