سروده:سید علی صالحی با اجرای : مهرداد محمدپور
چقدر دلم برای عبور از خوابِ اين همه ديوار گرفته است!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين ديوارهای بی دريچه را دوست نداشتهام!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين همه غمگين نبودهام.
راستش را بخواهيد
زادروز من اصلا شب و ديوار و گريه نداشت،
ما همان اوايل غروب قشنگ
رو به آسمان آشنا میرفتيم و
صبح زود
باز با خود آفتاب، آشناتر برمیگشتيم،
لحاف شب از سوسوی ستاره سنگين بود
ما خوابمان میبرد
ما ميان همان گفت و لطف خدا خوابمان میبرد،
ما ارزش روشن رويا را نمیدانستيم
کسی قطرههای شوخ باران را نمیشمرد
ما به عطر علف میگفتيم: سبز!
طعم آسمانی آب هم آبی بود
و ماه، بلور بیاعتنا به ابر،
که برای تمام مسافران پا به راه نور ترانه میخواند.
ما هم به ديدن باران و آينه عادت کرده بوديم
يکیيکی میآمديم
بعضی کلمات را از سرشاخههای تُرد زمان میچيديم
بعد حرف میزديم، نگاه میکرديم
چم و راز لحظهها را میفهميديم،
تا شبی که ناگهان آينه شکست و سکوت
از کوچه خاموشِ کلمات
به مخفیگاه گريه رسيد.
حالا سهم من از خوابِ آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، يعنی اگر برويم بهتر است،
صبح، ساکت است
ديوارها، بیدريچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور …!