نور نقره ای ماه کامل
نور نقره ای ماه کامل

    «از عالم بالا تو را صدا می زنند» نام کتابی است از علی اکبر قزوینی با مقدمه ای از محمود پیرحیاتی که در ۳۶۰ صفحه توسط انتشارات سخنوران در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است. این کتاب در سه فصل با عنوان های «در مسیر یک رویا»، «درس های نرد سفید پوش» و «مسیر […]

 

 

«از عالم بالا تو را صدا می زنند» نام کتابی است از علی اکبر قزوینی با مقدمه ای از محمود پیرحیاتی که در ۳۶۰ صفحه توسط انتشارات سخنوران در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است.
این کتاب در سه فصل با عنوان های «در مسیر یک رویا»، «درس های نرد سفید پوش» و «مسیر سفید» سیر تحولات ذهنی یک انسان را نمایندگی می کنند. در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «کتاب حاضر داستان پخته شدن مردی است در مسیر دوست، کتابی که گویا از عالم دیگری آورده شده و به ما تقدیم شده است.» بخش کوتاهی از فصل آغازین کتاب را با هم می خوانیم.
٭ ٭ ٭
«رحمان نام اوست. یکی از نام های اوست. یکی از صد نام اوست. یکی از صد نام خدا.»
مردی با لباس سفید برابرم ایستاده بود این را گفت و ادامه داد: «خوش آمدی به محفل نام های خدا. این راه که واردش شده ای، تو را به خواسته ات می رساند. تو را به تمام خواسته هایت می رساند. تمام خواسته هایی که او برایت خواسته است. تو نمی توانی در این راه باشی و به خواسته هایی برسی که او برایت نخواسته است!»
آمدم اعتراض کنم که دستش را به علامت سکوت بالا آورد. ناگزیر، چیزی نگفتم، مرد سفیدپوش با جدیت، اما مهربانانه، دادمه داد: «تمام عمر به تو یاد داده اند که فقط بخواهی. روح تو زیر بار این همه خواسته و این همه خواستن، کمر خم کرده و خسته و تکیده شده است. طراوتش را از دست داده و پژمرده شده است. به هاله ات نگاه کن…»
اشاره کرد که به خودم نگاه کنم. سرم را دور بدنم گرداندم. هر چه می دیدم خاکستری بود. انگار تمام وجودم در یک مه غلیظ، در یک ابر خاکستری فرو رفته بود. تقریبا نمی توانستم چیزی ببینم جز رنگ خاکستری، رنگ غم انگیزی بود. حس غم انگیزی بود. انگار غم تمام عالم را روی دوشم گذاشته بودند. احساس خستگی کردم. احساس افسردگی، احساس ملال، احساس مرگ.
فقط دلم می خواست بمیرم، دلم می خواست همان لحظه، همان جا، زندگی ام تمام شود. با خودم فکر کردم: «کاش بشود…» این فکر، کل آن روز با من بود. از صبح که بیدار شده بودم حالم خوب نبود. البته این ناخوش احوالی از مدت ها پیش شروع شده بود، از همان زمان که رابطه ام با همسرم حسابی تیره و تار شد و آخر سر به جدایی رسید، اما بدحالی ام امروز انگار به اوجش رسیده بود. از صبح هرچه تلاش کرده بودم حالم را خوب کنم، که حس خوب داشته باشم، نشده بود. ذهنم یاری نمی کرد. احساس افسردگی می کردم. حتی یک تست هم توی اینترنت پیدا کردم که وقتی سوال هایش را جواب دادم، نشان می داد که افسردگی خفیفی دارم که ممکن است خطرناک شود. پیشنهاد کرده بود بروم پیش روانشناس، آن هم به من که کلی کتاب درباره روان شناسی خوانده بودم و راجع به ذهن، کلی می دانستم…
صدای مرد سفید پوش مرا از افکارم بیرون آورد. ابر خاکستری رفته بود. همه چیز دوباره رنگی و شفاف بود. گفت: «هاله ات را دیدی؟» می دانستم که پاسخ را می داند. اما انگار چاره ای جز پاسخ دادن به او نداشتم؛ یا شاید از روی ادب، نمی توانستم جوابش را ندهم. گفتم: «دیدم… خاکستری غلیظ بود. اما چرا؟ چرا من؟» و ذهنم رفت به روزهایی که همه چیز عالی بود. به روزهایی که زندگی انگار شاهراهی بود چهاربانده که در لاین سرعت، با پورشه می راندم. یک پورشه کاین نوک مدادی. ماشین های شاسی بلند را همیشه دوست داشتم. آن قدیم ترها که تنوع این ماشین ها-حداقل در محل زندگی من، یعنی تهران- مثل امروز نبود، عاشق نیسان پاترول بودم، مدل دودرش البته. به نظرم باحال تر و چابک تر از مدل چهاردر آن بود. دلم می خواست سرکار که رفتم و پول درآوردم، یک نسیان پاترول دودر سبز بخرم و بزنم به جاده. بروم توی دشت و طبیعت. درخت ها و غروب آفتاب و ابرها و ستاره ها را تماشا کنم، فقط تماشا کنم. نه عکس بگیرم، نه نقاشی شان کنم و نه درباره شان بنویسم. فقط تماشای صرف. قثط بودن در لحظه و حضور در جادوی شگفت انگیز طبیعت.
خرید نیسان پاترول، رویایی –یا شاید آرزویی-ماند که هرگز محقق نشد. کارو بارم آن طور که انتظار داشتم پیش نرفت. شغلم را دوست نداشتم. پول چندانی هم از آن گیرم نمی آمد. نه اینکه بد باشد، زندگی ام می گذشت، بد هم نمی گذشت، اما آن قدری دستم را نمی گرفت که بخواهم یک نیسان پاترول دودر هم بخرم و با فراغ خاطر بزنم به جاده. زندگی بزرگسالی، اصلا آن جذابیتی را نداشت که تصورش را کرده بودم. روزها خاکستری بود… خاکستری… مثل همین هاله من… خاکستری روزها هاله من را خاکستری کرده بود، یا هاله خاکستری من روزهایم را هم این طور بی رنگ و دلمرده کرده بود؟
مرد سفیدپوش اجازه نداد که ذهنم پاسخ این سئوال را بدهد و باز مرا ببرد به سفرهای دور و دراز. گفت: «روزها همیشه رنگی هستند. هر روز جدید، یک معجزه است. هر لحظه هر روز، یک معجزه است. وقتی نمی توانی یا نمی خواهی معجزه ها را ببینی، رنگ خاکستری دورنت را می پاشی به روزهایت، روزهایت هم می شود خاکستری.»
گفتم: «روزهای من؟ مگر روزهای من با روزهای دیگران فرق دارد؟ روز، روز است دیگر! از ساعت صفر نیمه شب شروع می شود تا یک لحظه مانده به ساعت صفر روز بعد. اسم این ۲۴ ساعت را می گذاریم روز. یا شبانه روز. در یک قطعه نصف النهار که باشی، این محدوده زمانی را مثل دیگران تجربه می کنی، یعنی ساعت هایتان یکی است. در هر حال، روز یک امر عینی یا objective است، یعنی فارغ از اینکه من یا دیگری چطور درباره اش می اندیشیم، یک واقعیت بیرونی مستقل دارد. یک امر ذهنی یا subjective نیست که برای من یک شکل باشد و برای دیگری یک شکل دیگر. فرض کن این کتاب…» و به کتابی که روی میز وسط اتاق بود اشاره کردم. «این کتاب، یک جلد و قطع و تعداد صفحات مشخص دارد. اینکه من چشور نگاهش کنم، تاثیری در شکل و فرم آن ندارد. این طور نیست که یکی آن را بزرگ تر یا قطورتر از دیگری ببیند…» و در حالی که داشتم اینها را می گفتم، نوشته روی جلد که با حروف طلایی روی آن حک شده بود، توجهم را جلب کرد: «صدمین نام خدا».
از مرد سفید پوش پرسیدم: «کتاب جالبی باید باشد. می توانم نگاهش کنم؟»
لبخندی بزرگ و درخشان تمام صورت مرد سفیدپوش را در بر گرفت. گفت: «اصلا برای همین اینجایی! وقتش رسیده که این کتاب را بخوانی. بردار و برو.» و این را که گفت، پیش از آنکه من بتوانم چیزی بپرسم (یعنی چه که برای همین اینجا هستم؟ وقتش رسیده؟ وقت چه چیزی رسده؟ اصلا اینجا کجاست که من هستم؟ این مرد کیست؟…) مرد سفیدپوش ناپدید شد. اتاق در تاریکی فرو رفت و لحظه ای بعد من خودم را در اتاق خواب و روی تخت خوابم یافتم.
«آه… همه اش یک خواب بود…» دستم را سمت پاتختی بردم که یک لیوان آب بخورم که جسمی روی پاتختی نگاهم را سمت خودش کشید. از رگه نوری که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود توانستم آن جسم را تشخیص بدهم. یک کتاب بود. کتابی که با جلد کالینگور و حروفی حک شده بر آن که حتی در ترکیب با نور نقره ای ماه کامل، رنگ طلایی شان مشهود بود. نام کتاب را حرف به حرف زیر لب مزه مزه کردم: «صدمین نام خدا».