مرگیدن با اعمال شاقه
مرگیدن با اعمال شاقه

    هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ ۱ سرش را می‌گذارم کنار «کارون»؛ سعی می‌کنم در آخرین لحظه‌ها «لب کارون» را برایش «گل‌بارون» کنم، پس تمام زورم را می‌زنم و در گوشش، نجواکنان می‌گویم که نترسد. که صلاح در این است که او قربانی شود تا درس عبرتی بشود برای دیگران… ۲ ترس از مرگ […]

 

 

هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/

۱
سرش را می‌گذارم کنار «کارون»؛ سعی می‌کنم در آخرین لحظه‌ها «لب کارون» را برایش «گل‌بارون» کنم، پس تمام زورم را می‌زنم و در گوشش، نجواکنان می‌گویم که نترسد. که صلاح در این است که او قربانی شود تا درس عبرتی بشود برای دیگران…

۲
ترس از مرگ از خود مرگ بدتر است؛ دوست دارم این جمله که احتمالا امتیاز انحصاری‌اش در دست من نیست، باعث شود که آدم معروفی بشوم! که بعدها از من به‌عنوان یک روشنفکر که سنتی هم هست اما لب کارون که می‌رود، ته‌سیگارش را کنار رودخانه رها نمی‌کند، یاد کنند. کسی که اگر صاحب دختر «کوچولویی» شد، سرش را بالاتر بگیرد و فردا پس‌فردا که دخترش بالغ شد، حواسش به او باشد اما حواسش را، جسمش را، روحش را، مایملک خود نداند…

۳
داشتم از ترسیدن از مرگ می‌گفتم که از خود مرگ بدتر است. اصلا «مرگیدن» یا «مرگانیدن»، هیچ تاثیری در تغییر وضعیت مرگ و مردن ندارند و این حقیقت و واقعیت «محض» را نه تنها کمرنگ نمی‌کنند که «کاربردی»‌تر هم می‌کنند.
یک جور وسایل و ادواتی هم اختراع شده‌اند که به کاربردی‌تر شدن مرگ، کمک بیشتری بکنند. وسایل و ادواتی که برای کشتن، تغییر کاربری می‌دهند؛ مثلا می‌شوند داس و تبر و چاقو، و از خاستگاه خودشان فاصله می‌گیرند…

۴
سرش را همچنان گذاشته‌ام کنار کارون و زانوی یکی از پاهایم را بر گردنش فشار می‌دهم؛ به اندازه‌ای که خیلی اذیت نشود و حقیقت را درک کند و نترسد و به من حق بدهد.
جوری که ترانه «لب کارون»، همچنان برایش «گل‌بارون» معنی بدهد. اصلا ترانه‌ای خوب و مردمی است که بتواند با هر طیف از جامعه و در هر وضعیتی ارتباط پیدا کند. یعنی ترانه باید مثل مرغ باشد که هم در عروسی و هم در عزا، بشود آن را سر برید…

۵
از سر بریدن که می‌گویند، دلم یک‌جوری می‌شود. ته دلم خالی می‌شود و یک چیزی مثل مایه مذاب، از اعماق زمین وجودم، می‌زند بیرون و راه می‌افتد به طرف گلو و حلقم. می‌پیچد دور حواسم. حواسم را داغ و داغ‌تر می‌کند و بر روی تمام برداشت‌هایم از این دنیا، اسید می‌پاشد. کار که از کار می‌گذرد، یک چیز دیگری به من می‌گوید که بعدی هم در راه است؛ یعنی که خیال نکن ماجرا تمام شده و تو، مجبوری به فاجعه و شنیدنش و دیدنش عادت کنی. اصلا غلط زیادی می‌کنی اگر اینها را یک جور بدی ببینی و شک به دلت راه پیدا کند و پدرها را صاحب‌اختیار دخترانشان ندانی – و حتی شوهرها را…
این چه عادت جدید مزخرفی‌ست که انتظار داری بالاخره یک نفر پیدا بشود که اول بزند توی دهن این مخالف‌نماهای آن‌ور آبی که از هر چیزی به دنبال منفعت خودشان هستند و این دگماتیک‌های وطنی که خودشان را تافته جدا بافته می‌دانند و پلی بشوند بین این دو دسته و با انگشت، یک نمادی را نشان هر دو طرف بدهند (حتی اگر بی‌ادبانه باشد) که باعث شود همه، مثل آن زورگویان داخل کارتون «سفرهای میتی کومان»، به نشان مأمور مخصوص حاکم بزرگ، احترام بگذراند و غلط زیادی نکنند…

۶
من همیشه بین اینکه یک روزی صاحب فرزند دختر بشوم یا پسر، فرق زیادی قائل نبودم اما این روزها عجیب دلم می‌خواهد که اگر صاحب فرزند شدم، دختر باشد. یک جورهایی این بغض فروخفته مستأصلم را برای دختر آینده‌ام تعریف کنم و شرح بدهم و او باور کند که من فقط پدرش هستم. فقط پدرش هستم و اختیاراتی که برایم قائل شده‌اند، دلیلی نمی‌شود که مرا بی‌شعور کند. که قرار نیست از من بترسد و البته که باید به من احترام بگذارد اما او اجازه دارد که در بستر انسانی، مثل یک انسان کامل و عاقل و بالغ، انتخاب کند و در هنگام این انتخابش، اگر صلاح دانست نظر من را هم بپرسد. یعنی من موظفم جوری شرایط را برایش آماده کنم که او بتواند تصمیمی درست برای خوب زندگی کردنش، بگیرد. حالا اگر این تصمیم درست او، خیلی با سلیقه من جور درنیامد، به درک…

۷
زانویم خسته شده و آن یکی پایم اصرار دارد که تکلیف ماجرا را زودتر روشن کنم. انتخاب اسم این دختر – زن را هم به عهده خودم می‌گذارد که عین دموکراسی و مدنیت و شهروندمداری و احترام به حقوق انسانی‌ست احتمالا!
من بین انتخاب اسم، هنوز مرددم؛ «رومینا»، «ریحانه»، «فاطمه»…، که هر کدام زیبایی‌های خاص خودشان را دارند و خوبی‌ها و نقص‌های خودشان را.
یک عده‌ای هم کمی آن‌طرف‌تر منتظرند که ضدقهرمان این روایت، کار را تمام کند تا این نحسی جهالت را بتوانند یک طوری ادامه بدهند که بساط عیش و خوشی و ناخوشی عده‌ای از رونق نیفتد.
داس یا تبر یا چاقو را از کنار پاهایم برمی‌دارم. سعی می‌کنم نسبت به مکث آسمان، بی‌تفاوت باشم و به دعای خیر پدر و مادرم که موقع تولدم در گوشم زمزمه کردند و دعای خیری که در گوش این دختر – زن خوانده‌اند و به تمام کائنات در دلم سوگند می‌خورم که «بپذیرید، حتما دلیلی برای این کارم دارم…».
چند ده کیلومتر آن‌طرف‌تر از ماجرا، چندین نماینده مجلس و شورا و نماینده رییس‌جمهور در امور بانوان و اهالی قوه قضاییه، از من که به شکل گلادیاتورگونه‌ای دارم حماسه‌سازی می‌کنم، انتقاد می‌کنند اما من اراده‌ای قوی‌ دارم. می‌دانم که اینها درنهایت نمی‌توانند جلوی مرا بگیرند؛ فوق فوقش یکی دوتا مثل مرا زندانی می‌کنند و …، اما تعداد ما بیشتر از این حرف‌هاست…

۸
خون را با آب کارون می‌شویم که بشورد و ببرد؛ همه عقده‌ها و حقارت‌ها و تنگ‌نظری‌ها و کثافت‌ها و این صحنه را که مثل فیلم‌های اول تاریخ سینما، سیاه و سفید است. خون در فیلم‌های سیاه و سفید را چطور نشان می‌دادند که خون است؟ یعنی بیننده باید با تصور بیرونی‌اش از خون، رنگ خون سیاه و سفید را بازسازی کند؟ حالا هر جوری که بود، مشکل خودشان بود، پس شما هم بیایید خونی که من بر روی زمین ریختم را همین‌طوری تصور کنید؛ شاید این‌جوری کمتر حالتان بد بشود…

۹
زن – دختر، از ترس مرگ می‌میرد. احتمالا کمی قبل از اینکه مرگانیده شود، مرده است. در این بین به چند رویایی که داشت و تباه شدند، فکر کرده است؟
در مسیری که داشتند او را به زور به لب کارون می‌بردند، چندبار تصمیم گرفت که جیغ بکشد با دهان بسته و نشد؟ چند بار ترسید؟ چندبار به پسر همسایه حسادت کرد که حتی اگر دلش می‌خواست در ۹ سالگی با سیگارش عشق‌بازی کند، نهایتا یک پس‌گردنی روانه‌اش می‌شد؟ چندتا نخل را حاضر بود طی کند تا به آبادی و آزادی برسد؟ چندبار مرور کرد که این چه زندگی نکبتی‌ست که جهالتش حد و مرزی ندارد؟ چندبار با پدر و برادر و نامزد و عمویش احساس غریبگی کرد؟ چندبار مُرد تا کارون را از نزدیک ببیند و کف کناری‌اش را با صورت، لمس کند؟ مگر یک نفر چندبار می‌تواند بمیرد؟