دو سال از کوچ زمستانی اردلان عطار پور، نویسنده و روزنامه نگار پیشکسوت می گذرد. اردلان عطار پور ۸ بهمن ۹۶ در سن ۶۰ سالگی به علت سكته قلبی جان درگذشت. به پاس دوستی و برای زنده نگاه داشتن یاد او امروز دو داستان از نوشته های او به نام «میوه خوری بلور» و […]
دو سال از کوچ زمستانی اردلان عطار پور، نویسنده و روزنامه نگار پیشکسوت می گذرد. اردلان عطار پور ۸ بهمن ۹۶ در سن ۶۰ سالگی به علت سكته قلبی جان درگذشت. به پاس دوستی و برای زنده نگاه داشتن یاد او امروز دو داستان از نوشته های او به نام «میوه خوری بلور» و «قندان» را می خوانید.
میوه خوری بلور
از اول خجالت می کشیدم. وقتی مهمان خانه مان می آمد، کار ما در می آمد. درست است که پدرم میوه ای می خرید و غذای مان بهتر می شد، اما بدیش این بود که عقب چیزی در خانه این و آن را می زدیم. نان و از این چیزها خواستن زیاد بد نبود، همه می فهمیدند که از نداری نیست، بی خبر مهمان برایمان آمده. از چیزهای دیگر بود که خجالت می کشیدیم. در خانه را که باز می کردند، می گفتیم: «مامانم میگه ببخشین سینی دارین…»
خواهرم همیشه این موقع ها می رفت و خودش را قایم می کرد که او را دنبال چیزی این ور و آن ور نفرستند، اما باز هم بیشتر او را دم خانه ها می فرستادند. آن روز هم رفته بود قایم شده بود. اما آخرش هم مجبور شد چادرش را سر کند و از خانه بیرون برود. خواهرم تا میوه خوری را بیاورد، پدرم رفت یک پاکت سیب خرید.
میوه خوری ظریف و قشنگی بود. برگ ها و گل ها هرچه بالاتر می امدند، بزرگتر می شدند. کنار هم بلور را دور می زدند و تا لبه آن سرک می کشیدند. خیلی دلم می خواست میوه خوری مال ما بود تا هر وقت از پشت ویترین به بلورهای حسن آقا نگاه می کنم، آن را نشان بدهم و بگویم: «ما هم یکی از این ها را داریم بچه ها»
انگشتم را روی دندانه های گرد و ظریف میوه خوری گذاشتم و حرکت دادم. صدای قشنگ و خوبی داشت. انگشتم بالا و پایین می رفت. به نظرم می رسید آن را خانه کسی دیده ام. خیلی حیف بود اگر صدمه می دید. مادرم خیلی مواظبش بود که طوری نشود. یک بار جلو مهمان ها همین طور که برادرم کارد را روی برگ و گل هایش می کشید، داد زد: «نکن، بدش به من»
مادرم خیلی به میوه خوری نگاه می کرد، از من هم بیشتر. انگار از آن خیلی خوشش می آمد. سر برادرم که داد زد، کارد را ازش گرفت. برادرم هی می گفت: «مامان بده، مامان بده…»
آنقدر گفت و گفت تا پدرم کلافه، برادرم را پیش خودش کشید و کارد را بهش داد. خیلی بازیگوش بود. اگر همان جا بود باز کارد را به میوه خوری می کشید و سر و صدا می کرد. از صدایش مادرم ناراحت می شد.انگار می ترسید که میوه خوری خط بیفتد. خیلی مواظب بود. مهمان ها هم که رفتند، اول از همه میوه خوری را برداشت: «چقدر سنگینه، خیلی قشنگه!»
میوه خوری بلور را دو دستی گرفته بود. به آشپزخانه رفت، شست و با پارچه خشکش کرد و روی روزنامه ای وارونه گذاشت. این جا و آن جاش را مالید. این ور و آن ورش کرد تا خشک خشک شد. باز حس کردم آن را جایی دیده ام. این دفعه خیلی آشنا می آمد. خود به خود دهانم باز شد: «مامان…»هنوز نپرسیده بودم که میوه خوری را دو دستی به طرفم دراز کرد: «مواظب باش. برو بده حسن آقا، بگو ببخشین نخواستن.»
قندان
داشتم با بچه ها تو کوچه بازی می کردم که یکهو دیدم در خانه مان را می زنند و برایمان مهمان آمده. با مهمان ها تو آمدم. مادرم هول شده بود. تند سماور را روشن کرد و قندان را برداشت و به من گفت:«بدو پرش کن»
قندان مان بزرگ و گود بود، اما توش هفت، هشت تا قند بیشتر نبود. مادرم با عجله دورش را پارچه کشید و خواست که به من بدهد، باز گفت: «پرش کن بیار، نخوری یه وقت کم میاد»
مادرم همیشه قند را از من قایم می کرد و هر موقع که تمام می شد دعوام می کرد. خواستم به طرف پستو بدوم که ازش پرسیدم: «مامان دبه کجاست؟»
صبحش خیلی دنبال قند گشتم، تا آخر دبه را پیدا کردم و تا عصر ازش دو-سه بار قند برداشتم. توش قند زیادی نبود و می ترسیدم بیشتر بردارم و بفهمد، اما انگار مادرم هیچی نفهمیده بود و گفت: «تو پستوست، پشت رختخواب ها، ازش ورنداریا»هرچی قند تو دبه بود همه رو تو قندان ریختم، اما قندان پر نشد. دلم می خواست یکی برمی داشتم و می خوردم اما ترسیدم جلو مهمان ها کم بیاد. قندان را همان حجوری پیش مادرم بردم. ولی فحشم داد و دعوام کرد: «الهی کارد بخوره به شکمت که هرچی هرجا می ذارم پیدا می کنی»مادرم خیلی بدش می آمد جلو مهمان قندان پر نگذاریم، همیشه می گفت: «می گن قند هم ندارن، یه چای هم نمی تونن بدن…»عقب عقب می رفتم که یکوقت نزندم و می گفتم: «مامن من نخوردم، به خدا من نخوردم… به خدا ماامن من یکی بیشتر نخوردم»خیلی عصبانی بود، داد زد: «می شنفن پدرسگ، صدات رو بیار پایین»
حرفم را باور نمی کرد و همین طور فحشم می داد، تا آخر پدرم را صدا زد و من برای اینکه دعوام نکند و کتکم نزند، تند رفتم و پیش مهمان ها نشستم و ناراحت بودم که جلو مهمان ها آبروی مان می رود. بعد خواهزرم تو اتاق آمد و دستمال سفید پدرم را از رو تاقچه برداشت و برد. پیش خودم پشیمان بودم که چرا صبح به مادرم نگفتم جای دبه را پیدا کردم. قبلا هم یک دفعه که جای انجیرها را پیدا کرده بودم، از ترس اینکه نکند همه را بخورم، رفتم و به مادرم گفتم: «مامان، جای انجیرها رو عوض کن، من می دونم کجا گذاشتی…»نمی توانستم جلو خورم را بگیرم، خیلی خوشمزه بودند، هنوز مزه شان یادم است. هی آمدم و یکی-یکی برداشتم و خوردم. پدرم وقتی فهمید خیلی از من تعریف کرد: «پسرم درستکاره، خوب و بدرو می فهمه، گول شیطونه رو نمی خوره. خودتیکی –دوتا بهش بده»اما معلوم بود که این دفعه از دستم عصبانی است و جلو مهمان ها هیچی نمی گوید. پدرم نشسته بود و داشت با مهمان ها صحبت می کرد که مادرم چای اورد. قندان هم پرپر تو سینی بود. خوشحال شدم. کنارم که نشست یواش گفت: «پدرت رو درمیارم اگه دست به قند بزنی»کبریت هم که خواستم برای پردم بیارم، باز مادرم گفت: «بپا قندون رو نندازش»
پیش خودم فکر می کردم که صدای در کوچه نیامد که قند را از همسایه ها گرفته باشیم. یک دفعه هم پیش خودم گفتم که شاید مادرم مقداری از قندها را جای دیگری قایم می کند، اما هرچی فکر کردم دیدم که من همه جا را گشتم. با خودم فکر می کردم که نمی دانم چی شد که پدرم گفت: «از این جغله بدتر نیست که مدام تو کوچه است…»همه خندیدند و من خیلی خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، تا اینکه دوباره گرم صحبت شدند که از اتاق بیرون آمدم و رفتم کوچه. با بچه ها انقدر صحبت کردیم و کوچه ها را گشتیم که وقتی خانه آمدم هوا تاریک شده بود و مهمان ها رفته بودند. قندان گوشه اتاق بود. یادشان رفته بود که بردارند. قندان را گشتم که چند تا گنده اش را بردارم. انگشتم به چیز نرمی خورد. قندها را پس زدم. آن زیر ته قندان یک پارچه سفید دیدم. تاخورده و گلوله شده بود. کشیدمش بیرون. دستمال سفید پدرم بود.
برگرفته از کتاب درخت عقیم و دیگر داستان ها/ لوح فکر- تهران-۱۳۸۴