هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ اصولا تجربه نشون داده که بعضی از جملهها رو میشه یه جوری نوشت و یه جور دیگه خوند! مثلا من خودم یه بار توی انتخابات شورای دانشآموزی «بچههای مدرسه والت» در ایالت «بربرژن» پشت رشتهکوههای آلپ، کنار خونه «هایدی»اینا برای اینکه بوفه مدرسه رو کی بگیره، شرکت کردم […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
اصولا تجربه نشون داده که بعضی از جملهها رو میشه یه جوری نوشت و یه جور دیگه خوند! مثلا من خودم یه بار توی انتخابات شورای دانشآموزی «بچههای مدرسه والت» در ایالت «بربرژن» پشت رشتهکوههای آلپ، کنار خونه «هایدی»اینا برای اینکه بوفه مدرسه رو کی بگیره، شرکت کردم و اسم خودم رو نوشتم و دوستانم هم اسم منو نوشتن اما در نهایت اسم پسر مدیر مدرسه خونده شد و اینها! خبرنگاری و روزنامهنگاری هم اینطوریه، یعنی میگی و مینویسی که «من عاشق روزنامه و خبرنگاریام» یا «هیچ رسالتی به اندازه شغل شریف خبرنگاری اهمیت ندارد» یا «بسیار ممنونیم از همه مسوولان که به خبرنگار و روزنامهنگار اهمیت میدهند» و… اما معمولا جور دیگهای خونده میشن!
با این مقدمه میروم سر اصل مطلب و نکاتی که یک روزنامهنگار و خبرنگار باید حتما آنها را یادش باشد و فراموش نکند!
وقتی رفتی خواستگاری
در این موقعیت حتی اگر شده به تمام قتلهای صورت گرفته در تاریخ شهرتان اعتراف بکنید یا جلوی عروسخانوم آینده، همه موهای «کارلوس والدراما» را یکی یکی بشمرید (با رسم نمودار) یا حتی خودتان را طرفدار تیر تیم «پاناتینایکوس» یونان نشان بدهید (البته موقع تلفظ اسم این تیم، مراعات حال خانواده را بکنید حتما!) اما به خانواده دختر نگویید که خبرنگار هستید!
وقتی رفتی پیش مدیر
اگر رفتنتان پیش یک مدیر به دلایل دیگریست که هیچی اما اگر رفتنتان پیش آن مدیر به دلیلیست(!) پس باید مغز خر خورده باشید که آنجا شغلتان را معرفی بکنید! من نمیفهمم به شما در کلاسهای آموزشی چه چیزی یاد دادند (کلاسهای آموزشی رو خوب اومدم!) که این جزییات را نمیدانید! یک مدیر خوب مثل یک سرخپوست خوب میماند! یعنی منظورم این است که وقتی یک مدیری خوب است، معنیاش این نیست که خبرنگار را داخل آدم حساب کند و فوق فوقش ایشان را خارج آدم حساب میکند؛ تازه اونم دنگی دونگی!
وقتی رفتی سفر
اولا که لطفا گیتارتان را حتما با خودتان ببرید! دوما اینکه اگر شما خبرنگارید و هنوز هم در این شرایط، توانایی رفتن به سفر را دارید، پس یا رانتخوار هستید یا گیاهخوار! اولی که اشکالی ندارد اما دومی قطعا ایراد دارد و نشان میدهد که شما دچار تناقض مغزی شدید! آدم برود «پاتایا» و گوشت نخورد؟! واقعا برایتان متاسفم!
وقتی رفتی بانک
البته واضح و مبرهن است که یک خبرنگار کاردرست، غیر از پرداخت اقساط وام عقبمانده، هرگز پایش را داخل بانک نمیگذارد! این را یک بزرگوار پیشکسوتی در عرصه رسانه یک روزی بهم گفت اما نمیدانم چرا چند سال بعدش دیدم که خودش و خانومش که ایشان نیز بزرگوار اهل رسانه است، ناموسا یک پا بانکی شدند واسه خودشان و اینها!
اصولا بانک برای جماعت خبرنگار حکم این را دارد که کارمند باشی و وقتی واسه خودت از فرط بیکاری داری زیر کولر اداره با اینترنت اداره توی اینترنت ول میگردی، یکهو دستور میآید که همه باید بروید جلسه شورای هماهنگی کوفت و اینها! این برداشت احساسی من بود از رابطه بانک و خبرنگار که امیدوارم مورد پسند شما قرار گرفته باشد!
وقتی رفتی بمیری
درسته که مرگ، شتری است که خلاصه یک روزی دم در خانه همه میخوابد اما شما شک نکن که به جماعت خبرنگار که برسد، یا از این شتر پیرهای بوگندو که از دماغشان آب چکه میکند شده یا کلا تبدیل شده به یک حیوان و موجود دیگر مثل سوسک و زالو و عقرب و اینها! در ثانی(!) همکاران عزیزم، دقت کنید که وقتی دارید میمیرید و جناب عزراییل تشریف آوردند بالای سرتان، به ایشان چند بار تأکید کنید که شغلتان در این دنیا خبرنگاری و اینها بوده چون از آن جایی که (از کدوم جا دقیقا؟!) من خیلی تحقیق کردم، فهمیدم که جناب عزراییل پشت آن ظاهر خشن، قلبی از طلا دارد و اگر خودتان را بیچاره و بدبخت نشان بدهید (که هستین البته به شکل بالفعل!) تحتتاثیر قرار میگیرد و جلوی اسمتان ضربدر میزند که به خاطر سرویس شدن دهان در این دنیا به علت شغل خبرنگاری، آن دنیا یک کم هوای شما را بیشتر داشته باشند!