نازیلا نوبهاری از نویسندگان حوزه کودک و نوجوان در قالب یک روایت خاطره، درباره اولین تجربه زیستی خود در موقعیت بحران نوشته است. نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست […]
نازیلا نوبهاری از نویسندگان حوزه کودک و نوجوان در قالب یک روایت خاطره، درباره اولین تجربه زیستی خود در موقعیت بحران نوشته است.
نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوتتر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو میشوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری میکند. یادداشتهای که در بخش «روایت بحران» در خبرگزاری مهر طی روزهای اخیر منتشر میشود، نگاهی است متفاوت از سوی هنرمندان اهل قلم به زیست و زندگی خود در بحران. روایتهایی که گاه عاشقانه است و گاه تلخ. گاه گزارشگونه است و گاه کاملاً حسبرانگیز.
آنچه در ادامه میخوانید داستانی است از نازیلا نوبهاری از نویسندگان حوزه کودک و نوجوان و خالق آثار داستانی چون یک فنجان قهوه تلخ، شب ققنوس، دوشیزه مهتاب، پیاده روهای ناهموار، روی آسفالت داغ که یک روایت خاطرهای درباره اولین تجربه زندگیاش در بحران را در بر میگیرد:
۷ سالگی برای هر شخصی مهمترین بخش زندگی اوست. پایان اولین مرحله از رشد و پا گذاشتن به دنیای جدیدی که قرار است با شروع آموزش و در تعامل با دنیای بیرون از خانه تجربه شود، اما برای آنان که به سن و سال امروز من هستند ۷ سالگی ابعاد گستردهتری داشته است. آغازی که با یک سلسله تحولات عظیم اجتماعی و سیاسی به همراه بوده است. کودکیهای ما خیلی زود با موج این دگرگونی ها به پایان رسید و رنگ و بوی اضطراب و زندگی تنگاتنگ با یک بحران چند ساله را به خود گرفت. چندماهی بود که سال تحصیلی آغاز شده بود و مثل هر کلاس اولی ذوق و شوق رفتن به مدرسه در دلم جوش میزد. لباس فرم مدرسه، سارافون آبی با آن بلوزهای سفید و یقههای آهارزده و ربان های خالدار و براقی که باید به موهایمان میزدیم در نظرم زیباترین لباس دنیا بود. دی ماه سال ۵۷ را خیلی خوب به یاد می آورم. مادرم برای تشویق من یک جفت کفش ورنی سفید که پاپیونی کوچک و صورتی روی آن خودنمایی میکرد خریده بود. تازه امتحانات ثلث اول تمام شده بود و کفش ورنی سفید جایزه کارنامه عالی و معدل ۲۰ من بود. هر شب با خوشحالی کفشهایم را توی بغل میگرفتم و میخوابیدم. صبح دوباره کفشها را توی جعبه میگذاشتم و گوشهای پنهانش میکردم. برای پوشیدن کفشها منتظر موقعی بودم که آنها را بپوشم و به همکلاسیهایم نشان بدهم، اما از بخت بد درست از روزی که مادرم کفشها را به من داد مدرسهها به دلیل شلوغی و تظاهراتی که در سطح شهر در جریان بود تعطیل شد. چند روزی توی خانه ماندم و در هر فرصتی سراغ جعبه میرفتم و با لذت به برق ورنی کفشها خیره میشدم و پاپیون صورتی آن را لمس میکردم، اما توی خانه هیچکس مثل من خوشحال نبود. به راحتی میتوانستم نگرانی را در چشمان پدر و مادرم ببینم که مدام یا پای اخبار تلویزیون بودند یا گوششان را به رادیو چسبانده بودند. با اینکه درک زیادی از شرایط بحرانی آن روزها نداشتم ولی خیلی خوب آشفتگی اوضاع را احساس میکردم. گاهی صدای هیاهو و شلیک گلوله که شبها از بیرون شنیده میشد مادرم را مضطرب میکرد و اخمهای پدرم را در هم گره میزد.
بعد از چند روز خانه نشینی قرار بود برای خرید از خانه خارج شویم هوای شیراز در آن فصل سال خنک و مطبوع بود، ولی با اصرار مادرم لباس گرم پوشیدم و به جای چکمههای زشتِ پلاستکی که دوستشان نداشتم یواشکی به سراغ جعبهی جادویی رفتم. دیگر صبرم برای پوشیدن کفشها تمام شده بود… پاهایم توی کفشهای ورنی راحت و گرم بود. انگار روی ابرها راه میرفتم.
دقایقی بعد هنوز مسافت زیادی از خانه دور نشده بودیم که شلوغی و تجمع مردم در پیاده روها و حاشیه خیابانها مادرم را به دلشوره انداخت، این را خیلی خوب از فشار دستش که داشت انگشتانم را له میکرد فهمیدم. آخی! که از گلویم خارج شده بود هنوز توی هوا سرگردان بود که دستان پدرم مثل قلاب دور کمرم حلقه شد و مرا از زمین بلند کرد. آنقدر محکم بغلم کرده بود که نفسم داشت بند میآمد. صدای فریاد مردم که جملاتی را تکرار میکردند و به سمت بالای خیابان میدویدند هر لحظه بلندتر میشد. با شنیده شدن صدای شلیک تیرها که توی هوا سوت میکشید و دنبال مان میآمد پدر و مادرم شروع به دویدن کردن. از روی شانهی پدرم نگاهم به خیابان و هرج و مرج پشت سرمان بود که یک دفعه قلبم از حرکت ایستاد. لنگه کفش ورنی سفید من با آن پاپیون صورتیِ خوشرنگ کف خیابان افتاده بود. جیغی که آماده فریاد زدنش بودم با دیدن له شدن لنگه کفشم زیر پای مردمی که در حال دویدن بودن، به بغضی تبدیل شد که قلبم را شکست…
رؤیای کفش ورنی و آرزوی پُز دادن به بچههای مدرسه در یک چشم برهم زدنی دود شد و به هوا رفت. یک هفته تب و خوابیدن در بستر اولین خاطرهی من از یک روز بحران زده، درست در آغاز دورانی بود که هر روزش خاطره شد./بودن در بدن دیگران