سه قطره خون
سه قطره خون

    مسعود سلیمی/ کتاب «درخت عقیم و دیگر داستان ها» (نشر لوح فکر) نوشته اردلان عطارپور، یک داستان بلند که نام کتاب هم از آن آمده است و هفت داستان گونه کوتاه را در برمی گیرد که بهترین و اثرگذارترین آن ها، چه از نظر شیوه نگارش و چه از نظر فضا سازی، همان […]

 

 

مسعود سلیمی/

کتاب «درخت عقیم و دیگر داستان ها» (نشر لوح فکر) نوشته اردلان عطارپور، یک داستان بلند که نام کتاب هم از آن آمده است و هفت داستان گونه کوتاه را در برمی گیرد که بهترین و اثرگذارترین آن ها، چه از نظر شیوه نگارش و چه از نظر فضا سازی، همان داستان بلند درخت عقیم است که مخاطب را به یاد سورئالیسم تلخ و گزنده آثار سادق چوبک، صادق هدایت و به نوعی جلال آل احمد می اندازد. داستان این گونه آغاز می شود؛ وقتی راننده بی حوصله قبرستان دو بوق پشت هم زد، اهل عمل گریه کردند. تنهایی یا چندتایی خیس باران در کوچه و جلو خانه ایستاده بودند. می خواستند ببینند که چطور پیرزن در آن هوا برای آخرین بار از بن بست بیرون می آید، خاموش و بی صدا به سر کوچه می رود و دیگر برای هیچ وقت برنمی گردد.


سرکوچه استیشن سیاه قبرستان بود، تمیز و براق، تازه شسته بودند و باران ریز و تند رویش می خورد. درهای عقبش بیشتر از ربع ساعت می شد که طاقباز منتظر بود، اما آنهایی که در خانه پیرزن بودند، بی اعتنا به بوق ها جنازه پیرزن را در چادر نماز سفید و گلدارش می گذراند، بعد با حوصله در قالیچه ای می پیچند که روی ان مرده بود…» از اینجا تا اخر داستان مخاطب با شخصیت هایی رو به رو می شود که در عین حال که هستند، انگار وجود ندارند، انگار همه چیز در وهم و خیال جریان دارد؛
«… بهزاد ترسش بیشتر شد. به طرف چهارراه دوید. از آنجا به طرف پارکی دوید که نزدیک مدرسه ریحانه بود. باران هنوز می بارید. به پارک که رسید خیس خیس بود. ترسش ریخته بود. دنبال یک جای خلوت می گشت. سراغ همان نیمکت دنج رفت، روی آن نشست. سردی بیشتری یک دفعه در رگ و پی اش دوید. تصویر دو قلبی را دید که خودش کشیده بود. تو در تو. سه قطره خون از آن می چکید.» و از اینجا به بعد، در حالی که داستان به ته خط می رسد، خواننده انگار میان بودن و نبودن گیر می افتد.
٭ ٭ ٭
اردلان عطارپور، روزنامه نگار بود، پژوهشگر و نویسنده بود و در همه این زمینه ها، نگاه و نثری داشت که نیش و نوش را با هم، به گونه ای مختصر و مفید و آمیخته به طنزی بیشتر تلخ در هم می آمیخت.
نوشته های به یادگار مانده از او، گواه این واقعیت است که او همه تلخی ها و مشکلات را دست آخر به ظاهر به هیچ می گرفت، اما در خود فرو می برد.
اردلان عطار پور، چدا از نوشته هایش در نشریات گوناگون، آثار داستانی و پژوهشی هم دارد که به غیر از مجموعه داستان درخت عقیم، می توان به کتاب طنزآلود «مو لای درز فلسفه» یا «هفت خط ز جام حافظ» پژوهش بسیار ژرف و بدیع در افکار خواجه شیراز- اشاره کرد و هم چنین اثر او با عنوان «مدرنیته، میوه ممنوعه» که در ارشاد خاک می خورد.
اردلان عطارپور در سحرگاه سرد و برفی، ۸ بهمن ۹۶ در ۶۰ سالگی و در جالی که هنوز می توانست، بیشتر و بهتر فکر کند و بنویسد، قلبش از طپش ایستاد و از میان ما رفت و سفر کرد، اما یادش و نامش ماندگار است. اردلان عطارپور مقدمه کتاب «هفت خط ز جام حافظ» را با این شعر حافظ به پایان می برد؛
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش/ از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
٭ ٭ ٭
آخر این که داستان کوتاه «گمان» از کتاب درخت عقیم را با هم می خوانیم.

 

پسر پیش از اینکه برایش کرم های ابریشم را بخرند کرم های خاکی را که می دید با سنگی، چوبی، نوک کفشی به دو نیم می کرد. بعد هم که شنید هر نیمه خود را بازسازی می کند، بزرگ می شود، تبدیل به کرمی تازه می گردد از آن پس له شان می کرد. اما کرم های ابریشم از همان روز اول در نظرش چیز دیگری بودند. ساعت ها کنار جعبه شان می نشست و خیره بندهای تن شان می شد که چه نرم باز و بسته می شدند و سبک از برگی به روی برگ دیگر می رفتند. برگ های تازه را بیشتر دوست داشتند. به آنها که می رسیدند تند و ریز کناره های شان را می جویدند.
زیاد که می خوردند چسب برگ های می شدند. لخت و بی حال یک جا می ماندند. پسر آرام با سرانگشت هل شان می داد. تکان نمی خوردند. باز هل شان می داد. سنگین و کند که راه افتادند روی برگ دیگر می ماندند. حوصله پسر سر می رفت. از توی جعبه برشان می داشت. کف دست می گذاشت، چندتایی. سرشان را بالا می گرفتند. به دور و بر تکان می دادند. بعد یک دفعه به کناره دست راه می افتادند. از روی هم رد می شدند. کف دست پسر مور مور می شد. خوشش می آمد.
پسرک مشق هم که می نوشت یکی-دوتا کرم ابریشم روی صفحه کناری می گذاشت. صفحه سفید را طی می کردند. از سیاهی نوشته ها رد می شدند، از کناره کتاب که پایین می افتادند. از سیاهی نوشته ها رد می شدند، از کنار کتاب که پایین می افتادند. دوباره پسر از روی قالی برشان می داشت و وسط صفحه می گذاشت.
کرم های ابریشم را پدرش خریده بود، دو هفته قبل، بعد از اینکه پسر کتاب قصه ای درباره آن ها خوانده بود. از کتاب خوشش آمده بود. پر از نقاشی های قشنگ بود. فقط تعجب می کرد که چطور ممکن است کرم ها خانه ای از ابریشم و کوچکتر از تخم مرغ برای خودشان درست کنند و در آن تبدیل به پروانه شوند. پدرش دوست داشت پسر با شنیدن و دیدن این چیزها به زندگی حیوانات علاقه پیدا کند. برای همین هم کرم های ابریشم را خرید، هر پنج ریال، و حالا پسر به اندازه ای دلبسته کرم ها شده بود که وقتی از معلمش شنید که پیله های ابریشم چقدر فایده دارند برای شان شعر گفت:
این کرم های یک یالی/ زاید برایت صد ریالی
پدرش که اهل شعر و کتاب بود از شعر پسرش خوشش آمد. تشویقش کرد و شعر را اینطور اصلاح کرد:
این کرمک ریز یک ریالی/ زاید ز برایت صد ریالی
پسر شعر را روی بدنه داخلی جعبه نوشت. کرم های ابریشم سرشان را که بالا می گرفتند، انگار نوشته را می خواندند. بعد هم که سرشان ر ا پایین می آوردند آرام از برگ سبز سیری به روی برگ روشن و تازه ای می رفتند. پسر هر چه ساکت می شد، گوشش را نزدیک جعبه می برد، تیز می کرد، باز نمی توانست صدای جابه جا شدن شان را بشنود. با آن بدن های سبک و نرم صدایی نداشتند. فقط صدای ملچ و ملوچ شان می آمد، آن هم وقتی دسته جمعی شروع به خوردن می کردند.
دو تا از کرم های ابریشم بزرگتر بودند. پسر دوست داشت فکر کند که پدر و مادر بقیه هستند. نمی شد از هم تشخیص شان داد. پشت یکی شان را با آبرنگ یک علامت قهوه ای زد، یعنی پدر خانه است. وقتی هم زیر برگ ها می رفت و پیدایش نبود انگار به سر کار رفته. زودتر از بقیه هم توی پیله رفت. یک روز صبح زود، پیش از مدرسه، پسر که به سراغ جعبه رفته بود دید وسط یک تکه تار نازک است. سرش را مرتب این ور و آن ور دور خودش می چرخاند. از دهانش یک رشته تار بیرون می آمد. تارها هنوز نخ نما بودند. پسر در مدرسه همه ش به فکر تارها بود. تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. یکراست سر جعبه رفت. دیگر پیله شکل گرفته بود، سفید سفید، مثل یک تکه پنبه. انگار نه انگار که یک کرم آن توست.
فردایش کرم ابریشم دیگر در پیله رفت. دو روزی بود چیزی نمی خورد، رنگش از سفیدی به شیری زده بود که شروع به تنیدن تار کرد. تار زردی بود، هرچه تنیده تر و پر پشت تر می شد بیشتر به رنگ لیمویی پر رنگ می زد و روی برگ های روشن سبز، رنگی و قشنگ تر می شد.
حالا سه تا بیشتر باقی نمانده بود. دو تا از آنها خیلی بزرگ شده بودند. از موقع پیله رفتنشان گذشته بود. پنج روزی بود که چیزی نخورده بودند، تا بالاخره با هم شروع به تنیدن تار کردند. انقدر دیر که از پیله کرم های قبلی چیزهایی مثل پروانه بیرون آمد، اما کوچک و خپل تر از پروانه، یک هوا بزرگتر از خرمگس، منتها سفید سفید، با بدن های کرکدار. پرواز هم نمی کردند، شاید انقدر که بالهایشان ریز و کوچک بود. هیچ نقش و نگاری هم نداشتند. پدر می گفت: « بی خودی پروانه کرم ابریشم می گویند، این ها اسمش شفیره است، پروانه که به این زشتی نیست»
پسرک بارها پروانه ها را در حیاط خانه شان دیده بود، با بال های بزرگ رنگی و خال خال های سفید و سیاه روی شان. روی گل دیگری می رفتند. خیلی ظریف و قشنگ بودند. برای همین هم شفیره های کرم ابریشم در نظر پسر اینقدر زشت و بد می آمدند. حتی وقتی هم تخم هایشان را ریختند و مردند پسر اصلا ناراحت نشد. فقط بیشتر از گذشته در فکر تنها کرم ابریشمی رفت که در جعبه این ور و آن ور می رفت و با خودش فکر کرد اگر کرم های ابریشم باید در پیله بروند تا پروانه شوند و تخم بریزند و بعد بمیرند، پس تا وقتی در پیله نرفته اند به صورت کرم باقی می مانند و نمی میرند. این تصور معصومانه از فرط علاقه ای بود که به کرم های ابریشم داشت و همین باعث شد وقتی کرم ابریشم آخری شروع به تنیدن تار کرد دستش بی اختیار در جعبه رفت. یک لحظه مردد ماند و بعد تارها را پاره کرد. کرم ابریشم سرش را بالا آورد. بعد بندهای تنش آرام باز و بسته شد. به گوشه دیگر جعبه رفت. آهسته و با احتیاط دوباره شروع به تنیدن تار کرد که باز دست پسر تارها را پاره کرد. کرم ابریشم بی حرکت سرجایش ماند. انگار که روی همان برگ های تازه خشکش کرده باشند. آخر شب هم که پسر به سراغ جعبه رفت هنوز کرم ابریشم از جایش تکان نخورده بود. فکر کرد حتما متوجه شده که نباید در پیله برود، یا شاید تارش تمام شده است. اما وقتی فردا پیش از آنکه به مدرسه برود باز به سراغ جعبه رفت کرم ابریشم را میان یک توده کوچک از تارهای نازک دید. باز، همه را پاره کرد.
آن روز پسر در مدرسه همه فکرش پیش کرم بود. زنگ تعطیلی که خورد همه راه را دوید. سرجعبه که رسید باورش نمی شد. کرم ابریشم باز توی یک پیله نخ نمای سفید مشغول تنیدن تار بود. برای آخرین بار همه تارها را پاره کرد. کرم ابریشم حالا چسب برگ زیرش بود، نه حرکتی می کرد، نه سرش را تکان می داد و نه چیزی می خورد. تا صبح فقط مختصری خود را آن ورتر کشیده بود. پسر خوشحال بود که کرم ابریشم بالاخره دسا از تنیدن تار برداشته است. مقداری برگ تازه در جعبه گذاشت. با این همه هنوز نگران بود که مبادا از مدرسه برمی گردد کرم توی پیله باشد. نگرانی بیهوده ای بود. ظهری که آمد کرم ابریشم اصلا از جایش تکان نخورده بود. فقط رنگش کمی به تیرگی می زد. از یکی از پیله ها صدای ریزی آمد. سر پیله نازک شده بود. چسزس تویش تکان می خورد. انگار داشت پیله را سوراخ می کرد. وقت برون آمدن شده بود. یک صدایی مثل بال بال زدن از آن تو می آمد. صدا که قطع شد پسر باز نگاهش را به کرم ابریشم دوخت. چند بار با انگشت آرام هلش داد. تکان نخورد. بلندش کرد. کف دست گذاشت. با انگشت پشتش را لمس کرد. مرده بود.