شب چله لاله زار
شب چله لاله زار

    نویسنده: رضا دبیری نژاد- رئیس اداره موزه کتابخانه و موزه ملی ملک/ شب بلند سال به ساعت قرنطینه رسیده بود. تهران هیچ وقت این قدر خالی نشده بود. «مشتی» داشت چرخ لبو فروشی اش را سرازیر «لاله زار» می کرد. او هیچ وقت لاله زار را اینطور خاموش و خالی ندیده بود، اما […]

 

 

نویسنده: رضا دبیری نژاد-
رئیس اداره موزه کتابخانه و موزه ملی ملک/

شب بلند سال به ساعت قرنطینه رسیده بود. تهران هیچ وقت این قدر خالی نشده بود. «مشتی» داشت چرخ لبو فروشی اش را سرازیر «لاله

زار» می کرد. او هیچ وقت لاله زار را اینطور خاموش و خالی ندیده بود، اما این خیابان و مشتی بالا و پایین های زیادی دیدند. «سال کودتای ۲۸ مرداد» که دیگر کسی حال قدم زدن در لاله زار را نداشت و مشتی بی چرخ و لبو می آمد لاله زار. کودتا و لبو جمع اضدادند، می گفت تلخ و شیرین با هم نمی شود. انقلاب که آمد و همه چیز را ریختند توی خیابان، مشتی پشت چرخش ایستاده بود و تماشا می کرد، انگار لبوها هم خونشان در چرخ به جوش آمده بود و مشتی دست می زد در آب لبو تا دستش گرم شود.

 

 

چرخ لبو داشت رد شب سرد چله را طی می کرد و انگار همه ترانه های بازاریِ خاموش شده در لاله زار را یادآوری می کرد، اما هرکس برای خودش یک ترانه دارد، حتی اگر دیگران قبولش نداشته باشند؛ ترانه ای که مشتی از همان سالها توی ذهنش مانده بود و فکر می کرد برای او سروده شده است. از همان سالها که «داریوش رفیعی» با ماشین سرخش می آمد لاله زار تا «ترانه سرخ» بخواند ….
با همین ها زندگی کرده بود، کاری به ژیگول های خارجی پسند نداشت، او حوالی محله بازار به دنیا آمده بود و بازار برایش زندگی بود و مثل همه داش مشتی ها روی بازار غیرت داشت. ترانه بازاری هم برایش همان زندگی بود، که هر کس با چیزی عاشق میشه و زندگیش را می سازد. مشتی هم با همین ها زندگیش را ساخته بود با ساز چرخش و عشقی که او را دلبسته کرده بود، دلبسته این خیابان و همه چیزهایش حتی اگر بازاری باشد.
٭ ٭ ٭
آن وقت ها لاله زار هم، بازار بود نه بازار الکتریکی، بلکه بازار عاشقانه، نه عشق بازاری؛ که اگر لاله زار نبود تهران با همه درندشتی چیزی کم داشت، شاید عشق! که آدمها هر وقت هوس عاشقی کنند یادش بیفتند. هر چیزی خریداری دارد و مشتی همه عمرش چیزهای بسیاری از لاله زار خریده بود به قیمت عمرش.
چرخ مشتی به سر قرار رسیده بود، سر «کوچه اتحادیه»، اگر سعید سریال دایی جان ناپلئون، آن سال ها وسط یک روز گرم تابستانی عاشق شده بود، مشتی هم وقت جوانی در پایان پاییز و در آستانه شب چله عاشق شده بود و آنقدر در همان شب چله زیر کرسی برای همه خانواده «زهره» عاشقانه از لاله زار و سینماها و تاترهایی که رفته بود تعریف کرد که زهره هم عاشق لاله زار شده بود و مشتی برده بودش آنجا و از سر تا تهش را رفته بودند و این آغاز یک عادت بود برای روزهای دلخوشی و دلگیری.
زهره از ته کوچه اتحادیه سمت مشتی آمد و گفت: دیر کردی؟! مشتی گفت: مشتری نبود، به خاطر این مریضی کوفتی هیچکس لبو نمی خره، روی دستم موند، بد روزگاریه دیگه لبی که با لبو سرخ نشه لب نمیشه. زهره لبویی بر لبش گذاشت و گفت: فدای سرت بیا بریم.
مشتی گفت: وقتی «تقوایی» می خواست دایی جان ناپلئون رو بسازه من آوردمش اینجا یادته قرار بود منم باشم توی سریال با همین گاری به جای آن واکسی توی سریال، اما انگار لیلای سعید قصه، لبو دوست نداشت و دیگر سراغم نیامدند. اگر دوست داشت حتما با سعید به هم می رسیدند.
زهره گفت: مشتی یادته اومدیم اینجا سینما؟ گفت: آره یادمه اومدیم همینجا «سوته دلان» رو دیدیم چقدر بعدش برات خوندم «چهره به چهره روبرو». اول سوته دلان هم من بودم که جلوی مغازه حبیب اومدم تا فیلم شروع بشه. «علی حاتمی» خیلی لبو دوست داشت، میگفت: لبو نقش و طعم تهران عاشقه، یه بار فقط به خودم گفت. چند بار توی چند تا از کاراش من رو بازی داد، «حسن کچل»، «مادر». هر بار بعد فیلمبرداری سوته دلان، حبیب منظورم «جمشید مشایخی» می اومد و چند پر لبو می خورد و می گفت هیچ لبویی لبوی مشتی نمی شه.
٭ ٭ ٭
سرش را بالا آورد حبیب روبرویش ایستاده بود، گفت: مشتی چند پر امشب بده…. چند پر توی ظرفی ریخت و سمت حبیب گرفت و گفت: بلا روزگاریه، عاشقیت شباش هم سرد و درازه، حبیب خندید و گفت: شب عاشقان همیشه درازه؛ حبیب داشت کنار گاری لبو مثل داخل فیلم قدم می زد انگار فروغ کنارش بود…..
دو قدم پایین تر سر «کوچه ملی» همون مرد همیشگی، «آقا نجف» نشسته بود دکه اش تعطیل بود، می گفت مشتی خوش به حالت مغازه شما که در و کرکره نداره! این کرونا بد کاسبی ما رو تعطیل کرده! مشتی گفت: یه عمر دلم خوش بود که کاسبیم بند جایی نباشه اما چه فایده که توی این روزگار، شب چله هم کسی لبو نمی خره. مرد گفت: مشتی من که می خورم، چند پر بده به ما، بزار این شب چله با هم سرما رو گرمش کنیم. چند پر لبو داد دست مرد کوچه ملی صدای «رضا یزدانی» توی کوچه پیچیده بود که می خواند…
صدای «سید رسول» از تماشاخانه ای آن سوتر می آید! مشتی یادش آمد او با گاری آن طرف ایستاده بود که «قدرت» آمد در تماشاخانه سراغ رسول تا «کیمیایی» «گوزنها» را بسازد. مشتی خیلی از این تماشاخانه ها دیده بود، هنوز یادش می آمد که «انتظامی» داشت توی تماشاخه کناری پیش پرده می خواند. ایستاد دوباره پشت دیوار که بشنود ….
انگار یادش آمده بود، گاری اش را کمی تند هل داد تا به «تئاتر نصر» برسد «مرتضی احمدی» داشت می خواند، چند باری با هم قدم زده بودند، مرتضی هم لبویی خورده بود. حالا هم احمدی داشت لبخندی می زد و گفت: مشتی لبوی شب چله ما کو؟ مشتی چند پر لبو گذاشت توی ظرف و گفت: مرتضی خان بفرما! پس کو به گوش و به هوشت، میخواد سلطان وارد بشه؟ مرتضی لبخندی زد و گفت چشم، صدایش در لاله زار پیچید ….
٭ ٭ ٭
مشتی رو کرد به زهره و گفت کاش ما هم سلطان بودیم و از اون کرسی ها داشتیم، یادته فیلم «کمال الملک» وقتی حاتمی توی سرما «نصیریان» رو کرد سلطان پیر؟ ….
صدایی شنید که می گفت: مشتی این رنگ قرمز رو از کجا میاری؟ که من هر چه کردم نتونستم بسازم و توی تابلو بزارم؟! روبرویش خودش بود «جمشید خان مشایخی» در قامت کمال الملک، مشتی گفت: استاد شمایید! ما که در حسرت رنگ های شما یه عمره رنگ رفتنی می سازیم.
کمال الملک دستی به رنگ لبو زد و گفت نقش هر کار در خودشه که اگر کار دل باشه هر کاری خودش نقشی می زنه کارستان و ماندنی.. مشتی چند پر هم به ما بده تا از این سرمای چله یاقوتی بخوریم، دوایی بده مشتی، که دوای همه دردا توی خیاله، اونم توی این روزگار پر درد که همه خیال رو پس میزنن از ترس. زندگی نه بی رنگ میشه و نه بی خیال، میشه همین شهر شب زده که حالا سالیه شده شب چله، شهری که نشه توی خیابانش لبو خورد و قدم زد میشه شهر مرده ها، شهری که نشه شب ها رفت سینما زندون غمه، کدوم چله بوده که ترانه و قصه نداشته باشه! مشتی کرسی نبود که پامون رو گرم می کرد این خیال و قصه بود که دلمون رو گرم می کرد، این لبو نبود که شب چله مون رو شیرین می کرد این شیرینی به دل دادن و با هم نشستن بود مگه نه پرویز؟ «پرویز پورحسینی» نزدیک شد در قامت «کامران میرزا» حاکم تهران. انگار از توی فیلم آمده بود، گفت کاش در این سال رفتن هشتاد ساله ها، یه بار دیگه حاکم تهران می شدم تا قبل رفتن حکم می کردم! حکم به دلخوشی و لبخند، روزگاری که آدم ها دست نمی دن و هم رو بغل نمی کنن، نه دست و نه سینه ای گرم نمیشه، آنچه دزدیده اند از این شهر دلخوشیه، زندگی شجاعت می خواد مشتی حالا یک ساله که شجاعت رو دزدیدن و ما دنبال دزد مالیم!!