هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی / ۱ «گلی» برگشته به رشت اما «فرهاد» نیامده به استقبالش. حدود ۴۰۰کیلومتر آنطرفتر، من با یک پاس پشت دفاع تمیز، «فرشاد آقای گل» را با دروازه «استقلال» تک به تک میکنم. «کرونا» حتی بر «در دنیای تو ساعت چند است» هم تاثیر گذاشته. «صفی یزدانیان» احتمالا اگر […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی /
۱
«گلی» برگشته به رشت اما «فرهاد» نیامده به استقبالش. حدود ۴۰۰کیلومتر آنطرفتر، من با یک پاس پشت دفاع تمیز، «فرشاد آقای گل» را با دروازه «استقلال» تک به تک میکنم. «کرونا» حتی بر «در دنیای تو ساعت چند است» هم تاثیر گذاشته. «صفی یزدانیان» احتمالا اگر امروز میخواست این فیلم را بسازد…، خداراشکر که قبلا ساخته است.
حس میکنم در «بمب؛ یک عاشقانه» بودهام. آن فریاد «مرگ بر شوروی» و «مرگ بر انگلیس » و… برایم بیشتر از خیلیها آشناست. آن به زیرزمین رفتنها هم و مخاطب لیچارها و تنبیههای آن آقای مدیر؛ سر صف، بودهام…
۲
«گلی» از هواپیما که بیرون میآید، در تمام طول مسیر تهران – رشت در اتوبوس، همچنان که به جاده و باران زل میزند، نگران فرانسه هم هست. نگران پدر و مادری که سالها پیش از دست داده هم هست و نگران اینکه تصورش از رشت، چقدر با واقعیت و حقیقت مطابقت دارد.
دفعه قبل، «فرهاد» را که آمده بود به استقبالش در ترمینال اتوبوسها نشناخته بود. این بار اما شدید دلش میخواهد وقتی که رسید، آنجا منتظرش باشد. برایش پنیر فرانسوی دستسازش را آورده باشد و مدام کارهای عجیب و غریب انجام بدهد…
۳
دهه ۶۰، وقتی که جنگ بود، اواسط دوران راهنمایی، قیمت یک نوشابه شیشهای با کیک، فوق فوقش میشد ۱۰ تومان! دورانی که باید موهایمان را نمره چهار میزدیم یا به زشتترین حالت ممکن، کوتاه میکردیم. دورانی که درس آمادگی دفاعی هم داشتیم و البته زنگ ورزش، برای ما بهترین ساعتهای ممکن را رقم میزد.
از آنجا و آن دوران، کلی خاطرههای تلخ و شیرین برایم به یادگار مانده. ۴شنبهها، زنگ آخر، ورزش داشتیم. با محمد و مهدی و عباس و رضا و مجید و خیلیهای دیگر یارکشی میکردیم و در حیاط مدرسه که طولش خیلی بیشتر از عرضش بود اما یک مستطیل درست و حسابی نبود (بیشتر شبیه ذوزنقه بود!) طوری یک فوتبال مشتی بازی میکردیم که انگار واقعا «مجتبی محرمی» و «فرشاد پیوس» و «مهدی فنونیزاده» و… داخل زمین دارند بازی میکنند. دربی استقلال پرسپولیس داشتیم هر هفته ۴شنبهها…
۴
«گلی» به رشت که رسید، همه جا خلوت بود. خیلی خلوتتر از چیزی که فکرش را میکرد. رشت بارانی، رشت خاکستری، حالا از خاکستری هم فراتر رفته بود. از اتوبوس پیاده شد. «فرهاد» نبود. به زحمت یک تاکسی پیدا کرد تا او را به منزل پدریاش در «ساغری سازان» ببرد. خیابان، خیس و خلوت بود. هوا خلوت بود. گلی هیچوقت «میدان شهرداری» را اینجوری ندیده بود؛ «سرها در گریبان است».
پیرمرد دوستداشتنی محلهشان که بار قبلی او را با عروسش اشتباهی گرفته بود، مرده بود. آشفروشی تعطیل بود و «فرهاد قابساز» انگار آب شده و در زمین فرورفته بود.
قبل از اینکه کلید را داخل قفل درب بیندازد و آن را باز کند، نگاهی به پشت سرش در کوچه انداخت تا شاید او را ببیند که روی سرش ایستاده؛ برعکس و مشنگ و جذاب…، اما نبود…
۵
دوران راهنمایی من، مصادف بود با قلکهایی شبیه نارنجک که در مدرسه بهمان میدادند تا کمکهای نقدی خانواده را داخلشان بیندازیم و بفرستند به جبهههای حق علیه باطل. هر صبح در صف، قبل از اینکه به کلاسها برویم، جوری «مرگ بر آمریکا» را بلند و از ته دل میگفتیم که احتمالا به گوش کاخ سفید میرسید و آن «صدام یزید کافر» را جریتر میکرد تا بمبهایش را بیشتر و آنها را شیمیاییتر بکند.
درس آمادگی دفاعی ما قرار بود، آمادهترمان کند. بعضی شبها همراه پدرهایمان (آنهایی که به جنگ نرفته بودند اما همینجا میجنگیدند) در صف نفت منتظر میماندیم تا یکی دو بیست لیتری نفت اضافه گیرمان بیاید و در سرمای زمستان، بخاریهای قدیمیمان، جور سرما را بکشند.
ما آماده میشدیم برای چیزی که حقمان نبود و شروعش، تقصیر ما نبود و ادامهاش هم -شاید- اما ترکشهایش مدام به ما میخورد. این را هم بگویم که گاهی از بعضی از معلمهایمان هم ترکش و خطکش میخوردیم؛ بدون آنکه بدانیم گناهمان دقیقا چیست…
۶
پرس و جوی گلی از مردم درباره فرهاد، او را منتهی میکند به غم. در اخبار خوانده و شنیده بود که گیلان، به طرز وحشتناکی دچار «کرونا» شده است. شنیده بود که نمایندهای گفته؛ «اجساد قربانیان کرونا آنقدر زیاد شده که قبرستانهای رشت دیگر جا ندارند». شنیده بود و خوانده بود و گریه کرده بود. گریه کرده بود و ترسیده بود. نه به خاطر اینکه فرانسه هم دچار کرونا شده. نه به خاطر اینکه مادرش که مرد، او در مراسم تدفینش حاضر نبود. نه به خاطر اینکه پدرش، وقتی او کوچک بود، مرد. نه فقط برای اینکه دفعه قبلی که به ایران آمد و بر سر مزار مادرش کلی اشک ریخت و سبک شد و «انزلی» و خالهاش را دید و با فرهاد، کلی ماجرا پشت سر گذاشتند و فهمید که فرهاد، همه عمر عاشقش بوده، باز هم نتوانست در رشت بماند و برگشت فرانسه.
«موسیو لوپن(؟)» اما هنوز در رشت هست. به دخترهای دوقلو همچنان دارد فرانسوی یاد میدهد. در همان مغازهای که «فرهاد قابساز»، قاب آرزوهایش را میساخت…
۷
ما بچههای دهه ۵۰ و ۶۰، هیچوقت آرامش نداشتیم. حتی وقتی به عشق فوتبال بازی کردن از خواب بیدار میشدیم و دیدن بازیهای جامجهانی ۱۹۹۰ ایتالیا، برای اولین بار به شکل زنده از تلویزیون، ذوقمرگمان میکرد، آرامش نداشتیم. ما جنگ را تجربه کردیم و زلزله رودبار را و فقر را و کمبودها را و نبودن پدرهایمان را و نداشتن تکنولوژی را و مادرانمان را دیدیم که در ۲۴ساعت شبانهروز، ۲۵ساعت کار میکردند و غصه میخوردند تا لحظههای بهتری را تجربه کنیم.
ما آمادگی دفاعی داشتیم؛ هنوز هم داریم، پس اینکه کرونا، تبدیل به ترس و انزوا و غصه و نگرانی شده، برای ما فقط یک شوخی مرگبار است. شوخی مرگباری که انتظار نداریم برای بقیه هم همین باشد. ما دلمان میخواهد بچههای این نسل و مادران و پدران فردا، به سلامت از این مرحله بگذرند. دوست داریم حالا که سنی ازمان گذشته و پزشک و پرستار و مدیر و کاسب و مهندس و نقاش و راننده تاکسی و… شدهایم، بقیه هم به اندازه ما دغدغه داشته باشند و برای روزهای بهتر بجنگند؛ کاش هنوز هم آرمان، معنی و مفهوم و قدر داشت…
۸
«فرهاد قابساز» هم کرونا گرفته بود. «گلی»، هرجوری که بود، نشانیاش را پیدا کرد؛ در بیمارستان «پورسینا» رشت در بخش قرنطینه. التماس کرد که بتواند ببیندش و به زحمت توانست وقتی که یک ماسک پیزوری بیخاصیت به او دادند، از پشت درب، چند دقیقه نگاهش کند. بیحال افتاده بود بر روی یک تخت پیزوریتر. بیمارستان، ملتهب و شلوغ. ماسک و لباس مخصوص، کم. چهرهها نگران.
فرهاد اصلا شبیه دفعه قبلی که گلی آمده بود رشت، نبود. آمد بیرون و توی محوطه بیمارستان، کنار یک درخت قدبلند، تا توانست گریه کرد. وسط گریههایش بود که خوابش برد. این بار فرهاد بود که داشت بهش میگفت؛ «گلی! پاشو. این مسخرهبازیها چیه؟…»…
۹
«محمد»، توپ چرمی سفید رنگ و رو رفته را به من پاس میدهد. «رضا» را دریبل میکنم و با یک پاس تمیز و تیز، پشت دفاع استقلال، «مهدی» را در موقعیت تک به تک با دروازهبان قرار میدهم. «فرشاد پیوس» با خونسردی ذاتیاش با یک ضربه بغل پای زمینی آرام، دروازه استقلال را باز میکند. استادیوم منفجر میشود. مدرسه منفجر میشود؛ «مرگ بر آمریکا»، و بمب بعدی فرود میآید… .