گروه اجتماعی متروپل که ریخت، همراه با او همه هیبت و هیمنهی اقتصادِ رانتی نیز فروریخت و معلوم شد که هیچ چیزی جای تخصص و دانش و فناوری روز را نمیگیرد. خانهای پوشالی که سقفِ آرزوهای عده زیادی را بر سرشان خراب و البته دستِ مافیایِ ساختوسازهای غیرمجاز را رو کرد. حالا آبادان مانده است […]
گروه اجتماعی
متروپل که ریخت، همراه با او همه هیبت و هیمنهی اقتصادِ رانتی نیز فروریخت و معلوم شد که هیچ چیزی جای تخصص و دانش و فناوری روز را نمیگیرد.
خانهای پوشالی که سقفِ آرزوهای عده زیادی را بر سرشان خراب و البته دستِ مافیایِ ساختوسازهای غیرمجاز را رو کرد.
حالا آبادان مانده است و تماشایِ قد و بالای سرنگون شدهی یک پهلوان پنبهی آهنی که خیال میکرد سازندگانش برای خلق این اثر بیبدیلِ مهندسی سنگ تمام گذاشتهاند!
درست از ۱۳ روز پیش زندگیشان از این رو به آن رو شد؛ همان روزی که کریم، محمد، رحیم و رحمان به همراه همکارانشان از همسر و فرزندانشان خداحافظی کردند. آنان مسیر هر روزه تا خیابان امیری آبادان را طی کردند.
وارد ساختمان متروپل شدند؛ ساختمانی که قرار بود تا ساعتی دیگر به قتلگاهشان تبدیل شود. کار کردند؛ در آن گرمای داغ خرداد عرق ریختند تا دستمزد روزانهشان را از کارفرما بگیرند، اما ناگهان دفن شدند! آنان زیر خروارها خاک، سنگ و بتن جا ماندند. امدادگران رسیدند. مردم کمک کردند. آتشنشانان از جانشان مایه گذاشتند تا تنهای بیجان آنان را از زیر آوار بیرون بکشند، اما کریم و محمد را کسی پیدا نکرد. ۱۳ روز تمام خانوادههایشان چشمانتظار خبری بودند تا بتوانند عزیزشان را دفن کنند و مراسمی بر سر مزارش بگیرند، ولی هیچ خبری نبود. هر بار که هیاهو در میان آوارها بیشتر میشد و بعد هم صدای «لاالهالاالله» از میان همهمه آن ساختمان آوارشده، شنیده میشد، برادران کریم و محمد به آن سمت میدویدند. شاید برادرشان داخل آن کاورهای مشکی باشد، ولی نبود. هرچه زمان میگذشت، ترس آنها هم بیشتر میشد. ترس از اینکه عملیات به پایان برسد، تن بیجان برادر در آن قتلگاه بپوسد و خاکستر شود و دیگر هیچ جسدی برای دفن نداشته باشند. با این حال، انتظار تلخ و کشندهشان بعد از ۱۳ روز به پایان رسید. روی زمین نشستهاند. درست مقابل ضلع شرقی آوار. گرمای شدید آنجا رمقی برایشان نگذاشته است. چند روزی است زندگیشان را مقابل همین ساختمان آوارشده و روی زمین پهن کردهاند. منتظرند؛ نه انتظاری که کورسوی امیدی برایشان باشد، انتظار برای پیدا شدن پیکر عزیزشان از میان آوار؛ انتظار برای وداع تلخ با عزیزشان. آنها منتظرند تا ردی، نشانهای از برادرشان پیدا کنند تا بتوانند در یک مراسم غمانگیز با او وداع کنند و برای همیشه او را به خاک بسپارند. کریم ابراهیمی مقدم یکی از همین کارگرانی بود که حالا برادرش، ۱۳ روز است زندگی خود را تعطیل کرده و روزگارش را در خیابان امیری میگذراند؛ مردی که حالا دیگر رمقی برایش نمانده، چراکه از صبح زود تا شب و حتی شبانهروز آنجا ایستاده است.
۱۳ روز انتظار برای تحویل جسد
او گفت: «کریم ۲۶ سال بیشتر نداشت. او در این ساختمان داربستبند بود. روزی ۱۰۰ تا ۱۲۰ هزار تومان دستمزد میگرفت. برای اینکه بتواند خرج خانوادهاش را تامین کند از صبح تا شب کار میکرد و یک روز هم به خودش استراحت نمیداد، مبادا از دستمزد روزانهاش محروم شود. او دو دختر دو و سه ساله داشت. تازه روز یکشنبه ظهر، یعنی ۱۳ روز بعد از حادثه جسدش را در ضلع شرقی ساختمان پیدا کردند. ما تا لحظه پیدا شدن جسد آنجا بودیم. انتظار تلخ و وحشتناکی بود. هر لحظه میترسیدیم که دیگر از پیدا شدن جسد برادرم ناامید شوند. هر لحظه میترسیدیم که نتوانیم پیکر برادرم را تحویل بگیریم. هر قسمت ساختمان را که احتمال میدادم برادرم آنجا باشد به امدادگران نشان میدادم. آنها هم جستوجو میکردند، ولی بیفایده بود. اگر برادرم پیدا نمیشد، نمیدانستم باید به خانوادهاش چه بگویم. همسرش تا لحظه آخر امید داشت که شاید زنده باشد. البته من نمیخواستم امیدش را از او بگیریم. اجازه نمیدادم به اینجا بیاید و حجم آوار را ببیند. هر بار که میگفت شاید کریم زنده باشد، به او میگفتم دعا کن. میخواستم تکلیفمان مشخص شود، بعد به او بگویم. البته خودم هم تا چند روز اول امید داشتم، ولی دیگر میدانستم او زنده نیست. فقط جسدش را میخواستم.»
برادرم خودش را بیمه کرده بود
او ادامه میدهد: «اینجا واقعا روزهای تلخی داشتیم. هر بار پیکر عزیزی پیدا میشد، ما به سمت ساختمان میدویدیم. پا به پای خانواده قربانی که پیدا شده بود، اشک میریختیم. دوباره سر جایمان بر میگشتیم. زندگیمان چندین روز است که تعطیل شده. حتی سر کار هم نمیتوانیم برویم. ما همه کارگریم و زندگیمان با کارگری میگذرد، ولی در این مدت نتوانستیم کار کنیم. از صبح تا شب اینجا بودیم تا بتوانیم خبری از کریم بگیریم. میترسیدیم که اگر برویم و دوباره برگردیم، عملیات تمام شده باشد، برادرم هم آنجا بماند. البته که امدادگران تمام تلاششان را میکردند. ما در این مدت شاهد بودیم که آنها هم پا به پای خانواده قربانیان زندگیشان را تعطیل کردند و روی آوارها با حساسیت زیاد به دنبال اجساد بودند. ولی کریم پیدا نمیشد. برادر زن کریم، یعنی طارق هم زیر آوار مانده بود. پیکر او را همان روزهای اول پیدا کردند. برای همین هم بود که من سعی میکردم همسر کریم را ناامید نکنم، چون به خاطر برادرش حالش خیلی بد بود. حالا که کریم پیدا شده او متوجه ماجرا شده است و حالش خیلی بد است. او را به بیمارستان بردهایم. کریم تنها نانآور خانهشان بود. کریم خودش را بیمه کرده بود، ولی از طرف کارفرمایش بیمه نبود. حالا همسرش نمیداند در سوگ برادرش باشد یا برای شوهرش اشک بریزد. ما پنج برادر بودیم که کریم را از دست دادیم.»
شکایت خواهیم کرد
برادر محمد حمیدیان نیز همین وضعیت را دارد. اطراف متروپل میچرخد و انتظار میکشد. حال و روز خوبی ندارد. فقط انتظار میکشد. هیچ خواستهای جز پیدا کردن پیکر برادرش ندارد. او نیز در اینباره میگوید: «محمد ۳۱ ساله بود. او سه فرزند هشت و هفت ساله و ۹ ماهه داشت. کارگر روزمزد بود. وقتی این حادثه رخ داد، من خودم را به اینجا رساندم. خودم هم کارگرم. بارها با برادرم به این ساختمان آمده بودم. برای همین در آواربرداری و کشف جسد خیلی کمک کردم. ولی بعد از سه، چهار روز، چون عملیات اختصاصیتر شد، دیگر به ما اجازه کار ندادند. از همان روز اول هم منتظریم. حالا بعد از ۱۳ روز، به محل جسد رسیدهاند، ولی نتوانستهاند آن را بیرون بیاورند. همسرش مرتب با من تماس میگیرد و منتظر یک خبر از محمد است، ولی هنوز خبری نشده است.
در این ۱۳ روز، ما از گرما پختهایم. ما که زندهایم، گرما امانمان را بریده است؛ معلوم نیست که در این مدت چه بلایی سر جسد میآید. دیگر نمیتوانیم پیکر سالم برادرم را تحویل بگیریم. قطعا در این گرما متلاشی میشود. ما فعلا فقط خواستهمان بیرون کشیدن جسد است. آن را که تحویل بگیریم، قطعا از مسئولان این حادثه وحشتناک شکایت خواهیم کرد. برادرم بیمه نبود. او هم خودش را بیمه کرده بود. باید تمام مسببان این حادثه مجازات شوند. این همه آدم مرده است. باید کسی پاسخگوی ما باشد، اینکه چرا ما به چنین روزی افتادیم. برادرم به چه گناهی باید اینطور وحشتناک و دردناک جان بدهد.»
تسویهحساب مرگبار
در این میان پدری هم هست که از شهرستان بهبهان خودش را به اینجا رسانده است. آمده تا جسد دو پسرش را تحویل بگیرد؛ دو پسری که در این ساختمان برقکار بودند. آنقدر حالش بد است که نمیتواند صحبت کند. او خیلی کوتاه به خبرنگار «شهروند» میگوید: «رحیم و رحمان آمده بودند تا پول تسویهحسابشان را بگیرند. آنها کارشان برقکاری بود.
در این ساختمان کارشان تمام شده بود. فقط آمده بودند تا تسویه کنند، پولشان را بگیرند و برای همیشه از آنجا بروند، ولی نتوانستند برگردند. حالا فقط پیکر یک نفرشان پیدا شده است. پیکر پسر دیگرم مانده. من از بهبهان آمدهام. ۱۳ روز است که زندگی ندارم. همه چیز را در محل زندگیام تعطیل کردهام و به این خیابان آمدهام تا شاید خبری از پسرانم بگیرم. هنوز هم باورم نمیشود که هر دو پسرم را از دست دادهام.»
متروپل، تنها ساختمانی نیست که با رانت ارتفاع گرفت و با زلزله سه ریشتری به زمین افتاد، بلکه اگر خوب دقیق شویم هر کداممان در شهر و دیارمان، ساختمانهای بلندمرتبهی فرومایه زیادی را خواهیم دید که سرنوشتِ متروپل در انتظارشان است و نگاههای لرزانِ عابرانِ خیابان به این ساختمانهای درازِ بدقوارهای که هر آینه بیمِ فروافتادنشان از سقفی آسمان میرود!