صادق صبور دو نفر که در رفاقت مثال زدنی بودند، درست مثل یک روح در دو بدن. هر دو بیمار می شوند؛ یکی افسردگی و شوریدگی اش چنان بالا می گیرد که روزی هزار بار تصویر مرگ را پشت پنجره اتاقش تماشا می کرد. آن دیگری، اما در می یابد سردرد شدیدی که دارد به […]

صادق صبور

دو نفر که در رفاقت مثال زدنی بودند، درست مثل یک روح در دو بدن. هر دو بیمار می شوند؛ یکی افسردگی و شوریدگی اش چنان بالا می گیرد که روزی هزار بار تصویر مرگ را پشت پنجره اتاقش تماشا می کرد. آن دیگری، اما در می یابد سردرد شدیدی که دارد به خاطر غده ای است که در وسط مغزش، لحظه به لحظه  بزرگ و بزرگ تر می شود تا جایی که پزشک ها در درمان او دست ها را به علامت تسلیم بالا می بردند.
٭ ٭ ٭
آن دو نفر هم دیگر را می بینند؛ آنی که امیدی به زنده بودنش نبود، هنوز نرسیده، سفره دل را باز می کند و از آرزوهای سوخته اش می گوید و از این می گوید که چقدر خوشحال است آخرین روزهای عمر خود را با بهترین دوستش می گذراند و آن دیگری که با وجود رنج فراوان، هنوز به زنده بودن امیدوار بود، از نا امیدی دوستش به قدری منقلب می شود که قول می دهد که در سفر به دنیای نادیده او را تنها نمی گذارد، قول می دهد و دست های او را محکم در دست های خود می فشارد.
٭ ٭ ٭
آن که قرار بود زنده بماند پس از مدتی می فهمد راه نجاتی برای ادامه زندگی دوستش باز شده و او پس از تحمل یک عمل جراحی زجرآور، دوره نقاهت را می گذراند.
آن که قرار بود زنده بماند از این که دوستش بی خبر خود را به تیغ جراحان سپرده ناراحت می شود و با گلایه با خود می گوید، ای کاش در سفر به دنیای نامعلوم، با هم بودند.
٭ ٭ ٭
او در بازگشت از دیدار دوستش با خود فکر می کرد چقدر مرگ در تنهایی وحشتناک است و چه قدر دلش می خواهد در سفر به دنیای نامعلوم دست هایش در دست دوستش باشد و پس از کلنجار رفتن با خودش فهمید از زنده ماندن دوستش چه قدر غمناک است.
٭ ٭ ٭
آن که قرار بود زنده بماند، در یک صبح بهاری، سفر به دنیای نامعلوم را آغاز کرد؛ در انتظار دیدار دوباره دوستش.