دفاع از واقعیت گرایی
دفاع از واقعیت گرایی

  کتاب «نویسندگان رئالیست آلمان»، با ترجمه علی اکبر معصوم بیگی توسط انتشارات نگاه در اختیار علاقه مندان به کتاب قرار گرفته است. از جورج لوکاچ کتاب های زیادی به فارسی در آمده است که به غیر از اثر حاضر، می توان به معنای رئالیسم معاصرکه با ترجمه فریبرز سعادت توسط انتشارات نیل در سال […]

 

کتاب «نویسندگان رئالیست آلمان»، با ترجمه علی اکبر معصوم بیگی توسط انتشارات نگاه در اختیار علاقه مندان به کتاب قرار گرفته است. از جورج لوکاچ کتاب های زیادی به فارسی در آمده است که به غیر از اثر حاضر، می توان به معنای رئالیسم معاصرکه با ترجمه فریبرز سعادت توسط انتشارات نیل در سال ۱۳۴۹ منتشر شد و هم چنین «جان و صورت» توسط نشر ماهی در سال گذشته.در این مجموعه ادبیات جسوری در مورد نویسندگان سده ۱۹ آلمان به چشم میخورد که به قلم جورج لوکاچ نویسنده و فیلسوف مجارستانی میباشد. صحبت از هفت تن نویسندگان رئالیسم آلمان است که از لحاظ تاریخ فرهنگی و جهان ادبی و چه از لحاظ پرداختن به سبک متون، حقایقی را برای خواننده روشن میکند.
جورج لوکاچ، فیلسوف و نظریه‌پرداز ادبی بلندآوازه مجار، در این مجموعه جستارهای پرمغز درباره مهم‌ترین نویسندگان رئالیست آلمان در سده نوزدهم، از هاینریش فون کلایست تا یوزف فون آیشندورف، گئورگ بوشنر، هاینریش هاینه، گوتفرید کلر، ویلهلم رابه و تئودور فونتانه، چه از لحاظ تاریخ فرهنگی و جهان ادبی و چه از لحاظ پرداختن به سبک و فرم تک تک متون هفت تن از برجسته‌ترین نویسندگان رئالیست آلمان، افق‌های نوینی را به روی خواننده می‌گشاید. گرچه دفاع بی‌وقفه لوکاچ از رئالیسم در برابر ناپختگی‌ها و زمختی‌های ادبیات رسمی، رئالیسم سوسیالستی، در سراسر این جستارها، گاه پوشیده و گاه آشکار، رخ می‌نماید، هدف اصلی او البته روشن ساختن بستر و سیاق فکری، ادبی و تاریخی است که این نویسندگان بزرگ در بطن آن کار کرده‌ و بالیده‌‌اند تا بدین ترتیب خواننده این جستارها به درک روشن‌تر و کامل‌تری از کار و بار ادبی این نویسندگان دست یابد.
لوکاچ همچنین در مقام منتقد ادبی جایگاهی ممتاز دارد. درواقع، پس از ۱۹۴۵، در سالیان بسیار، او یگانه منتقد ادبی بود که توانایی داشت برای دیدگاه مارکسیستی در باب ادبیات از احترامی درخور برخوردار شود. در سال های اخیر، نوشته های ادبی او آماج حمله انواع دیگری از منتقدان مارکسیست مدرن تر و نیز منتقدان دانشگاهی ساختارگرا و پساساختارگرا قرار گرفته‌اند. اما همچنان که لوکاچ از کانون بحث بیرون رفته، شوروحرارت مباحثه و جدل هم کاستی گرفته و با این پیامد همراه شده است که آرای او درباره نویسندگانی خاص تا میزان معیّنی در جریان غالب ادغام شده و به صورت بخشی از راست‌آیینی انتقادی درآمده است؛ گرچه با گذر زمان به‌ناگزیر بسیاری از تفسیرها و داوری های خاص او از دور خارج شده‌اند. لوکاچ پس از آنکه ناگزیر شد آرایی را پس بگیرد که به سال ۱۹۲۹در بین الملل کمونیستی به باد انتقاد گرفته شده بود، در دهه ۱۹۳۰، در حرکتی که خود آن را عقب‌نشینی تاکتیکی از حوزه سیاست وصف کرده است، به نقد ادبی روی آورد. اما آشکار است که کناره گیری او از سیاست داوطلبانه نبود و کوشید به طرق دیگر، و درباره شخص او، با نقد ادبی، به فعالیت سیاسی ادامه دهد. می توان صورت ظاهر نوشته های ادبی او را در نظر گرفت، به سخن دیگر، این نوشته ها را یاری‌گر فهم ما از نویسندگان یا گونه های ادبی خاص (رمان تاریخی و رمان رئالیستی) دانست. اما، به همین سان، این نوشته ها را می توان همچون دخالت های رمزآمیز در بحث و جدل های سیاسی روز، مانند استالینیسم، معنی های ضمنی ایدئولوژیکی مدرنیسم یا اکسپرسیونیسم، «جبهه خلق»، یا «آب شدن یخ ها» در سال های پس از مرگ استالین قرائت کرد.
سرانجام، لوکاچ از آوازه سومی هم برخوردار است و آن شهرت اوست در مقام منتقد ادبی پیشا‏مارکسیستی. او در ۱۹۱۸، در واپس‏نشینی اخلاقی از آنچه خود «عصر معصیت تام» توصیفش کرد (یعنی پیامدهای سرمایه‌داری، آن‏طور که در فروریزی آلمان و امپراتوری اتریش_ هُنگری در جنگ جهانی اول نمایان شد) و در واکنش به انقلاب روسیه، به مارکسیسم روی آورد. ولی حتی پیش از این زمان نیز لوکاچ برای سه بررسی بسیار مهم در زمینه نقد ادبی آوازه‏ای به هم رسانیده بود: تاریخ نمایش مدرن (۱۹۱۱)، کوششی رادیکال برای ارائه تحلیلی جامعه‏شناختی از درام؛ جان و صورت‏ها (۱۹۱۱)، مجموعه‌ای از جستارها درباره ادبیات که در زمان خود توجه چشمگیری برانگیخت، خاصه از سوی توماس مان که برخی از آرا و اندیشه‏های آن را در رمان مرگ در ونیز خود گنجانید؛ و نظریه رمان (۱۹۱۶). بعدتر، دنباله همه این آثار گرفته شد و آرا و اندیشه‏های موجود در آنها در پیکره کلی کارش جریان یافتند. نکته درخور توجه آنکه اگرچه لوکاچ خود بر گسیختگی در اندیشه خویش و اهمیت گسست دخیل در گذار او به مارکسیسم، و نیز بسط و گسترش اندیشه‌هایش پس از «لغزش‏‏ها»یش تأکید کرده است، منتقدان متأخر، و شاید مهم‏ترینِ آنها، تئودور آدورنو، ارنست بلوخ و لوسین گلدمن، در گنجانیدن لوکاچ پیشامارکسیستی در چهارچوبی مارکسی تردید به خود راه نداده‏اند.
جورج لوکاچ منتقد و نظریه پرداز بزرگ نقد مارکسیستی با تاکید بر فرم و شکل اثر ادبی در مقابل محتوای آن، مارکسیسم عامیانه را که بیش از هر چیز به محتوای اثر توجه می کرد، مورد انتقاد قرار داد و از سوی دیگر با تاکید بر بر اینکه هنر باید از زندگی برخاسته و محتوای انسانی داشته باشد، فرمالیسم را رد کرد. از جملات کلیدی اوست که: «هنر از زندگی بر می خیزد و خلاقانه آن را باز می کند.» دخالت ذهن خلاق نویسنده در باز آفرینی واقعیات زندگی، بیان کننده این نکته است که از نظر جورج لوکاچ، ناتورالیسم که به گزارش صرف واقعیت، بسنده می کند؛ رفتاری منفعلانه با زندگی دارد. لوکاچ هم چنین مدرنیسم را نقد کرد؛ زیرا در این نوع متون، واقعیت به شکل تکه تکه عرضه می شود و شخصیت ها بیمارگونه و بریده از دنیا هستند. حال آنکه از نظر او، رمان رئالیستی باید یک کل منسجم با شخصیت هایی نمونه وار (تیپیک) باشد که زندگی و مسائل خاص آنان، مسائل عام و اساسی بشریت را آشکار کند. این دیدگاه از دو جنبه نقد شده است: یکی از این لحاظ که او الگویی خاص برای رئالیسم عرضه می کند و معتقد است که هر چه جز این باشد، اثری رئال نیست و دوم، از این جنبه که نویسنده را ملزم و متعهد می کند چشم انداز آینده بشر را بر اساس تحولات هر عصر ارائه کند. لوکاچ هم چنین اولین کسی بود که بحث ساختارها را مطرح کرد و بعدها گلدمن در ساخت و پرداخت نظریه «ساختگرای تکوینی» از آن سود برد. به عقیده لوکاچ رابطه ادبیات و جامعه نه در محتوا، بلکه در ساختارهاست؛ یعنی میان ساختارهای اثر ادبی و ساختارهای ذهنی یک جامعه که شکل دهنده آگاهی جمعی جامعه است، رابطه ای وجود دارد و ادبیات باید با ارائه چشم اندازی برای آینده بشر، این آگاهی جمعی را از حالت «ناخودآگاه» به حالت «خودآگاه» برساند.