کوچه باغ های بهشت بخش پایانی
کوچه باغ های بهشت بخش پایانی

مجید عابدینی راد رضا پرید وسط کار، فرصت نداد مفصل تر حرفامو بزنم و نوشت: راستی بگو ببینم تو نسبت به عشق هایی که توی واقعیت داشته ای غبطه ای می خوری؟ منظورم اینه که ترجیح نمی دادی بجا شون، مثل الان، فقط به دنبال عشقی غیر قابل دسترس می رفتی تا خیلی زود تر […]

مجید عابدینی راد

رضا پرید وسط کار، فرصت نداد مفصل تر حرفامو بزنم و نوشت: راستی بگو ببینم تو نسبت به عشق هایی که توی واقعیت داشته ای غبطه ای می خوری؟ منظورم اینه که ترجیح نمی دادی بجا شون، مثل الان، فقط به دنبال عشقی غیر قابل دسترس می رفتی تا خیلی زود تر از این ها بتونی به سعادت این دنیایی برسی!؟

نوشتم: رضا راستش یک جورایی همینه! یعنی بخودم می گم ای کاش این درس عشقی که از نظامی و حافظ گرفته ام رو از همون نو جوونی الگوی زندگیم کرده بودم!  اما نمی دونم، سخته گفتنش! از طرفی شاید اگه همه عشق های توی واقعیت رو زندگی نکرده بودم هیچوقت به درکی واقعی از حرف های این بزرگان هم نمی تونستم برسم!

اما یه مسئله رو نباید اشتباه کرد؛ این که نمی شه این دو تا دیدگاه رو در هم آمیخت: این عشق هایی که برای نظامی حالت رمان رو داشته ان، نظیر لیلی و شیرین و همه شخصیت های زن معرفی شده در هفت پیکر و جاهای دیگه، همون طور که بهت گفتم برای رسیدن به یک دید هنری والا و دستیابی به سعادتی درونی بوده اند، با هدف شناخت تمامی زوایای درون انسان!

به کل این راه به کمال رسیدن رو نمی شه با تجربیات روزمره زندگی و دلباختگی در عالم واقعیت حتی مقایسه کرد!

برای اینه که من به اون عشقی که در کنار واقعیت می گذره، می گم «عشق خاص.»  بعد هم در مجموع رضا من از هیج‌ کرده ای در گذشته ام غبطه نمی خورم و با هر همسری یک تجربه بزرگ دوستی بی نهایت بزرگ داشته ام!

رضا نوشت: عابد می گم نکنه چون آدما خیلی معنی درستی از این «عشق خاص هنری» رو نمی فهمیده ان،  اومده ان، از راه اشتباه، به جای عشق به ساقی درون، ماوراء الطبیعه رو مبنا قرار دادن و شروع به دخل و تصرف در گفته های این علما کرده ان!؟

نوشتم: چه قدر جمع بندی و تحلیل درستی کردی!  این حرفت رو باید  طلا گرفت!

دقیقاً به نظر من هم جهل عامل اصلی دستبرد در نوشته های نظامی و مولانا و حافظ بوده! با این که فهمیدن اصل موضوع توی اون دوره خیلی کار سخت و پیچیده ای هم می بایستی باشه! اما بعضی ها، به اسم خدمت و روشنی آوری دست به این کار زده ان! چون رضا کُشتن حرف، جنایته!

خب چندین دلیل دیگه هم به حتم در کار بوده!

مثلاً همین اولین قصه اش که در مورد درمانگری درد لاعلاج کنیزک شاهه، خیلی خوبه! چون از یک جایی، آخر قصه رو جماعتی به شکلی خیلی ناشیانه عوض کرده اند!

رضا نوشت: یعنی چی که آخر داستان رو عوض کرده اند؟ اصلا هم چرا می گی «جماعتی» اون دستبردها رو زده ان!

نوشتم: ببین در مجموع شاه عاشق کنیزکی زیبا می شه، که هنوز هیچی نشده، مرضی سخت و ناشناخته می گیره، و روز به روز ضعیف تر و نزار تر می شده!

این شاه خوب و پر از لطافت، بیچاره به هر دری می زده و چون طبیب های معروف دربار، هیچ جور نمی تونن راه علاجی برای مداوای طرف پیدا کنن، با گریه دست به دعا می شه! تا این که عاقبت یک حکیم استثنایی، که همه افکار و تبحر نظامی رو داشته، در خواب به دیدنش می آد….!

طبیب استثنایی به شاه می گه باید جایی رو در اختیار من بذاری که من با این دخترک حسابی در خلوت باهم حرف بزنیم، تا منو از احوال درونش کاملاً مطلع کنه…!

رضا نوشت: عجب مولانا تیز بوده، که هفت قرن قبل از پیدایش بروئر و فروید و دیگر روانکاوان بزرگ، درمان از راه حرف رو، به صورت یک ایده کاربردی توی این قصه به دنیا نشون داده بوده!

خلاصه اون حکیم ِ نظامی صفت، بعد از چندین جلسه خلوت کردن با اون دختر، به مولانا می گه این کنیزک بیچاره عاشق بی قرار مردی زرگر شده، که اگه بشه عوامل شاه به دنبالش برن و به دربار بیآرنش، از راه وصلتش با این دختر بیمار، همه رنج و دردش می تونه به احتمال زیاد، خاتمه پیدا کنه…!

حالا به نظرت شاه که این قدر به دنبال علاج این زن دردمند و زیبا بوده چه تصمیمی گرفته باشه، خوبه!؟

رضا نوشت: خب طبیعتاً به نظرم این شاه دل رحم، که کنیزکش رو تا حد گریه کردن برای نجات از وضع بدش دوست داشته، و درمانش براش این قدر مهم بوده، می بایست آدم فرستاده باشه تا به دنبال زرگر برن و مال و منالی هم بهش بدن تا بیاد و با دختر روبرو بشه!

نوشتم: باری کلا! شاه هم همین کار رو می کنه. و وقتی مشکل روحی و درد عشق دختر درمون پیدا می کنه، به صورت معجزه آسایی وضع جسمی ش هم به مرور خوب و خوبتر می شه!

خب قبول داری که قصه این جا باید تموم بشه و ما خواننده ها هم می تونیم بفهمیم که دردهایی روانی می تونن تن و جسم کسی رو به سمت بیماری و مرگ ببرن! و بیماری هایی از نوع هیستری می تونن از راه شناخت ریشه و اصل غم های عاشقانه محرک شون و پیوند مجدد باهاشون، معالجه بشن….!

رضا نوشت خب یعنی درست  مثل همون نی جدا شده از ریشه اش که مولانا از درد جدائی و غم هجرانش در مقدمه مثنوی حرفش رو پیش آورده، اما نمی فهمم. مگه قصه جور دیگه ای تموم می شه!؟

نوشتم: این طور که معلومه کسانی که این میونه، نقش خدا رو توی این قصه کمرنگ می دیدن، اول می آن، به آخر داستان دو تا بیت اضافه می کنن، با این مضمون که؛  شش ماهی بعد از این وصلت حال دختر کاملاً خوب می شه!

بعد یکی شون می آد اضافه می کنه که معرّف های مولانا و نظامی با هم دسیسه می کنند تا اون زرگر بی خبر از همه جا رو‌ با دارو مسموم کنن تا اون مرد زیبا رو به مرور از نظر کنیزک مورد علاقه شاه بیاندازن!

باز یکی دیگه اضافه می کنه که وقتی کنیزک می بینه ظاهر مرد بیچاره نزار و پریشون و بیمار شده می فهمه که عشقش به بر و روی و خوش رنگی و زیبایی اون مرد بوده و کم کم نسبت بهش دلسرد می شه!

چیزی که به کل با وضع نزار معرفی شده از بیمار اون دختر در ابتدای قصه جور در نمی آد! چون اگر عشق دختر واقعی و عمیق نمی بوده کار او به اون چنان مرض سختی نمی تونسته برسه…!

این میونه اون حکیم ِ نظامی خوی در جایگاه طبیبی ناجوانمرد, به مولانا که توی قصه در جای شاهی عادل و انسان دوست قرار داره, می گه دیگه الان موقع اینه که مردک رو با خوراندن میزان بیشتری زهر بکشیم تا تو بتونی خودت به وصال این دختری که عاشقش هستی برسی….!

رضا نوشت: یعنی جدی جدی توی قصه یه قتل از راه مسمومیت غذایی پیش می آد، که شاه و طبیب عاملین اصلی این جنایت بوده ان! من که باورم نمی شه! عابد داری هذیان می گی!؟

نوشتم: حالا کاری نداریم که قصه تبدیل به رمانی جنایی شبیه به کارهای آگاتا کریستی می شه اما این قضیه قتل و آدم کشی از پیش طراحی شده، همه اون اُبهت مولانا، به عنوان اولین کسی که فکرش به سمت سازمانی روانکاوانه با تکیه بر کشفیات نظامی رفته بوده، رو از بین می بره! غیر از اینه!

هذیان چیه! باور کن عین خاتمه جعلی داستان رو دارم برات باز گو می کنم!

رضا نوشت: یعنی الان این قصه مولانا به همین صورت دومی داره درس داده می شه!؟ من می گم عابد تو داری از خودت این ها رو در می آری!

نوشتم: حالا تند نرو! بعدش بعضی از دست اندر کارهای عارف مسلک، می بینند حرفها خیلی صورت ناجوری پیدا کرده ان، میان و همه تقصیرا رو آخرش می اندازن به گردن خود خدا: که خواست حضرت حق بوده و ما افراد و انسان های خرفت و چیز نفهم، اصلاً حق سؤال کردن در مورد خواست خدا رو هم نداریم! و کلاً منطق کسانی که به وصال حق رسیده اند (مثل مولانا و اون حکیم نظامی مسلک) با منطق مال ما انسانهای عادی ِ جدا افتاده از خدا یکی نیست! خلاصه آخرش با پنجاه بیت الحاقی پر از مغلطه و سفسطه سعی در نشان دادن درستی و چرایی این ریا کاری و نیرنگ، و توجیه «این جنایت به کیفر نرسیده» می کنند! این گردش صد و هشتاد درجه ای برای پایان قصه یک جاهایی ش حالتی اسفبار به خودش می گیره….!

باز چند تایی بیت دیگه هم با مضامین اخلاقی ای در مورد کنار اومدن بشر با امر خدا و …. در انتهای حرفا اضافه می کنن!

رضا نوشت: آهان یعنی با این وصف، قسمت زرگر این بوده که این طوری توسط شاه در دام بیفته و بسزای اعمالی که معلوم نیست چی بوده و فقط خدا ازشون مطلع بوده، برسه، اما خب، چیزی که آدم رو خیلی آزار می ده، دو رویی اون حکیم و طبیب والا منش، و اون شاه نیک خواه و در باطن غول صفت توی این داستانه. آخه با اجرای این نقشه رفتار و کردار هر دو شون بدجوری شخصیت اونها رو از اعتبار می اندازه! یعنی یک جور شراکت در جرمی دور از حق و انصاف، و به گول و زهر آغشته شده، تحت پوششی نیک خواهانه…!

سرانجام اون مردک زرگر هر چند به خواست خدا، اما به دست این دو نفر زجر کُش و دست آخر کشته می شه! آدم انگاری توی این قصه دیگه دستش به هیچ جا بند نباشه، و همه معیار های والای انسانی براش می رن روی هوا! حالا من و دخترم امشب انتهای این قصه رو باید حتماً یک بار بخونیم!

نوشتم: حالا دیگه غمی نیست رفیق! چون که آخر واقعی قصه، در شکل اولیه اش، همون جاست که شاه با وصلت این دو دلداده موافقت می کنه!

چون اون نظام آوایی ِ بر اساس شیوه خواب که برات دفعه پیش ازش تا حدودی گفتم، از اون بیت مربوط به قبول شاه به بعد، دیگه دچار بهم ریختگی می شه و معلومه که هر چی حرف بعد این حرف پایانی اومده، الحاقی ان و اصلاً از مولانا نیستن!

بهت که گفتم رضا جون، مولانا هم مثل نظامی آخر هر بیتی رو به اول بیت بعدش، از راه های خاصی حسابی می دوخته!

دیگه شکی ندارم که همه این شعرا یک جور راز درونی محافظ و درس داده نشده رو دارن، تا در طول زمان کسی نتونه توی نوشته ها خرابکاری راه بیاندازه! متوجه ای! همین کاری که شاید حافظ هم کرده باشه و الان می شه حرفای او رو هم با همین نوع بررسی خاص، دقیقاً شناسایی کرد!

نظامی جایی از یک راز و کلید خاص و گنج گونه گفته! خب از قرار مولانا اون راز رو با نشان هایی که نظامی در کاراش آورده بوده، پیدا کرده و خودش هم اون رو در آثارش بکار بسته…!

نوشتم: حالا رضا تو هم با دخترت یه نگاه به متن این قصه بنداز تا در زمانی دیگه دقیق تر با هم همه ابعادش رو مطالعه کنیم، اما…

رضا نوشت: عابد خیلی حیف شد، باید ببخشی، باز برامون چند تا مسافر از راه رسید. من دیگه باید برم! تا بعد… خیلی زود و باز هم در کوچه باغ های بهشت!

پاریس ۲۷ژوئیه ۲۰۲۱