فرسودگی مدرن گویا ملال بخش مهمی از «تجربه مدرنیته» است؛ آن هم ملالی در میانه هیاهو و زرق و برق. ملالی در دل شهرهای شلوغ. جورج زیمل این ملال را با مفهوم دلزده صورت بندی میکرد. که انگار زندگی در شهرهای بزرگ، با انبوه محرکهایش بتدریج به تضعیف سیستم روانی فرد منجر میشود و آدمی […]
فرسودگی مدرن
گویا ملال بخش مهمی از «تجربه مدرنیته» است؛ آن هم ملالی در میانه هیاهو و زرق و برق. ملالی در دل شهرهای شلوغ. جورج زیمل این ملال را با مفهوم دلزده صورت بندی میکرد. که انگار زندگی در شهرهای بزرگ، با انبوه محرکهایش بتدریج به تضعیف سیستم روانی فرد منجر میشود و آدمی دیگر یارای پاسخدادن به انبوه این محرکها را ندارد. این زندگی در ظاهر شلوغ است و پر سر و صدا و انسان برای در امان ماندن ناچار باید عقب بنشیند و گرنه از پای در میآید. آدمی خسته میشود. اینچنین است که آدمیان مدرن همواره از خستگی شکوه دارند. این خستگی صرفاً به خاطر اشتغال زیاد نیست، وضعیتی روانی است که دیگر توان همراهی ندارد. اما گاهی این خستگی حاد میشود و کار دست آدمی میدهد. به چیزی بدل میشود که دیگر خستگی نیست. ژیل دلوز، فیلسوف فرانسوی در مقاله «فرسوده» تمایز مهمی قائل میشود بین خستگی و فرسودگی [یا تحلیلرفتگی]. فرسودگی چیزی است بسیار متفاوت و فراتر از خستگی. در خستگی آدمی دیگر به امکانها نمیپردازد و توان تحقق بخشیدنِ به کوچکترینِ آنها را هم ندارد، اما فرسودگی توام است با فرسایش و تحلیلرفتن تمام امکانها. انسان خسته دیگر توان تحقق بخشی ندارد، اما فرسوده توان ممکن کردن را؛ دیگر امکانی نیست. حرکات او، همه معطوف به «هیچ» اند. فیگور خسته، فیگوری است درازکشیده، لمداده، شاید آبلوموفی. فیگور فرسوده اما این هم نیست، لم نمیدهد، در ظاهر مشغول کار است، حتی شب هنگام؛ پشتِ میز نشسته و دست بر سر گرفته. مستاصل. خالی. برای او همه جا و همه چیز «هیچ» است. هیچ.
این ها خود تا حدی معلول ساختاری اقتصادی و سیاسی است؛ که از یک سو امکانهای با همبودگی و حمایت اجتماعی را سلب کرده و از سوی دیگر با تاکید بیش از حد بر چیزهایی مثل موفقیت، در قالب فردی، فشاری وحشتناک بر ذهن افراد وارد میکند. از یک جایی، بودن در این فشار مداوم دیگر تحمل ناپذیر میشود. حتی دستاوردها بی معنا میشوند و آدمی صعود در سلسله مراتب خستگی را آغاز میکند، شاید در نهایت تا فرسودگی.