رضا بازی برون / نوه و پدربزرگ هر روز به قول معروف با هم کل کل دارند و ناگفته نماند که از بحث و گفت و گو با هم لذت هم می بردند. هر روز هم موضوعی برای بحث با هم داشتند، از جمله موضوع شغل و بیکاری که بحث این هفته […]
رضا بازی برون /
نوه و پدربزرگ هر روز به قول معروف با هم کل کل دارند و ناگفته نماند که از بحث و گفت و گو با هم لذت هم می بردند. هر روز هم موضوعی برای بحث با هم داشتند، از جمله موضوع شغل و بیکاری که بحث این هفته شان بود.
پدربزرگ، نوه یازده ساله اش را پرفسور خطاب می کرد و نوه به پدربزرگ، اقاجون می گفت. مادر نوه هم در تدارک نهار گوشه ای می نشست و به حرف هایشان گوش می کرد. از زمان شیوع ویروس کرونا یارا، یا همان نوه، از طریق کامپیوتر با مدرسه ارتباط دارد و در فواصل کلاس ها بحث بیشتری با پدربزرگ پیش می آید.
باری، صحبت شان به کار و بیکاری کشیده شده بود. پدربزرگ می گفت: پرفسور خان زمان جوانی ما بیکاری اصلا معنا نداشت به طوری که بعضی خانواده ها که دستشان به دهانشان می رسید، پیشخدمت و کلفت فلیپینی استخدام می کردند.
آقا یارا یا به قول پدربزرگ آقای پرفسور در جواب می گفت: بله من هم چیزهایی شنیده ام، اما همان زمان خیلی ها در روستاها به دیوار تکیه می دادند و شپش های لای کش شلوارشان را می کشتند و شبانه روز به خوردن یک وعده اشکنه راضی بودند.
پدربزرگ که نمی توانست منکر واقعیت شود با پذیرفتن حرف نوه می گفت: ولی همان ها به تدریج به شهرها آمدند و در کارگاه و کارخانه ای مشغول به کار شدند و حالا بچه هایشان، بسیاری تحصیل کرده و صاحب شغل های مناسب شده اند.
نوه به طنز می گفت، بله از حال و روز شهرها و حاشیه نشین ها و از طرفی وضعیت کشاورزی در روستاها کاملا پیداست و بحث به این جا که کشید، مادر که باقالی هایش را پوست کنده بود گفت: پاشم باقالی ها را بار بگذارم که از بحث تان با نهار شوید پلو باقالی خوشمزه تر نمی شود.
این پیشنهاد مادر، به بحث پدربزرگ و نوه، نظم بهتری بخشید.
نوه گفت: مثلا همین باقالی ها که یک ساعت است مامان دارد پاک می کند، از هر غلاف آن، حداقل سه چهارمش چند لایه پوست بدون استفاده است که تبدیل به زباله شده و سر از جنگل و حاشیه رودخانه ها درمی اورد.
پدربزرگ گفت: خب، پرفسور، می گویی چه کار کنیم، پوست ها را هم بخوریم؟
نوه گفت: بله! چراکه نه! اما خوردن داریم تا خوردن. اگر یادتان باشد، صحبت ما از کار و بیکاری بود. من خدمتشان عرض می کنم که چه طور می شود که همه شان را خورد.
پدر با تعجب گفت: به به…! این را دیگر نمی دانستم، بفرمایید جناب پرفسور، چطور؟
نوه پرسید، آقا جون، می دانید در همین مازندران ما، چندتا روستا داریم؟
پدربزرگ گفت: دقیقا نمی دانم
و نوه گفت: با مراجعه به گوگل، فکر کنم ما در مازندران، ۱۳۲ دهستان و ۱۶۰۰ روستا داریم. خب حداقل شما می دانید که در یک مسیر ده تا پانزده روستا داریم که زمین های زراعی شان به هم پیوسته است و فاصله تجمع مردم هر روستا از یک دیگر، دو تا سه کیلومتر بیشتر نیست.
پدربزرگ گفت: بله! درست است، مثل روستای پدری خودمان.
نوه: حالا اگر اول جاده ورودی این روستاها در حاشیه جاده اصلی، یک سیلوی صد متری با یکی دو حوضچه کاشی شده بسازیم، مگر چه قدر هزینه دارد؟ و اگر از هر روستا، سه تا چهار نفر باسواد، کم سواد، جوان یا پیر، به هر حال بیکار، همین باقالی که حرفش بود را جمع کنند و بیاورند با اصول بهداشتی پوست بکنند، ببینند، چه منافعی می تواند داشته باشد؛ اولا حدود شش تا هفت هزار نفر، مشغول کار می شوند، مردم روستا هم به یک کارگر اعتماد دارند و می توانند پول باقالی تحویل داده شده را، چند روز بعد بگیرند. پوست های باقالی پودر شده یا به صاحب باقالی تحویل داده می شود که خوراک دام یا طیورشان شود یا به زمین برمی گردد که خوراک زمین شود و می شود در یک آزمایش ساده مشخص کرد که این پسماند، چه مواد کم یا زیادی دارد و برای تبدیل کردن به یک کود مطلوب ان را با مواد دیگر تقویت کرد تا ضمن کسب درآمد بیشتر برای شاغلان سیلوی مربوطه به صورت بسته بندی به فروش رسیده و اراضی استان را از کودهای شیمیایی بی نیاز کرده و با کود طبیعی، همان خربزه ای تولید کرد که شما فرمودید، به حدی شیرین بود که زبان ها را زخم می کرد.
اما آقاجون به شرط و شروطی؛ اولا که بعضی ارگان ها و سازمان ها، خود را مدعی ندانند و هزار و یک پرسش نامه برای این کار ساده طلب نکنند. دوما با یک دوره سه چهار روزه، دست اندرکاران شاغل در سیلوی مربوطه با اصول بهداشتی آشنا شوند. سوما مجبور نباشند برای ایراد نگرفتن مثلا مامور بهداشت، حتما به آنها مقداری از محصول را هدیه دهند یا حتما از آن ها پذیرایی کنند، بلکه برعکس اگر ایرادی دیده شد، مامور بهداشت مورد مواخذه قرار گیرد و مجبور باشد به طور دوره ای از این مراکز بازدید کنند. آن وقت، بابا بزرگ جان، هم سلامت رفتاری جامعه اصلاح شده، هم محصولی پاکیزه، جمع آوری، بسته بندی و توزیع می شود و هم یک تکه زمینی، حتی قطعات پنجاه، صد تا صد و پنجاه متری، اطراف خانه های روستائیان بی مصرف و بی کشت نمی ماند.
و این فقط در مورد یک محصول بود. حالا حساب کنید اگر این کار ساده و بسیار کم هزینه، گسترش یابد چه نتیجه ای به دست می آید. حسابش با خودتان!
صدای مادر از آشپزخانه بلند شد که پرفسور به ساعت ریاضی ات فقط چهار دقیقه مانده!
نوه: اوه…! آره…! خوب شد، حواستان بود مامان-حالا کلی ایده و فکر دیگری دارم که بعد از کلاس عرض می کنم.
پدربزرگ خشنود با لبخندی شیرین گفت: می دانی جناب پرفسور، آدم هایی مثل شما می گویند: ایده پرداز یا صاحبان فکر و نظر کاملا حق با شماست. باشد که بقیه حرف ها بعد از کلاست.
نوه: ببخشید آقاجون پر حرفی کردم.
پدربزرگ: اختیار دارید جناب پرفسور. خدا کند گوش شنوا هم پیدا شود و افرادی مثل تو عزیز، این ایده ها را پیاده کند.