چه روز زیبا و باشکوهی توی ورزشگاه آزادی! همراه با اولین تجربه زنانه روی سکوهای دوست داشتنی
چه روز زیبا و باشکوهی توی ورزشگاه آزادی! همراه با اولین تجربه زنانه روی سکوهای دوست داشتنی

رها پوربخش ایران پرشور آغاز کرد؛ گل‌های اولی و دومی و سومی خیلی زود از راه رسیدند و شعار واویلا واویلا بزن یکی دیگه نشان می‌داد تازه پیش غذا سرو شده است. در تمام سالیانی که روزنامه‌نگاری کرده بودم؛ کنفرانس‌های خبری، نمایشگاه بین‌المللی کتاب، نواهای موزیسین‌ها و خوانندگان معروف وطنی را شنیده بودم تا پوشش […]

رها پوربخش

ایران پرشور آغاز کرد؛ گل‌های اولی و دومی و سومی خیلی زود از راه رسیدند و شعار واویلا واویلا بزن یکی دیگه نشان می‌داد تازه پیش غذا سرو شده است.
در تمام سالیانی که روزنامه‌نگاری کرده بودم؛ کنفرانس‌های خبری، نمایشگاه بین‌المللی کتاب، نواهای موزیسین‌ها و خوانندگان معروف وطنی را شنیده بودم تا پوشش خبری بدهم هیچ خبری و هیچ نوایی دلپذیرتر از جیغ‌های بنفش تونل آزادی نبود.
اتفاقی شگرف افتاده بود و “باز شده بود این در، صبح شده بود این شب”. با ذوق کودکانی که نماینده کلاس هستند آیدی کارتی که با مشقت همکاران مَردم به دست آمده بود را به گردن انداخته و از لحظه‌ی اول و ورودی پارکینگ تا بعد از بازی و پایان نشست خبری سرمربی تیم ملی مدام در حال مخابره خبر بودم؛ خبری که همگی منتظر رسیدنش و دیدن و شنیدن و لمس کردنش بدون هیچ واسطه‌ای بودیم: حضور ما روی سکوهای ورزشگاه آزادی.
همه‌چیز طعم اولین می‌داد. ترجیح دادم تا همراه با سیل جمعیت باشم تا در اتاق شیشه‌ای مخصوص خبرنگاران زن، پس در پارکینگ شرقی به صفی که ماموران امنیتی تلاش می‌کردند مرتب همگی را سوار اتوبوس کنند، پیوستم.
لبخند تمام صورت زنان حاضر را قاب گرفته بود، حتی چهره عرق گرفته و خسته بانویی را که ماموریتی آمده بود و مامور حراست اجازه نمی‌داد پسر هیکل‌مندش همراه مادر وارد منطقه‌ی ممنوعه شود.
اتوبوس‌‌سواری هم حالا تفریح دلپذیری بود. زنانی که لباس‌ها را به رنگ پرچم ست کرده و منتظر بودند تا به جایگاه برسند حتی کلامی بر زبان نمی‌آوردند نکند این جادو باطل شود و از خواب خوش بیدار شویم. انگار که هیچ کدام باورمان نمی‌شد واقعا در استادیوم صدهزارنفری آزادی هستیم. حتی مسئولین برگزاری هم کارهای عجیب غریب کرده بودند، از پذیرایی با هندوانه در بدو ورود تا گذاشتن دستمال کاغذی در سرویس‌های بهداشتی که مردان با هشدار ما را از استفاده از آنها منع کرده بودند!
گیت‌ها بدون هیچ مشکلی حتی با کارت ملی و بدون ارایه بلیت کار می‌کردند و خانم‌های پلیس را تا به امروز انقدر شادمان و مهربان ندیده‌ بودم.
تونل که می‌گفتند همین جاست. زیر سقف تونل چهار آزادی بی‌خیال وجهه و کارت و خبرنگاری تمام بغض و حسرت بیست و پنج ساله را فریاد زدم. آخرین بار برای فوتبال در هفت سالگی روی دوش پدرم از این تونل گذشته بودم و بقیه سهم من از ورزشگاه‌ها محدود شد به تشییع جنازه و میتینگ‌های سیاسی.
باز هم عاشق رنگ سبز شدم و همان جا گوشه‌ای از قلبم را به چمن سبز ورزشگاه آزادی گره زدم.
اگر کسی پشت به زمین می‌ایستاد و از ماجرا بی خبر بود نمی‌توانست از واکنش هواداران سر دربیاورد. آغوش‌هایی که باز و دیدارهای که در آزادی تازه می‌شد و جز فریادهای “باورم نمیشه” چیزی به گوش نمی‌رسید.
سطحی از هیجان بر همه مستولی شده بود که شعارهایی که یک هفته تمام در فضای مجازی تمرین کرده بودند از یاد رفته بود. زنان آزادی تبدیل به فریاد شده بودند. فریاد…
هر کنشی در زمین آزادی واکنش زنان روی سکوها را به همراه داشت؛ اولین بار بود که می‌دیدم بانوی میانسالی در کنارم قربان صدقه‌ی آبپاش‌های روی چمن می‌رود.
پیش از شروع بازی تنها گلرهای تیم ملی به لیدری علیرضا بیرانوند سمت جایگاه هواداران آمدند و حسابی تشویق شدند.
یکی فریاد زد اما دماغ بیرانوند از اینجا معلوم نبود، انقدرم بزرگ نیست.
تقریبا هیچ شعاری در میان تماشاچی‌ها فراگیر نمی‌شد و وقتی شعاری گل می‌کرد لیدرها با اشاره و بوق علامت می‌دادند که بوق بزنید…
ایران پرشور آغاز کرد؛ گل‌های اولی و دومی و سومی خیلی زود از راه رسیدند و شعار واویلا واویلا بزن یکی دیگه نشان می‌داد تازه پیش غذا سرو شده است.
مصاحبه، عکس و ویدیوهای زیادی را در میان هواداران گرفته بودم. البته بانوان خبرنگار اجازه حضور در میان تماشاچی‌ها را نداشتند و من هم آیدی کارت را غلاف و با بلیتم روی جایگاه حضور داشتم.
اما هنوز هم یک در بسته را باز نکرده بودم؛ اتاق شیشه‌ای مخصوص خبرنگاران زن.
کارتم را به گردن آویزان کردم و با سری بالا خودم را به نرده‌های قفل شده چسباندم تا توجه یگان انتظامی را جلب کنم. با اخمی ویژه، سرباز وظیفه‌شناسی سرم داد کشید که شما دیگر اجازه ورود ندارید. گفتم من خبرنگارم و باید در آن اتاق باشم گفت اجازه ندارم و دور شد. کمین کرده منتظر یک رفت و آمد بودم که اتفاق افتاد و من هم از فرصت استفاده کرده و خودم را از لای در به سختی رد کردم که افسر مسئول فریاد‌ زد بازداشتت می‌کنم کجا می‌روی؟
مامور خانم حراست با کارت ویژه ای اف سی خودش را به ما رساند. انقدر زیبا بود که وسط مهلکه نتوانستم نگوییم چقدر چهره شما به ورزشگاه آزادی می‌آید! و محبت آن خانم کلید عبور من شد به آن‌سوی در اتاق شیشه‌ای.
هیچ چیز در اینجا هیجان‌انگیز نبود انگاری که تمام خبرنگاران زن خودشان هم از گیر افتادن در اینجا کلافه شده بودند و ترجیح می‌دادند روی سکوها پا بکوبند و فریاد بکشند!
خبرنگاران زن خارجی هم که بعد از حضور ژورکائف دیگر تلاشی برای ادامه اطلاع‌رسانی نمی‌کردند و در گوشه‌ای سیگار به دست زمان را می‌کشتند.
تنها خبرنگار فرانسه ۲۴ بود که هم‌چنان مشتاقانه و با هیجان به گزارش زنده تلفنی خودش می‌پرداخت و وقتی من را در حال فیلمبرداری از خودش دید به آغوشم کشید و مصاحبه کرد.
بازی رو به پایان بود و تلفن نماینده روابط عمومی فدراسیون دائم زنگ می‌خورد. پیام این بود: اتوبوس‌ها خانم‌های خبرنگار را برگردانند و هیچ خبرنگار زنی به نشست نرود!
دو دقیقه بعد نظر برمی‌گشت و زمزمه‌ها از سر گرفته می‌شد.
تصمیم قطعی گرفته شده بود؛ بانوان خبرنگار به نشست نخواهند رفت. سر وصدای اعتراض بلند شد اما تقریبا همگی راضی به رفتن شده بودند که آقای شکوری برای پرس و جو آمد و توانستم اجازه حضور در نشست را بگیرم؛ یک در دیگر هم باز شد.
در سالن نشست طبقه‌ی بالای مرکز فوتبال همه از حضور هم دیگر معذب بودند. اولین‌بار بود که مردان هم همکاران زن خود را در نشست می‌دیدند و خبرنگار آقا تلاش کرد این اولین نمایش را ویژه‌تر برگزار کند و با تسلطی مثال‌زدنی شروع کرد به فرانسوی سوال کردن از ویلموتس که البته در ادامه مجبور شد سوال خود را به فارسی بپرسد. گمانم ویلموتس فرانسه‌اش خوب نبود.
یکی زیر لبی زمزمه کرد: “وقتی فارسی، فارسی صحبت کن!”
نشست هم تمام شد؛ از پله‌های مرکز فوتبال پایین می‌آمدم تا به جای در شرقی که از آنجا وارد شدم با خورشیدی که از در غربی هم خارج شده بود از ورزشگاه آزادی بیرون بروم. وقتی راننده‌ی یگان ویژه‌ سر تا پا سیاه‌پوش شیشه را پایین کشید و گفت خواهرم خسته نباشی، بغض چسبیده بیخ گلویم بالاخره بعد از هفت ساعت حضور در آزادی شکست و اشک‌هایم دیگر سرازیر شدند..
همگی ما به آزادی خوش آمده بودیم.