اردوان عطار پور چندصد سال قبل، آن زمان ها که عطر وجود بزرگانی چون خفیف شیرازی و روزبهان بقلی شیرازی و حافظ و سعدی و … فشای شهر شیراز را معنوی و روحانی ساخته بود، و در ایامی که این شهر، شیراز جنت طراز و برج الاولیا نام نهاده شده بود؛ مرد نیک نهادی به […]
اردوان عطار پور
چندصد سال قبل، آن زمان ها که عطر وجود بزرگانی چون خفیف شیرازی و روزبهان بقلی شیرازی و حافظ و سعدی و … فشای شهر شیراز را معنوی و روحانی ساخته بود، و در ایامی که این شهر، شیراز جنت طراز و برج الاولیا نام نهاده شده بود؛ مرد نیک نهادی به نام محمد در این دیار می زیست که پیشه اش نانوایی بود و در بازار شهر مغازه ای داشت. وی به غایت خوش رو و خلیق بود و به سبب ذوق فطری و ارادت و همنشینی که با بزرگان و عرفا داشت همواره چنته اش پر بود از اشعار نغز و لطایف دل ربا که در ارتباط با دوستان و مشتریان مغازه به مناسبت آن ها را بر زبان می راند. به طور خلاصه مردی بود خوش محضر و نیک منظر و محبوب در میان مردم و معاشرین.
مدتی بود که مطلبی فکر محمد نانوا را به خود مشغول می داشت و آن تحصیل فرزندش شمس الدین بود که اکنون در سن آغاز تحصیل و رفتن به مکتب قرار داشت.
محمد پرس و جوی چندی را در این خصوص انجام داد و از صاحب نظران، کسب اطلاع کرد تا سرانجام تصمیمش بر آن شمس الدین در مکتب خانه ای در یکی از محلات اصیل و معتبر شهر به تحصیل بپردازد.
روز موعود فرا رسید محمد نانوا از قبل با مدیر مکتب خانه صحبت کرده بود و او نیز شمس الدین را با توضیحات و شروطی که مهم ترین آن رعایت اصول اخلاقی و آداب آدمیت بود، پذیرفته بود؛ فقط مانده بود که در روز آغاز تحصیل به همراه پدر خود به استاد نعمت اله که مدرس مکتب خانه بود، معرفی شود.
شمس الدین از صبح زود آماده شده بود در چشمانش تلالویی از نشاط و التهاب وجود داشت. مادر همه چیز را از شب قبل برای او آماده کرده بود، توبره ای ظریف و زیبا که حکم کیف مدرسه را داشت و کاغذ و قلم و مقداری غذا که می دانست شمس الدین تا غروب در مکتب خانه خواهد ماند.
مادر، شمس الدین را بوسید و خداحافظی کرد. شمس الدین هم شیرین، خواهر کوچکتر را که هنوز در خواب بود بوسید و دست در دست پدر به قصد مکتب هانه از منزل خارج شدند. حرارت لطیف و جان بخشی که از دستان پر مهر و عطوفت پدر بر جان شمس الدین می تافت، نوعی یقین و اعتماد به نفس و شعف روحانی و معنوی ا به او القا می کرد. پس از طی مسیر به مکتب خانه رسیدند. ازمیان در وردی چوبین و بزرگی عبور کردند و وارد دالان عریض و مسقفی شدند. صحن مکتب خانه را که در اطراف آن کلاس های درس قرار داشت پیمودند و از کنار حوض بزرگ و منقش و بسیار تمیزی که ماهیان سرخ و سیاه بسیار داشت عبور کردند تا به درب حجره و در واقع دفتر کار استاد نعمت اله رسیدند.
برنامه کار استاد همواره چنان بود که قبل از ورود به کلاس و شروع درس، دقایقی چند در حجره خویش که در جوار کلاس درس بود می نوشت و پس از اطمینان از حضور بچه ها جهت امر تدریس وارد کلاس می شد، محمد نانوا با ادب تمام در حجره استاد بر او وارد شد و شرح مختصری از صحبت قبلی با مدیر مکتب خانه را برای استاد بیان کرد.
برنامه کار استاد همواره چنان بود که قبل از ورود به کلاس و شروع درس، دقایقی چند در حجره خویش در جوار کلاس درس بود، می نشست و پس از اطمینان از حضور بچه ها جهت امر تدریس وارد کلاس می شد، محمد نانوا با ادب تمام در حجره استاد بر او بر او وارد شد و شرح مختصری از صحبت قبلی با مدیر مکتب خانه را برای استاد بیان کرد.
استاد گفت: می دانم، حاج آقا پوریا مرا در جریان امر قرار داده است، حالا فرزندت کجاست؟ محمد گفت: دم در حجره ایستاده است، غلام شماست، استاد با لحن آرام و متین گفت: بگویید بیاید داخل. شمس الدین وارد شد و پس از سلام در کنار پدر و روبروی استاد قرار گرفت در حالی که سر به زیر افکنده بود، از زیر چشم استاد ا می نگریست. مردی را دید با پیراهن و عبایی تمیز و مرتب، چشمانی نافذ، رفتار و حرکاتی موقر و متین، با چهره ای جذاب و مهربان، محاسنی خاکستری و موهایی همرنگ با محاسن، پر پشت و نسبتا بلند که تا نیمه های هر دو گوش را پوشانده بود، احساس خوشایندی به شمس الدین دست داد. فکر کرد که قبل از این او را در جایی دیده است و دوستش دارد. حس می کرد جریانی لطیف و معنوی او را به خویش فرا می خواند. در این افکار بود که صدای دلنشین و پر طنین استاد او را به خود آورد: بگو ببینم فرزند، اسمت چیست؟ شمس الدین با عجله گفت: شمس الدین، اسمم شمس الدین است.
استاد گفت: بسیار خوب شمس الدین، کلاس درس در همین اتاق مجاور است، برو در کلاس بنشین، من هم تا دقایقی دیگر می آیم.
شمس الدین به قصد ورود به کلاس، حجره استاد را ترک گفت، دم در، زیر چشمی نگاهی به پدر انداخت: هر دو لبخندی زدند و شمس الدین از در ورودی حجره بیرون رفت. محمد نانوا ماند و استاد نعمت اله که با گام هایی آرام و موزون طول حجره را قدم می زد. دقایقی بود که سکوت حاکم شده بود که استاد از مجمد نانوا پرسید لز مدرسه و کلاس درس چه انتظاری داری؟ می خواهی فرزندت چه بیاموزد؟
محمد نانوا گفت: شما بهتر می دانید استاد- من چه بگویم؟ اما می خواهم او چنان شود که بداند که کیست و بفهمد که در این آشفته بازار دنیا چه جور باید باشد، دیگر این که چه خوب است که او بتواند از احوال بزرگان شهرمان آگاه شود و آن ها را درک کند. استاد با رضایتی محسوس گفت: پس بگو می خواهم عشق بیاموزد، این ها که گفتی تماما از خواص عشق است. محمد نانوا با چشمانی که از آن ها برق شادی می جهید، گفت: هرچه شما بگید استاد، بله استاد می خواهم عشق بیاموزد- عشق بیاموزد.
استاد در حالی که بر زمین می نگریست آرام و زیر لب گفت: هر چند که عشق آموختنی نیست- اما بسیار خوب و با لحنی بلندتر گفت: «گوهر پاک بباید!» و … حالا ببینیم چه پیش آید؟ و پس از مکثی کوتاه گفت: محمد آقا اکنون باید بروم بچه ها منتظر هستند و با مهربانی دست محمد را فشرد و از هم جدا شدند.
٭ ٭ ٭
سال ها گذشت محمد و استاد نعمت اله دار فانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافتند. شمس الدین اکنون مردی میان سال بود و در مکتب عشق استادی نامور شده بود، وی شمع جمع سوختگان و عاشقان شهر شیراز گشت چنانچه دردمندان راه معنویت همواره وجودش بهره ها می جستندريال روزی شمس الدین در حساط مشجر منزل خویش بر تختی نشسته بود و به فرزند خردسال خود که آرام آرام می رفت تا در سن ورود به مکتب قرار گیرد، می نگریست، یاد روزی افتاد که دست به دست پدر به مکتب خانه رفتند تا محضر پر فیض استاد نعمت اله را دریابد.
اشک در چشمانش حلقه زد و بی اختیار بر زبانش این بیت از حافظ شیراز جاری شد:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شده به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما
به یاد پدرم، قلندر شیرازی