
به زور دیکتاتور بزرگ، مادرجان، رفتیم و زن رو هم گرفتیم. البته نه اینکه، توی جوب آب باشه و با تور اونو بگیریم. مدیونید، اگه فک کنید ما یه وقت، دختر از توی جوب پیدا کردیم. به ضرب العجلی که لب تر کردم، مادرجان، با تماس کاری هایی که انجام داد، یک دختر خوب خانواده […]
به زور دیکتاتور بزرگ، مادرجان، رفتیم و زن رو هم گرفتیم. البته نه اینکه، توی جوب آب باشه و با تور اونو بگیریم. مدیونید، اگه فک کنید ما یه وقت، دختر از توی جوب پیدا کردیم. به ضرب العجلی که لب تر کردم، مادرجان، با تماس کاری هایی که انجام داد، یک دختر خوب خانواده دارِ آفتاب و مهتاب ندیده را برای من انتخاب کرد. توی اتاق وقتی نشستیم، مطمئن نبودم موجودی که می بینم، چقدر توی زیرزمین حبس بوده و چقدر لابد شکنجه شده، اما دلمو به دریا زدم و صحبت رو شروع کردم.
-لابد دارین از خودتون می پرسین، چطور این آقا به خودش اجازه داده بیاد و جلوی من بشینه و ازم خواستگاری کنه… باور کنین خودمم هنوز توی شوک ام…
عروس خانوم خندیدن و دیگه ما هم دلمون رفت و خلاصه الان چهارماهه داریم زندگی می کنیم.
اما انگار اون خنده ها، ناشی از بی شعوری هر دوتاییمون بود. بارها هم به این نکته ی مشترک می رسیدیم و دقیقا بعد از رسیدن به این نقطه ی مشترک، من باید می رفتم روی پشت بوم می خوابیدم. شب های سختی رو سپری کردم اما به قول معروف مرد شده بودم وهمین از همه چی واسم جذاب تر بود. توی همین خیالاتِ مردی و نامردی؛ یک هو از خواب پریدم، زنم داشت داد می زد: من طلاق می خوام…
خیلی وارد جزئیات ناموسی دعوامون نمیشم؛ فقط از کلیات ماجرای اون همه داد و بیداد، اینو فهمیدم که زن من فکر می کنه، من چاکراه هاش رو سمی می کنم (بر فرض هم بفهمم چه می گوید!) فکرش رو بکنین، این چه دلیلیه آخه؟
داد زدم: حالا گیرم یه خورده هم سمی کردم، دادگاهِ چی، مهریه ی چی، کشک چی، آقا برو دیگه… آقا من قبول کردم، بیا اصلا جدا بشیم. یه تیکه برگه هم همین الان می نویسم تا خیالت راحت بشه. یه کاغذ برداشتمو همینطور که بلند بلند کلمات رو تکرار می کردم نوشتم: زین پس من و تو از هم جدا خواهیم بود، نه برای یک روز، یا چند روز، بلکه برای همیشه…
-ته برگه رو هم امضا می کنیم و خلاص… دیگه هم لازم نیست…
یک هو پاشنه ی کفش زنم، در چشم چپم قرار گرفت. دعوا تمام شد و راهی بیمارستان شدیم. بعد از یه عمل سرپایی، دکتر گفت: متاسفانه ضربه ی محکمی بوده و شما شاید دیگه تا آخر عمر نتونید ببینید.
دکتر نطقش رو با «واقعا متاسفم» تموم کرد و رفت. زنم ناراحت و آویزون، به من نگاه کرد و گفت: غلط کردم حمید… اصلا من طلاق نمیخواستم از اولشم… اصلا این برگه رو هم پاره ش میکنم تا باور کنی… من از این به بعد قول میدم…
به محض دیدن برگه، آن را قاپیدم. خودکاری برداشتمو پای برگه رو امضا کردم. برگه رو پرت کردم و پا به فرار گذاشتم. چند دقیقه بعد با لباسای سبز بیمارستان، وسط خیابون بودم و داشتم فریاد می کشیدم: دربست… دربست