بانوی هنرمندی که یکه تاز جاده‌ها و راه‌هاست
بانوی هنرمندی که یکه تاز جاده‌ها و راه‌هاست

    بخش اول / مهناز، قالیباف خوبی است، نقش و نگار دلفریب قالی را خوب می شناسد اما می داند که جایش در کنار دار قالی نیست، می داند که باید به فراسوی خانه و دار قالی برود. جاده اسم او را فریاد می زند، وقت رفتن است. دختر کوچک با پوست سبزه اش […]

 

 

بخش اول /

مهناز، قالیباف خوبی است، نقش و نگار دلفریب قالی را خوب می شناسد اما می داند که جایش در کنار دار قالی نیست، می داند که باید به فراسوی خانه و دار قالی برود. جاده اسم او را فریاد می زند، وقت رفتن است. دختر کوچک با پوست سبزه اش بسیار پر جنب و جوش است. بیشتر از آن که دلش باشد تا با مادر در خانه بماند و آشپزی کند، دلش هوای کوچه را دارد. آرامش خانه را دوست دارد اما برایش کسل کننده و ملال آور است، قالیبافی در خانه آن‌ها رسم است، یک هنر است و علاوه بر آن منبع در آمد، به خوبی فوت و فن آن را از مادر فرا گرفته اما باز هم دلش به آن رضا نیست. آدم یک جا نشستن نیست. دلش سفر می خواهد، می خواهد ماجراجویی کند و سوار بر قالیچه پرنده همه کشورهای دنیا را ببیند.
مهناز کوچک از همان کودکی یک مطلب را خوب فهمیده و آن هم این‌ که آنقدر در بدنش انرژی دارد که نمی تواند در خانه بند شود و آنقدر رویاهای شفاف و روشن در برابرش ظاهر می شوندکه هیچ چیز نمی تواند او را از رسیدن به آن‌ها باز دارد. خیلی از دخترهای کوچک هستند که عاشق فوتبال اند و تا زمانی که قد نکشیده اند با برادرانشان فوتبال بازی می کنند، خیلی از دختربچه ها در ذهنشان تصور می کنند سوار بر اسبی سفید همه دنیا را پشت سر می گذارند اما فقط عده کمی از آن ها رویاهاشان را دست نیافتنی نمی دانند و برای رسیدن به آن تلاش می کنند.
مهناز بهرامی به دنبال آرزوهایش می رود، می خواهد کار کند، می خواهد روی پاهای پرتوان خودش بایستد، او به خودش بیش از هر کس دیگری در این دنیا اعتماد دارد، اول خدا و بعد دستان پر توانش، قالیباف خوبی است، نقش و نگار دلفریب قالی را خوب می شناسد اما می داند که جایش در کنار دار قالی نیست، می داند که باید به فراسوی خانه و دار قالی برود. جاده اسم او را فریاد می زند، وقت رفتن است. هیچ چیز او را نمی ترساند. نه صدای خنده‌های تمسخر آمیز او را دلسرد می کند و نه تحقیر، اندوه به جانش می ریزد اما صبر این دختر زیاد است، او دختری نازک نارنجی نیست، دستانش با کار بیگانه نیست، تمام دختران روستا دستانشان از نوازش‌های دار قالی زبر شده است و کمرشان از کار سخت خم ، او کم در زندگیش کار نکرده اما کارش بی مزد و ارج بوده است، حالا اما دیگر می داند چه می خواهد، با دست های خالی و دلی روشن و قوی به جنگ همه آنچه می رود که آرزوهایش را به چالش می کشند. کار کردن برایش لذت بخش است، به پدر نشان می دهد که چه در چنته دارد. راننده می شود، تاکسی تلفنی راه می اندازد و به زنان سرپرست خانوار نان می رساند، راننده کامیون ۱۸ چرخ می شود و در جاده ها پیش می راند، تمام سختی های کار را به جان می خرد تا ثابت کند یک زن می تواند و هیچ فرقی با یک مرد ندارد.
می تواند سنگین ترین کارهای مردانه را هم انجام دهد، آن هم سخت تر، چرا که جامعه با مرد همراه است و کمکش می کند اما یک زن اول باید خودش را اثبات کند. خیلی باید تلاش کند تا اعتماد جامعه را جلب کند که می تواند، چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید، مهناز چشم‌ها را شست و نشان داد که جور دیگری هم می توان به زن نگاه کرد.
شیرزن اهل الیگودرز لرستان از بچگی عاشق رانندگی و ماشین‌های سنگین بود. رویای کودکی اش راندن کامیون و تریلر بوده و همیشه با حسرت به رانندگانی که با ماشین‌های سنگین در جاده ها می راندند نگاه می کرد. او اجازه نداد این حسرت تبدیل به حسرت تمام عمرش شود و تصمیم گرفت به رویاهایش جامه عمل بپوشاند. هر چند این کار در یک شهرستان کوچک که هنوز باورهای قدیمی و سنت های کلیشه ای بر مردمان آن حکمفرماست، کار بسیار سختی است اما باورهای قدیمی و مانع تراشی های بی دلیل او را مایوس نکرد زیرا ترس و نا امیدی با وجودش بیگانه است و حالا او تنها زن راهدار کشور است و در آستانه ۴۰ سالگی کوله باری از تجربیات را تلخ و شیرین را با خود حمل می‌کند.

دوران کودکی
دختر روستایی بازیگوش عاشق بازی‌های پسرانه است حتی وقتی با بچه‌های روستا گل بازی می کند، با گل تراکتور و نیسان درست می کند. از همان کودکی با نقش و نگار قالی آشنا می شود و وقتی ۹ ساله می شود دیگر یک استاد قالیبافی است، او نقشه می زند و خواهرانش چاله پر می‌کنند.
بزرگتر که می شود بازی های کودکانه هم جدی تر می شوند. مهنازی که تا قبل از سن بلوغ با برادرها و پسرهای روستا فوتبال بازی می کرد حالا فوتبال را به شکل حرفه ای دنبال می کند. علی رغم تمام مخالفت ها بالاخره به عضویت تیم فوتبال آلومینیوم‌سازی اراک درمی آید، مهاجم، نوک حمله، هافبک. مهناز یک سال تمام در تمام این پست‌ها بازی می کند اما با وجودی که آرزوی تیم ملی را درسر می پروراند به دلیل دوری راه توسط پدرش از ادامه دادن فوتبال منع می شود و آرزوهایش برای ستاره فوتبال شدن همین جا به خاک سپرده می شود. اما او هنوز جوان است و آرزوهای بسیاری در سر دارد.
با مهاجرت از روستا به الیگودرز، شرایط برای او فراهم می شود تا اولین گام را برای تحقق رویاهایش بردارد، بنابراین در سال ۸۳ گواهینامه رانندگی می گیرد. همزمان سوپرمارکتی راه اندازی کرده و بعد از اخذ گواهینامه رانندگی به تعلیم رانندگی می پردازد. در سال ۸۶ اما تصمیم بزرگی می گیرد. راه اندازی آژانس بانوان در الیگودرز! این تصمیم در آن شرایط و در آن سال ها آنقدر دور از ذهن است که هیچ کس او را جدی نمی گیرد و عده‌ای به او و افکارش به دیده تمسخر نگاه می کنند. بعضی از مسوولان وقت با او همراهی نکرده و سنگ پیش پایش می اندازند. راه اندازی آژانس بانوان برای او یک سال و نیم طول می کشد و وقتی خاطرات آن روزها برایش زنده می شوند، بغضی سنگین گلویش را می فشارد، هیچ کس او را جدی نمی گیرد حتی صحبت های خانواده اش رنگ نا امیدی دارد و هر کس سعی می کند به نوعی او را از این تصمیم منصرف کند. اما او عزمش راجزم کرده و نیش وکنایه حرف های دیگران و نصیحت هاشان که دختر را چه به این کارها ! در او هیچ تاثیری ندارد.
منبع: پایگاه خبری وزارت راه‌وشهرسازی