سناریوی  ناتمام
سناریوی  ناتمام

  در خانه و جامعه ای که چشم باز کردم و اندکی قد کشیدم به وضوح قابل لمس و درک بود که‌‌ خانواده و مردم برای کلام شان، رفتار شان ،امرار معاش شان، سبک ‌و سلوک و خواست بسیار حساب شده ای دارند؛ یعنی هر حرفی قابل ‌گفتن ‌نبود و هر کاری قابلیت فعل عمل […]

 

در خانه و جامعه ای که چشم باز کردم و اندکی قد کشیدم به وضوح قابل لمس و درک بود که‌‌ خانواده و مردم برای کلام شان، رفتار شان ،امرار معاش شان، سبک ‌و سلوک و خواست بسیار حساب شده ای دارند؛ یعنی هر حرفی قابل ‌گفتن ‌نبود و هر کاری قابلیت فعل عمل ‌انجام را نداشت. من هم با همین ‌روش بزرگ ‌شده بودم؛ وقتی وارد جامعه شدم، انگار بهار رفتاری مردم، خزانی شده ‌بود، چون دیگر هیچ گفت و شنود وعملی حرمت نداشت؛ همه پرخاشگر بودند، چون گرگی درنده بر تمام رفتارهای شان چنگ انداخته بود. با نیرنگ و دروغ دو رویی، نانی اندک، آبی قلیل به خانه می بردند و بدون هیچ ‌مروتی، تنها شکم خود و خانواده را سیر می کردند، در حالی که با ندیدن زخم ها یی که بر دل و روح یک دیگر شکاف می دهند، بذرهای کینه و دشمنی و عقده می نشانند و تنها و تنها لقمه های نان و ریال و تومان های قسط بدهی شان را می شمارند…. سال ها از چنین شرایطی بر آشفته بودم و بدون این که عددی باشم برای حل این مشکل دامن گیر در جامعه، تنها واکنشم این بود‌که: مردم وقتی معاش ندارند، قطع به یقین معاد هم نخواهند داشت.
٭ ٭ ٭
من‌ که هنوز دار فانی را وداع نگفتم، خبر از روز رفتن به دیار باقی هم ندارم. هر کس هم که رفت، نتوانست‌ خبری بیاورد، خبر از بهشت و‌ جهنم. همیشه از کودکی به ما آموختند که بهشت مکانی ‌است که در آن هر آنچه را برایت غیر قابل درک است از خوبی، زیبایی، لذت، نوشیدن و خوردن فراهم است و ‌جهنم مکانی‌است که در آن سختی وعذاب غیر قابل وصف است و‌ مرا، تنها با ترساندن و پرهیز دادن از جهنم خداوند، در حالی ‌که امروز با سن و سالی که از من گذشته، به خودی خود دریافته ام که ‌جهنم و بهشت، فقط یک مکان نیست که من به انتظار روزی بنشینم تا جان بدهم و جایم در بهشت باشد یا جهنم، بلکه بر این باورم که بهشت و‌ جهنم زمان است، زمانی که ما بهشت و جهنم را به وجود می آوریم؛ ما با خوبی و محبت و همدلی و همدردی که با یک دیگر داریم، حال دلی را خوب می کنیم و حال دل خودمان هم خوب می شود، دلی که پاک است از کینه و نفرت و لبریز است از عشق و دوستی؛ ما اکنون بهشت را به ‌وجود آورده ایم و بر عکس وقتی آکنده هستیم از کینه، نفرت، انتقام، حسرت، حسد و خودبینی، احساساتی که دست های مان را برای کمک کردن، پاهای مان را از قدم برداشتن در راه خیر ‌و زبان مان از عشق ورزی فرسنگ ها دور می سازد؛ آن هنگام جهنمی را‌ آفریده ایم که تمام جان و روح مان را در خود ذوب می کند؛ درست مثل همان آهن مذابی که قرآن می گوید در جهنم به جای آب نوشیده می شود. حال ما انسان ها، خود آفریننده لحظه به لحظه بهشت و جهنم خود خواهیم بود.
٭ ٭ ٭
هر وقت دلم از روز مرگی زندگی ‌می گیرد، احساس تنهایی و خستگی می کنم به اطرافم که نگاه می کنم، می بینم، تنها جایی که اندکی، آری اندکی مرا آرام‌‌ می کند و به اندکی به آرامش می رساند، خانه پدری است؛ وقتی به آنجا می روم، پدرم را می بینم؛ اندکی مهربان، خیلی کم حرف، اما زورگو‌ و با کوله باری از تعصب های اخلاقی و حرف ها و سلیقه های خاص خودش که دوست دارد بر من روا دارد و به کرسی بنشاند‌ در آن سو مادرم را می بینم، خوشرو و‌ خوش خنده، اما مثل یک بمب انرژی منفی مقابل من منفجر می شود.اما پدر و مادر، وقتی مقابل بقیه اعضای خانواده قرار می گیرند، منطقی و مطیع می شوند، و خوشرو و مهمان نواز..همسرم در خانه بهانه گیری می کند مدام از گفتار و رفتار من ایراد می گیرد. اطرافیان او را بهترین همسر می دانند و در حضور من بسیار خوش اخلاق و مردمدار و دست‌ و دل بازاست و برای من بر عکس….! فرزندی دارم با ‌ادب و مهربان، اما برای من یک موسیقی دان سازهای مخالف، نمی دانم چرا؟!
تمام اطرا‌فیان برای رفتارشان برابر من از مقوله ریاضی استفاده می کنند؛ تحصیل کرده ها از مختصات نزولی، ومعمولی ها از راه حل منها و فرمول تقسیم‌. اصلا نمی دانم تافته جدا بافته ام یا لقمه گلو گیر و آدمی جدا افتاده، اما در‌هر‌شرایطی فقط بلدم، یعنی سعی می کنم اگر مهربانی پیدا شد و محبتی در کار‌بود، دیواری از خوبی بسازم و هر از گاهی از رنجیدنم دیوار را خراب نکنم، بلکه اجری از آن دیوار ‌بردارم، اما انگار دیوار خوبی آدم ها از قانون دومینو تبعیت می کند؛ یعنی هر گاه آجری از آن بیفتد، تمام خوبی ها نیز محو می شود، اما در میان این آدم های به ظاهر نزدیک ترین، و دور از من، حیوان وفاداری را می شناسم، که بیشتر شب ها اطراف خانه‌ ما می گردد، به من سر می زند و لقمه غدایی را مهمان می شود، مرا در همه حال و حس، یک جور و تنها برای خودم می خواهد…و من آرزو دارم، بقیه هم مرا این جوری دوست داشته باشند…
٭ ٭ ٭
پر از تشویش و نگرانی و پشیمانی ام… برای خودم فنجانی از چای لب ریز و لب دوز و لب سوز می ریزم…شاید برای لحظه ای خودم را لب ریز از زندگی پر مزه ای بدانم که اندکی درونم را گرم کند… لمیده روی مبل به جنجال افکاری نظاره گر می شوم که دیگرهیچ هیاهویی برایش کارگشا نیست، دیگرنفس های عمیق هم دردی از دردهایش را کم نمی کند، در سفری خیالی به هفتادسالگی وقتی آلبوم روزهای عمرم را ورق می زنم شاهد روزهای بکر و دست نخورده ای هستم که تاریخ انقضای هیچ کدام را به تاریخ هم اکنون نمی توان تغییرداد، من وقتی متوجه شدم که چه قدر سرشار از فکر و برنامه هستم که زمان که مهم‌ترین سرمایه افکار و برنامه هایم بودند را در قمار زندگی باخته بودم، وقتی سراغی از لوازم و وسایلی که روزی همه احساسم به آن ها بسته بود را می گرفتم، می توانستم اندکی تاریخ انقضای آنان را به روز کنم تا کسی ازآن ها استفاده ای ببرد، اما لحظه هایم چنان نابودشده بودند که نه خودم و نه دیگری از آن بهره ای نبرده بودیم. لباس های نو و باب سلیقه ای که مدت ها به هوای یک روز خاص دست نخورده بودند، لوازم لوکس و شیکی که برای برپایی مهمانی های خاص سرجای شان استوار اما مملو از گرد وغبار ایستاده بودند، فکر و تن و جانی که هر لحظه به انتظار فرجی خاص از تکاپو و تلاش و زندگی مانده بودند، لب ها یی که من، خودم زیبایی لبخند را از آنان گرفته بودم و قلبی که هرلحظه افتان و خیزان زندگی را تپش می کرد و من، غافل از بودن ها وداشتن ها و زندگی کردن ها می مردم و زنده می شدم تا زندگی کنم.
٭ ٭ ٭
در پیچ و خم های نامعلوم زندگی آن قدر صبور بودم، که هیچ سخت و زمختی مسائل زندگی مرا به درد و شِکوه و آهی وا نمی داشت، برای هرمشکلی راه حلی داشتم، وبرای هر سختی راه چاره ای، گاهی وقت ها دوست و آشنا به من می گفتند؛ به خیالِ ما اصلا تو هیچ رگ و حسی نداری، درست مثل سیب زمینی، آخر یک انسان چه طور می تواند این قدر صبور باشد، من هم که بی خیال از حرف ها و کنایه ها، همچنان سوار بر مرکب صبوری یکه تاز بر صحرای بی امان زندگی می تاختم، روزی وقتی برای حل یکی از مشکلات زندگی ام با مردی روبرو شدم، که چاره ساز مشکلم بود، چنان دل از کف دادم، که با هیچ قدرتی قادر به پس گرفتنش نبودم، آن وقت بود که پرچم صبوری را از در و دیوار کوچه پس کوچه های زندگی ام پایین کشیدم، و الم بی حوصلگی و بی قراری را برافراشته ام که بادهای سخت و طوفان ها هم توان از جا کندن آن راندارند؛ آری هرکدام از ما انسان ها در نقش و نگار چهره، اثر انگشت و همچنین در آستانه درد منحصر به فرد هستیم، چراکه دوستان من در مسائل زندگی بی صبر بودند و در عاشقی آستانه درد بالایی دارند و من در مقابل زندگی صبور و در برابر غمِ عشق چنان دردمندم که لحظه ای زبان را از شِکوه و آه و فغان رها نمی سازم… نمی دانم، آیا عشق برای من چنین بی رحم و ظالم است یا سراغ هرکه برود این گونه می تازد و یا این که من آن چنان دل را ز کف داده ام که به استخوان هایم نیز به فغان درآمده اند!!
با خود می گویم انگار، زندگی برایم خواب تازه ای دیده و قرار است ساز دیگری بنوازد…!
٭ ٭ ٭
کات…دوربین خاموش… پرژکتورها خاموش…فیلمبرداری قطع می شود…ادامه سناریو هنوز نوشته نشده است.