لنگستون هیوز داستان کوتاهی دارد به نام « استاد». ما با دکتر والتون براون در راهروی هتلی درجه چندم آشنا می ‍‌شویم، در هتلی مخصوص سیاهپوست‌ها؛ جایی که حتی آب گرم درست و حسابی ندارد. اتومبیل بزرگی جلوی هتل نگه می‌دارد؛ رانندهِ برازندهِ سفیدپوستی با احترام درهای ماشین را برای استاد براون باز می […]

 

لنگستون هیوز داستان کوتاهی دارد به نام « استاد». ما با دکتر والتون براون در راهروی هتلی درجه چندم آشنا می ‍‌شویم، در هتلی مخصوص سیاهپوست‌ها؛ جایی که حتی آب گرم درست و حسابی ندارد. اتومبیل بزرگی جلوی هتل نگه می‌دارد؛ رانندهِ برازندهِ سفیدپوستی با احترام درهای ماشین را برای استاد براون باز می کند. دیگر سیاهان با تعجب صحنه را دنبال می کنند. «گمانم از آن دم کلفت ها بود».
دکتر براون به میهمانی خانواده چاندلر دعوت شده است؛ خانواده سفیدپوست متنفذی که « در مسائل آموزشی سیاهان پیشگام بودند و با بهبود وضعیت سیاهان، تا جایی که خواهان ادغام نمی شدند مخالفتی نداشتند». آن ها می خواستند کالج کوچکی را که استاد در آن درس می داد، کالجی که مخصوص سیاهان بود بهبود بخشند. شخصیت و آرای دکتر براون را متحدی برای برنامه هایشان می دانستند. در تمام طول مسیر، از هتل تا خانه اعیانی آن ها، در مسیری که اتومبیل آرام از محله های نکبت زده سیاهان به سمت منطقه شگفت انگیز سفیدپوستانِ سرمایه دار پیش رفت، براون به وضعیتش می اندیشید؛ به عنوان یک سیاه پوست در جامعه ای سرشار از تبعیض ها و اینکه دارد با کسانی همکاری می کند که اگرچه انسان دوست می نمایند، اگرچه او را با احترام تمام دعوت کرده اند و دانشش را قدر می نهند، اما کماکان نمایندگان وضع موجودند. کماکان این تمایزات و تبعیض ها برایشان معنادار و ارزشمند است، فقط خواهان کاستن از ان ها هستند. به او پیشنهاد همکاری می دهند و حقوق مکفی. چشم انداز حقوق سالی ده هزار دلار برای کرسی استادی اغواکننده است، با آن می تواند زن و بچه اش را ببرد به آمریکای لاتین؛ جایی که نیاز نباشد حس کند سیاه اند. بسیاری از ما هم، شاید در معرض این معضله های اخلاقی/ وجودی باشیم. قرار داشتن در وضعیت هایی سرشار از تبعیض، اما دم بر نیاوردن. همکاری با آدم هایی که اگرچه ممکن است اغراض بدی نداشته باشند، اما در بازتولید مناسباتی درگیرند که ناعادلانه است؛ کمی متفاوت می اندیشند، اما کلیت آن را زیر سوال نمی برند. مسیرهایمان را بسته می پنداریم؛ خود را تسلی می دهیم که چاره ای جز این کار نداریم و در عین حال احساس خیانت به حقیقت، به همه آن چیزهایی که درست می دانیم از درون عذابمان می دهد. اگر این تبعیض ها رسمی و قانونی هم شده باشد، بدتر. و این از مخمصه‌های دهشتناک آدمی است.
جیمز مرسر لنگستون هیوز شاعر، داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، داستان‌کوتاه‌نویس، و نوشتارنویس سیاه‌پوست آمریکایی بود. او بیش‌تر به‌دلیل کارش در رنسانس هارلم نامدار است. جیمز لنگستون هیوز در یکم فوریه ۱۹۰۲ در جاپلینِ ایالت میزوری متولد شد. هنگامی که کودکی بیش نبود، پدر و مادرش از هم جدا شدند و پدرش راهی مکزیک شد. تا ۱۳سالگی نزد مادربزرگش ماند؛ آن‌گاه برای زندگی در کنار مادرش و همسر او راهی لینکلن در ایالت ایلینوی شد و سرانجام در کلیولند، اوهایو ساکن شد در لینکلن، ایلینوی، هیوز سرودن شعر را آغاز کرد.
پس از فراغت از تحصیل یک سال در مکزیکو و یک سال را در دانشگاه کلمبیا سپری کرد در طی این سال کارهای گوناگونی از قبیل کمک‌آشپز، کارگر خشک‌شویی و گارسن انجام داد و با کار کردن در لباس ملوانی به اروپا و آفریقا سفر کرد. در سال ۱۹۲۴ راهی واشینگتن دی.سی. شد. هیوز نخستین کتاب شعرش را بدست آلفرد آ.ناپ با عنوان «The Weary Blues» در مجله بحران در سال ۱۹۲۶ منتشر کرد. سه سال بعد تحصیلات دانشگاهی‌اش را در دانشگاه لینکلن پنسیلوانیا به پایان رساند.
نخستین رمانش «Not Without Laughter» نشان طلای Harmon را در ادبیات گرفت. هیوز اظهار داشت که پل لارنس دانبر، کارل سند برگ و والت ویتمن تأثیر عمده‌ای بر کار او داشتند. به ویژه او به واسطه تصویرهای هنرمندانه و درخشانش از، زندگی سیاهان آمریکا بین سال‌های دهه ۲۰ تا ۶۰ مشهور است. او رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و نمایشنامه‌هایش را نیز به زیبایی اشعار پدیدآورده‌است. او به دلیل تعهدی که به دنیای موسیقی Jazz داشت نوشته‌هایش تحت تأثیر قرار گرفت. برای نمونه در مونتاژ «رؤیای به تعویق افتاده» مشهود است بر خلاف دیگر شعرای سیاه‌پوست برجسته آن دوره، زندگی و کارهای او تأثیری بسزا در شکل‌گیری جنبش‌های هنری رنسانس هارلم در دهه ۲۰ گذاشت.
لنگستون هیوز در ۲۲ می ۱۹۶۷ در اثر سرطان در نیویورک درگذشت. کمیته حفظ و نگهداری شهر نیویورک به یاد او، محل زندگی‌اش را در کوچه ۲۰ شرقی در خیابان ۱۲۷ هارلم شهر نیویورک سیتی Land mark اعلام کرد. اما اصیل‌ترین کوشش وی از میان بردن تعمیم‌های نادرست و برداشت‌های قالبی مربوط به سیاهان بود که نخست از سفیدپوستان نشات می‌گرفت و آنگاه بر زبان سیاه پوستان جاری می‌شد.
یکی از مهم‌ترین شگردهای شعری هیوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسیقی «آمریکایی ـ آفریقایی» است. در بسیاری از اشعارش آهنگ جاز ملایم، جاز تند، جاز ناب و بوگی ووگی احساس می‌شود. در برخی از آن‌ها نیز چند شگرد را درهم آمیخته آوازهای خیابانی و جاز و پاره‌ای از گفتارهای روزمره مردم را یکجا به کار گرفته‌است. از نه سالگی ـ که نخستین بار جاز ملایم را شنید ـ به ایجاد پیوند میان شعر و موسیقی علاقه‌مند شد. نخستین دفتر شعرش – جاز ملایم خسته که به سال ۱۹۲۵ نشر یافت ـ سرشار از این کوشش است. مایه اصلی این اشعار ترکیبی است نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمی و هیجان، زهر خند و اشک. وی در این اشعار کوشیده‌است با کلمات همان حالاتی را بیان کند که خوانندگان جاز ملایم با نوای موسیقی، ایما و اشاره، و حرکات صورت بیان می‌کنند؛ اما جاز ناب، به دلیل آهنگین تر بودن و داشتن امکانات موسیقایی گسترده‌تر برایش جاذبه‌ای بیش از جاز ملایم داشت.
در ادامه شعری از لنگستون هیوز با ترجمه احمد شاملو را می خوانید:
«بگذارید این وطن دوباره وطن شود!
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود؛
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
این وطن، هرگز برای من وطن نبود…
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش‌داشته‌اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود؛
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند؛
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد…»