/هومن حکیمی The Green Mile فیلمی است که مثل یک کلاس درس به آدم، زندگی و سینما و انسانیت و عشق را آموزش می‌دهد. «فرانک دارابونت» در این محصول ساخته شده در سال ۱۹۹۱ ثانیه به ثانیه ما را به دم دروازه جهنم نزدیک می‌کند، در‌حالی‌که همراه با ترس و اضطراب و اندوهی که از […]

/هومن حکیمی

The Green Mile فیلمی است که مثل یک کلاس درس به آدم، زندگی و سینما و انسانیت و عشق را آموزش می‌دهد. «فرانک دارابونت» در این محصول ساخته شده در سال ۱۹۹۱ ثانیه به ثانیه ما را به دم دروازه جهنم نزدیک می‌کند، در‌حالی‌که همراه با ترس و اضطراب و اندوهی که از تماشای سکانس‌ها دچارمان می‌شود، هرگز از عشق و محبت و انسانیت جدا نمی‌شویم. نحوه معرفی اولیه شخصیت‌های فیلم را به خاطر بیاورید. در هر کدام بو و ردپایی از انسانیت موج می‌زند؛ حتی درباره شخصیت‌های منفی. منفی‌هایی که می‌شود با آنها همذات‌پنداری کرد و اگرچه ازشان متنفر شد اما درکشان هم کرد؛ استیصالی را که دچارش شده‌اند و موقعیتی که در عین بی‌رحمی، قابل لمس و درک است.

«مسیر سبز» هم ملودرام است و هم در ژانر وحشت. هم معما و درام است، هم مثل قصه شهرزاد و همان اندازه رئال است که فانتزی است و این حد از ادغام ژانرها در عین اینکه یک خط ثابت روایی و داستانی و تناسبی به لحاظ تصویر و سینما پیش روی ما می‌گستراند که هماهنگی کاملی بین فرم و محتوایش وجود دارد، کم از معجزه ندارد.

مسیر سبز، می‌تواند تعریفی از معجزه باشد. چه در بطن فیلم و جایی که «جان کافی»؛ این غول سیاه دوست‌داشتنی، دست به وقوع معجزه درباره بیماری زندانبان فیلم (با بازی یک‌دست و غیر خودنمای «تام هنکس») یا مرگ موش یکی از زندانیان می‌زند و چه در کلیت اثر که تعریفی قابل کشف و شهود راجع‌به قضاوت و عشق و انسان و تصادف و روزگار ارائه می‌کند.

فیلم آشکارا کلاسیک است و از روایت کلاسیک‌گونه بهره می‌برد و برای تعریف قصه‌اش، نه به فرم‌گرایی بیهوده تن می‌دهد و نه دست به دامن دوربین لرزان و تقطیع شدید نماها و غیره می‌شود. مسیر سبز به جای تمام این تمهیدات گاه بی‌کارکرد که در سینمای امروز مد شده، خیلی سرراست و واضح به سراغ متن و ذهن مخاطب می‌رود. سر حوصله و با طمأنینه روایت می‌کند اما هرگز فراموش نمی‌کند که باید به جادوی سینما وفادار بماند؛ به ترکیب همگون متن و صدا و تصویر و سکوت و به اندازه درست استفاده کردن از موسیقی و رنگ و اشاره به اسطوره‌ها و افسانه‌هایی که تماشاگر، همیشه به شنیدن و دیدن دوباره آنها علاقه‌مند است. به همین دلیل مثل «پاپیون» و «رستگاری در شائوشنگ» که قصه آنها هم در زندان می‌گذرد، زندان تنگ و تار ذهن‌های بسته را می‌گشاید و خودش را و ما را به رستگاری می‌رساند؛ حتی اگر پایان‌بندی آن، اشک‌هایمان را سرازیر کند.