منتقدان ادبی هیچوقت آنقدر که شایستهاش بود جدیاش نگرفتند. اما اسماعیل فصیح بدون توجه به نادیده گرفته شدن، قرص و قایم ایستاد، نوشت و آثار مهمی به یادگار گذاشت که در تاریخ ادبیات ایران ماندگارند. او روز دوم اسفند سال ۱۳۱۳ در یکی از خیابانهای اطراف چهارراه گلوبندک به دنیا آمد. گوش دادن به داستانهایی […]
منتقدان ادبی هیچوقت آنقدر که شایستهاش بود جدیاش نگرفتند. اما اسماعیل فصیح بدون توجه به نادیده گرفته شدن، قرص و قایم ایستاد، نوشت و آثار مهمی به یادگار گذاشت که در تاریخ ادبیات ایران ماندگارند. او روز دوم اسفند سال ۱۳۱۳ در یکی از خیابانهای اطراف چهارراه گلوبندک به دنیا آمد. گوش دادن به داستانهایی که خواهرش با صدای بلند میخواند او را شیفتهی قصه و ادبیات کرد.
دوران دبستان را سال ۱۳۲۴ همزمان با پایان دوران اشغال ایران توسط متفقین تمام کرد. در کنار تحصیل در مقطع دبیرستان، شغلی برای خودش دست و پا کرد. بالافاصله بعد از دریافت مدرک دیپلم با پساندازی داشت و ارثی که از پدرش رسیده بود، از طریق ترکیه به پاریس و آمریکا رفت. بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسهی مهندسی شیمی دانشگاه مونتانا به سانفرانسیسکو نقلمکان کرد. در آنجا با آنابل کمبل، دختری جوان و زیبا، ازدواج کرد که هنگام زایمان همراه فرزندش درگذشت.
فصیح بعد از دستوپنجه نرم کردن با افسردگی، به شهر بووزمن در ایالت مونتانا برگشت و غرق کار شد. مدتی نگذشته بود که همهچیز را رها کرد و برای تحصیل در رشتهی ادبیات انگلیسی به دانشگاه میشیگان رفت. آنجا بود که ارنست همینگوی، نویسندهی برجسته و برندهی جایزهی ادبی نوبل، را ملاقات کرد: «دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه میشیگان ایشان را دعوت کرد. بالاخره یک روز همینگوی آمد، در محوطه نشست ولی تو نیامد. در همانجا روی چمنها نشست و صحبت کرد. دانشجوها و اساتید هم دایرهوار جلوش نشسته بودند. یک روز بهاری آفتابی بود. این خاطره هم شاید به یادآوریاش بیارزد، گرچه با دلتنگی. من و یکی از دوستان، خیلی جلو تقریبا کنار همینگوی نشسته بودیم. او آن روز یک شلوار کوتاه نظامی پوشیده بود، یک پیراهن اسپرت و صندل. هر کس یک سؤالی میکرد و او جواب کوتاهی میداد، کمی با دلخستگی. من فقط محو خودش و کلام و صدایش بودم که برای مردی به آن قویهیکلی که عاشق شکار و تیراندازی بود، نازک و ظریف بود. رابرت جردن، قهرمان اصلی رمان بزرگش، «زنگها برای که به صدا در میآید» را از یکی از اساتید دانشگاه اقتباس کرده بود. در دقایق آخری که میخواست بلند شود نفس بلندی کشید به اطراف نگاه کرد و رفت.»
اندوه از دست دادن همسر و فرزند و مرور خاطرات تلخ باعث شدند تحصیل در رشتهی ادبیات انگلیسی را رها کند و به ایران برگردد. در یکی از روزهای سال ۱۳۴۲ نجف دریابندری پیشنهاد کرد ترجمه کند. اما او ترجیح میداد برای شرکت نفت کار کند. به لطف دریابندری با صادق چوبک، رئیس امور اداری شرکت نفت، آشنا و مقدمات تدریساش در هنرستان صنعتی شرکت نفت
فراهم شد.
اولین رمانش به نام «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ زیر نظر نجف دریابندری با ویرایش بهمن فرسی در انتشارات فرانکلین منتشر شد. مجموعه داستان «خاکآشنا» سال ۱۳۴۹ توسط انتشارات صفیعلیشاه روی پیشخان کتابفروشی قرار گرفت. رمان «دل کور» هم سال ۱۳۵۱ به همت انتشارات رز در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
سبک ساده و بیتکلفاش باعث میشد آثارش جذاب، خواندنی و پر مخاطب شوند. او طبقهی متوسط شهری و مناسباتشان را وارد رمان فارسی کرد. فصیح که در جذب مخاطب عام و خاص موفق بود از تجربیات زندگیاش در نوشتن و خلق شخصیتها بهره میگرفت. در این مطلب با هفت رمان این نویسندهی برجسته آشنا میشوید.
کتاب «تلخکام»
«تلخکام» یکی از داستانهایی است که به شرکت نفت مرتبط است. در این رمان پر از جزئیات و توصیفات دقیق، مردی تحصیلکرده که دلنگران خواهرش فرنگیس است بعد از ساعتها پرواز و عبور از آبادان، تهران و پاریس به لندن میرسد تا کالایی خاص برای شرکت نفت بخرد. آنجا کسی را میبیند که انتظارش را ندارد.
کتاب «زمستان ۶۲»
«زمستان ۶۲»، روایتی خواندنی است از سالهای جنگ. در این رمان رنج، اندوه، ترس و مشکلات جامعهی جنگزدهی ایران در دههی شصت به تصویر کشیده شده است. جلال آریان، استاد بازنشستهی دانشکدهی نفت همراه با دکتر فرجام، متخصص کامپیوتر، به اهواز میروند تا ادریس پسر جوان مستخدمش که در جنگ مفقود شده را پیدا کنند.
در این داستان از عشق به باد رفتهی «فرجام» به زنی مرده که دوباره در چشمان نامزد ادریس جان میگیرد و ازدواج صوری جلال آریان با دختری جوان برای نجات او از دست مردی متعصب و بیمار، سخن گفته میشود.
کتاب «شراب خام»
«شراب خام» اولین رمان اسماعیل فصیح که سال ۱۳۴۷ منتشر شد، قصهی جوانی به نام جلال آرین را روایت میکند که تازه به ایران بازگشته است. خواهرش در جنوب زندگی میکند و برادرش در بیمارستان بستری است. جلال پس از بازگشت به ایران از یک طرف درگیر رتقوفتق امور در محل کارش است و از طرف دیگر باید به برادر بیمارش رسیدگی کند.
کتاب «ثریا در اغما»
این رمان روایتگر ماجرایی است که خواننده را گاه به گرمای آبادان میبرد و گاه مهمان کافههای پاریس میکند. در حالیکه دو ماه از جنگ گذشته، جلال آریان برای رسیدگی به وضعیت خواهرزادهاش ثریا که به کما رفته، راهی فرانسه میشود. همین سفر او را با ایرانیان ساکن پاریس روبهرو میکند. فصیح در این اثر به هنرمندان، سیاستمداران و نظامیهایی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند، میپردازد. او با وجود به تصویر کشیدن شرایطی که ایران و ایرانیان در آن مقطع تاریخی داشتند، بیطرف میماند و به خواننده اجازه میدهد دربارهی شخصیتها و رفتارشان قضاوت کند.
در بخشی از رمان «ثریا در اغما» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر ذهنآویز منتشر شده، میخوانیم: «اواخر پاییز ۱۳۵۹، یک سهشنبه سرد، حدود دو بعدازظهر. در دهانه ترمینال، در ضلع شمالغربی میدان آزادی تهران، دستفروشها، گاریهای دستی، و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سر و صدا و بوق بوق، درهم میلولند.
عدهای هم سر یک پیت یا کارتن، یا روی سفرهای، روی زمین، گوشه و کنار ساکتتر به کسب مشغولاند. یکی نان بربری و پنیر میفروشد. یکی تخممرغ پخته و نان لواش میفروشد. یکی هم یک گوشه با چند کیسه نایلون، تخمه و پسته و بادام و توت خشک و انجیر و نخودچی و کشمش و باسلق میفروشد.
محوطه داخل ترمینال که تازه افتتاح شده یک چیز بیسر و ته، ولنگ و باز، و هنوز عملا بیابان است. فقط گوشههایی از ان را چادرهای برزنتی زدهاند. ظاهرا اتوبوسهای عازم شمال و شمالغرب و حتی ترکیه و اروپا از اینجا حرکت میکنند.
در چشمانداز شمال، زیر آسمان آبی و ابرهای سفید، کوههای برف گرفته و تمیز البرز پیداست. جلوتر، چند رشته ساختمان دراز و بهم چسبیده چندین طبقه، خاکستری و سفید، منظره را قطع میکند. اینها بناهایی به سبک آسمانخراشهای نیویورکاند که حالا خاک بر سر و ناتمام، از زمان قبل از انقلاب، عاصل و باطل در میان باد پاییزی و فضای خالی و جنگزده، مات و مبهوت ایستادهاند. مثلا واحدهای مسکونیاند – عین بلوکهای اسباببازی لگو که بچهای سر سیری رویهم سوار کرده و بعد نصفهکاره خوابش گرفته و ول کرده باشد، پشت محوطه ترمینال خاک و خل جمع میکنند. بازهم جلوتر، دور تا دور درون محوطه خاکی، در گوشه و کنار، چندتا چادر برزنتی برپا کردهاند که هر کدام تشکیلات صحرایی یک آژانس مسافرتی است. در هر گوشه یک تعاونی مثل قارچ بعد از شب بارانی از زمین روییده. پشت چادرهای برزنتی اتوبوسها مسافر سوار و پیاده میکنند.
مردم بیشتر شهرستانی یا آواره و یا فقط کسانی مثل خود مناند، که به علتی آلاخون والاخون شدهاند. ترک و کرد و لر و عرب خوزستانی و جنگزده و غیره همهجا ولو هستند. وقتی وارد محوطه میشوم، در این گوشه، چندتا سرباز با ریش و سبیل خاک و خلی و یونیفرم ژولیده چای میخورند. سه تا کرد، با شلوار گشاد و نیمتنه شبهنظامی و عمامه پیچازی، گوشهای نشستهاند و سیگار وینستون میکشند. یک عرب خوزستانی هم با زن و مادر و شش هفت تا بچه همه مات نشستهاند و هیچ کاری نمیکنند.
من چادر برزنتی جایگاه «تیبیتی» – تعاونی شماره ۱۵ – را که اولین چادر دستچپ است، پیدامیکنمومیروم داخل. در گوشهای، یک پیشخان صحرایی هم درست کردهاند. گوشه ان یک تکه مقوا با ماژیک اعلام میکند: «مسافرین استانبول». جلوی پیشخان خلوت است. بلیتم را ارائه میدهم. بدون اینکه ان را بررسی کنند اسمم را در لیست موجود علامت میزنند. چمدانی انچنانی ندارم که برای بار و بندیل تحویل بدهم. بنابراین متصدی کنترل بلیت اجازه میدهد کیف و ساک دستیام را توی اتوبوس ببرم.
اتوبوس کذایی یک بنز دولوکس ۰۳۰۲ نسبتا شسته و رفته است، اما هنوز اماده حرکت نیست. اگرچه درش باز است و شوفر و شاگرد مشغول بستن بار و بندیل روی سقف ماشیناند. مرد قدبلندی با ریش و سبیل نرم فرفری و کلاه پوستی سفید محترمین که به او قیافه «اشو زرتشت» میدهد و چمدانهای خیلی زیادی دارد با شوفر مشغول بگومگو است. یکی از چمدانهای بزرگتر ترکیده است و او دارد آن را با طناب میپیچد. کمک میکنم تا آن را و بقیه را میدهند بالا، و مرد بلندقد از من تشکر میکند. بعد میآیم جلوی چادر نزدیک دهانه ترمینال میایستم و سیگاری روشن میکنم و منتظر میمانم.»
کتاب «باده کهن»
در این رمان سیر تحولات روحی انسان به روشنی روایت میشود. دکتر کیومرث آدمیت، متخصص بیماریهای قلب و عروق از دانشگاه U.C.L.A آمریکا و استاد بازنشتهی دانشگاه پهلوی شیراز، دو فرزند دارد، زنش را طلاق داده، چند کتاب دانشگاهی منتشر کرده و در بیمارستان تهرانکلینیک کار میکند. حالا در حال رفتن به آبادان است تا بخش قلب و عروق بیمارستانی تازه تاسیس را در آبادان راهاندازی کرده، آنجا زندگی و شریک تازهای پیدا کند. از قضا روزی با خانمی به اسم پری کمال آشنا میشود که تکنیسین آزمایشگاه است و میخواهد برای تجهیز بیشتر بیمارستان با دکتر همکاری کند. زنی که شوهرش را در جنگ از دست داده و حالا با مادرش زندگی میکند. پری کمال مثل اسمش خلقوخوی پریها را دارد و در جستجوی کمال است. دکتر را با خودش به سفری روحانی میبرد و تمام معنویات از یاد رفته را به او بازمیگرداند. داستان در سال ۱۳۷۰ و در حال و هوای آبادان جنگزده میگذرد.
کتاب «اسیر زمان»
رمان «اسیر زمان» که متاثر از فضای حاکم بر ایران پس از انقلاب است به زندگی جلال آریان میپردازد و زندگی او را از سال ۱۳۴۲ به بعد، زمانی که از آمریکا به ایران برگشته و در هنرستان شرکت نفت تدریس میکند، روایت میکند و تا اواخر سال ۱۳۶۶ پیش میرود.
آریان با دانشجویی مستعد به نام علی ویسی آشنا میشود. دانشجویی که به زودی توجه استادش را به خود جلب میکند و در زمانی کوتاه رابطهای دوستانه و صمیمانه با او برقرار میکند. در رفت و آمدها و مناسبتهای دوستانه، آریان با اتفاقات تلخی که در کودکی علی افتاده آشنا شده و میفهمد که او مخالف رژیم شاهنشاهی است و همراه جمعی از افراد فعالیتهای
پنهانی دارد.
در این میان، زندگی علی ویسی با حضور سروانی ساواکی به نام نفیسی که در اهواز زندگی میکند، متلاطم میشود. نفیسی مردی میانسال، پولپرست و خوشگذران است. زبان و رفتارش عامیانه و جلف است و در همین احوالات به شهناز گنجویپور، دختری جوان، نظر دارد. شهناز که همدورهی علی و عشقاش است، پیشنها ازدواج را رد میکند. سروان با هدف به دست آوردن شهناز، علی و پدر دختر را با اتهامات واهی به زندان میاندازد.
کتاب «دل کور»
رمان «دل کور» یکی از مشهورترین آثار اسماعیل فصیح است. این اثر در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. نویسنده در این کتاب به سراغ داستان زندگی خانوادهی آریان رفته است. آنها در محلهی قدیمی درخونگاه زندگی میکنند. حسن آریان، از مغازهداران خوشنام محل است و خانوادهی پر جمعیتی دارد. کوچکترین پسر خانواده، صادق نام دارد. شبی از شبها، صادق خبر مرگ بزرگترین برادرش، مختار، را دریافت میکند. او بعد از شنیدن این خبر در بین احساسات مختلف مانند سردرگمی، غم، ناراحتی، شادی، عذاب وجدان، تنفر و… دست و پا میزند.
در طول کتاب با صادق همراه میشویم و دربارهی سرگذشت هر کدام از اعضای خانوادهی آریان اطلاعات خوبی به دست میآوریم. داستان به دو بخش کلی تقسیم شده است. بخش اول به کودکی صادق ارتباط دارد. در بخش دوم به سراغ جوانیاش میرویم و خاطرات و اتفاقات مختلف را از دید او میبینیم.