احسان محمدی/ سال ۹۸ به سیاهچالهای شبیه است که هر چه میبلعد سیر نمیشود، پر نمیشود. بغض را با بغض میشکنیم، اشک را با اشک از صورت پاک میکنیم و به قول استاد ابتهاج: «تشنه خون زمین است فلک، وین مه نو/ کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی!» سالی به […]
احسان محمدی/
سال ۹۸ به سیاهچالهای شبیه است که هر چه میبلعد سیر نمیشود، پر نمیشود. بغض را با بغض میشکنیم، اشک را با اشک از صورت پاک میکنیم و به قول استاد ابتهاج: «تشنه خون زمین است فلک، وین مه نو/ کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی!»
سالی به این شومی، به این سیاهی را به خاطر نمیآورم. سالی که پنجه خنیاگر از تار و طبیب از بیمار میترسد. سالی که حتی از دفن عزیزانمان هم عاجزیم. سالی که فقط آرزو میکنیم برود، تمام شود… الهی برنگردد.
سیامند رحمان هم رفت. خبر مثل یکباره ستاره شدنش عجیب بود. درست مثل اسم متفاوتش. سیامند یا آنطور که رسمالخط کردی مینویسند: «سیامه ند»، برگرفته از افسانه کردی «خَج و سیامند». سیامند عاشق خَج (خدیجه) میشود و در راه این عشق هر دو جان میسپارند و حالا در اسفند سیاه ۹۸ سیامند هم جان سپرد. جهانپهلوان اشنویهای که فقط طلا درو میکرد در ۳۱ سالگی، افسانه شد.
وزنهبرداری که روی ویلچر مینشست اما فولاد توی دستهایش موم بود. قهرمان پارالمپیک لندن ۲۰۱۲، قهرمان پارالمپیک ریو ۲۰۱۶، دارنده پنج طلا و یک نقره جهان. برنده سه نشان زرین از بازیهای پاراآسیایی گوانگژو ۲۰۱۰، اینچئون ۲۰۱۴ و جاکارتا ۲۰۱۸… چه شتابی داشت روزگار برای اینکه او را از کف دست ایران بدزدد
عصر تلخی است، عصر یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸٫ در خانه بست نشستهام. قرنطینه. مثل عموم مردم ایران. ما که یک عمر دست هم را گرفتیم و در اندوه شانه دادیم به شانه هم، حالا دستهایمان را پنهان میکنیم، از هم میگریزیم…
چه زمستان سیاهی است زمستان امسال. اگر فرهاد بود حالا حتماً چیز دیگری میخواند. «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی/ بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو/ بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ/ با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم…» نه ما این روزها لابهلای آوار خبرهای کرونا و توصیههای بهداشتی و بوی دلآزار شویندهها و الکل توی خانهها، خستگی در نمیکنیم… خودمان را داریم دود میکنیم… داریم تمام میشویم از این همه رنج. از این همه چشم انتظاری برای بهاری که باید بیاید و نمیآید…
دلم میخواهد از امید بنویسم، از اینکه این نیز بگذرد، از اینکه بار دگر روزگار چون شکر آید، از اینکه ایران ای سرای امید… اگرچه دلها پرخون است… ولی راستش را بخواهید نه من جان نوشتن دارم و نه شما حوصلهاش را…
بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان
نه ازو تار بجا ماند و نه پود ای ساقی!
سیامند از اول افسانه بود، حالا هم افسانه شد… بدرود پهلوان خجالتی. با جای خالی لبخندهای بزرگت چه کنیم؟