مجید عابدینی راد- می دونی رضا، هر وقت محبوبه توجهش به هم زیاد تر از معمول می شه، علاوه بر نوشتن، انگیزه به خود رسیدنم هم بیشتر می شه! می افتم روی خط ابتکار و دل به دریا زدن برای حرکت توی مسیرهای جدید! الان به فرض چند روزی می شه که ساعت شش صبح […]
مجید عابدینی راد- می دونی رضا، هر وقت محبوبه توجهش به هم زیاد تر از معمول می شه، علاوه بر نوشتن، انگیزه به خود رسیدنم هم بیشتر می شه! می افتم روی خط ابتکار و دل به دریا زدن برای حرکت توی مسیرهای جدید!
الان به فرض چند روزی می شه که ساعت شش صبح لباس تنگ تنم می کنم و رفت و آمد تا استخر رو با دوچرخه می رم!
نمی دونی هوا خوری در صبح های زود و یک ساعتی رو شنا کردن، چه حالی می ده!
رضا نوشت: خوش به حالت! من که با این کار وقت و بی وقت توی مسافرخونه، اصلاً هیچ جور برنامه دیگه ای نمی تونم برا خودم بریزم! به هرحال این سحرخیزی و هر روز دو سه ساعتی رو نرمش و ورزش کردن واقعاً خیلی عالیه! به شرطی که خیلی مرتب و با پشت کار هر روز ادامه ش بدی!
نوشتم: آره. مهم همت و اراده ست. بعد هم توی مورد من اون چه که پشتکار رو توی هر امری به وجود می آره لذت بردن و میزان کیف بری از انجام یه کاره! از روی تکلیف راستش به کل هیچ بخاری از من بلند نمی شه، و توجیه خاصیت و میزان بهره بری منطقی از یک کار و هر جور استدلال دیگه ای هم به گوشم کارگر نیست! متوجه ای؟
رضا نوشت: آهان، یعنی اگه برات ثابت کنن که به فرض پیاده روی به بالا رفتن قدرت پاها و طولانی تر شدن عمر کمک می کنه، این حرف ها به گوشت نمی شینه، و باید آخرش خودت روی تجربه حد لذت بری از این کار رو در مقایسه با انجام کاری دیگه، یا هیچ کار نکردن، بسنجی و….
از طرفی هم که می گی انگیزه انجام کارها به معجونی از عشق و امکان نوآوری نیاز داره!
پس بابا سیستم گردش روزگار برا تو یه وضع خیلی خاصی رو باید داشته باشه! اگر نه برات از گردش واموندن چرخ خیلی هم سنگین تره!
از نحوه نوشتن رضا خنده ام گرفت و در پاسخش نوشتم: والا کماکان همینه! بدون عشق همون طور که متوجه شده ای اصلاً زندگی ای نداشتن و تازه حرکتی در نهایت برام لازمه که موتورش با سوخت کیف بری و لذت بری مدام کار کنه! لذت برام اون موقعی ایجاد می شه که نوآوری و تنوع و امکان ابتکار در انجام کاری باشه…
ببین رضا، در یک کلام من به کل نه حوصله مصائب روزگار رو دارم و نه به قول معروف برای رنج بری بیهوده ساخته شده ام! خیلی آسون هر کار و راهی رو که با رنج و مصیبت بیهوده و بدون کام بری فوری همراه باشه، چون با نحوه عملکرد من جور نیست، به عقب می زنم! یعنی تا به حال هم، به جز در مواردی معدود، راه دگری نرفته ام!
رضا نوشت: حالا می فهمم که چرا یه زندگی کوچیک و جمع جور برای خودت دست و پا کرده ای، و هیچ وقت به دنبال ثروت و رفاهی بیشتر نرفته ای! یعنی هر چی با نظام درونت ناسازگاری بوجود می آره رو فقط برا دور انداختن خوب می دونی! همینه؟
نوشتم: درسته، و چه خوب که به پول و مال اشاره کردی! آره، من فقط اون درآمدی به هم می چسبه و برای به دست آوردنش هر تلاشی رو می کنم که تضمین گر کیف بری مدام برام باشه! اگر نه نونی خارج از این راه به دست آوردن، به کل از گلوم پائین نمی ره! هر وقت هم بی اختیار از مسیرم منحرف شده ام اون مازاد درآمد رو به کسی که دوستش داشته ام، یک جا بخشیده ام، یا در امری عام المنفعه خرج کرده ام! چون خود پول و دارایی هم اون وقتی که معنا و مفهومی برا آدم داره، لذت بخشه!
رضا نوشت: یعنی برات درآمد هم باید یادآور میزان ابتکار و نیت ها، و کم و زیاد عشقی باشه که برای کسبش به خرج داده ای! چه جالب! یعنی انگاری باید از روی خود پول هم برات عطر سرمست کننده بلند شه تا قابل نگهداری و یا خرج کردن باشه!
نوشتم: باری کلا! همینه. فقط بوی گلاب باید ازش بلند شه! این رو از بابام یاد گرفتم که می گفت؛ پولی که بوی لجن بده فقط برای توی جوب خوبه و نه جیب آدم!
البته برای او مبنای پول درآری روی عشق و زحمت بود، اما برا من، همون طور که گفتم، زحمت فقط باید با ابتکار و کیف بری همراه باشه تا ارزش کشیدنش رو داشته باشه!
رضا نوشت: پس این جور که از حرفات بر می آد این تکون ها و حرکات صبحگاهی و زندگی رو از کله سحر شروع کردن ناشی از توجه های محبوبه و نگاه ساکتش بهت باید برات به وجود اومده باشه! نه؟
نوشتم: آره. جای هیچ شکی نیست که این وضع خاص امروزم خیلی زیاد ربط به عشق ورزی ام به محبوبه داره! ببین، به عنوان مثال امروز طبق معمول ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. همه ذهنم هنوز به تصویر های زیبای خواب عجیبی که دیدم معطوف شده بود. شکل قصه ای رو داشت از مردی که تنها قادر بود در زیر آب تحرک و فعالیت و خلاقیت داشته باشه! او همه شب مشغول ساختن قصری بود که مصالحش رو از دنیای واقعیت با خودش به اونجا می برد…!
رضا نوشت: عجب خواب غریبی! یعنی طرف از دنیای خودمون هر چی برای ساخت و ساز لازم داشته رو، به دنیای خواب، و از اونجا، به زیر آب می برده!؟ نگا کن! کاشکی عابد یه روز قصه اش رو بنویسی!؟ حالا این خواب چه ربطی به محبوبه داره؟
ادامه دارد…