هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی / «یه روز صبح از خواب پا میشی و تصمیم میگیری یه روز خوب رو شروع کنی. بعدش ظهر نشده پدرت میمیره و یهو سرعت پیر شدن مادرت بیشتر میشه. هیچکدومشون هم ربطی به اون تصمیم لعنتی اول صبحت ندارن…». «اصلا چرا دنیا اینقد اصرار داره که صفت […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی /
«یه روز صبح از خواب پا میشی و تصمیم میگیری یه روز خوب رو شروع کنی. بعدش ظهر نشده پدرت میمیره و یهو سرعت پیر شدن مادرت بیشتر میشه. هیچکدومشون هم ربطی به اون تصمیم لعنتی اول صبحت ندارن…».
«اصلا چرا دنیا اینقد اصرار داره که صفت “لعنتی” رو بچسبونیم تهش؟».
«نمیدونم ولی اینا چیزایی هستن که همهش بهشون فکر میکنم.یه جور لذت مالیخولیایی بهم میده… گوش میکنی به حرفام؟ با تواَم…». «آره دارم گوش میکنم ولی واقعا نه، گوشنمیکنم. بیا بریم واست بلیط بخرم!». دختر با تعجب به پسر که انگار بیخیال از تمام غمهای عالم بود نگاه کرد و چند لحظه بعد به دنبالش راه افتاد. بدون اینکه دلم بخواهد مجبور بودم به حرفهایشان گوش کنم و شاید اگر دختر از من میپرسید به او میگفتم که دارم به تک تک جملههایش فکر میکنم اما مخاطبش من نبودم؛ یعنی سالهاست که مخاطب کسی نبودهام.
«گفته بودم نمیخوام برم. گفتهبودم شهرمون سالن سینما نداره. خیلی چیزای دیگه هم گفته بودم بهت ولی تو نمیشنوی انگار…».
از سالن ترمینال آمده بودند بیرون و اصرار پسر برای قانع کردن دختر به رفتن فایدهای نداشت. خواستم بروم و به آنها بگویم، اصرار به رفتن مشمئزکننده است. گویم که شهر من هم سالن سینما ندارد و خیلی چیزهای دیگر اما مثل همیشه ترجیح دادم که بنشینم روی نیمکتی در کنج شهری که نمیشناسمش، و مردمانش را که نمیشناسمشان، نگاهکنم و… .