/هومن حکیمی   اشاره: می‌گویند سینما هنر هفتم است. می‌گویند با سینما می‌شود مرزهایی را درنوردید که در عالم واقع، امکان‌پذیر نیستند. می‌گویند سینما مال ما نبوده و هنوز هم مال ما نیست. می‌گویند هنر است اما فقط هنر نیست، سرگرمی است اما فقط سرگرمی نیست، نوعی از اقتصاد است اما فقط اقتصاد نیست…، با […]

/هومن حکیمی

 

اشاره: می‌گویند سینما هنر هفتم است. می‌گویند با سینما می‌شود مرزهایی را درنوردید که در عالم واقع، امکان‌پذیر نیستند. می‌گویند سینما مال ما نبوده و هنوز هم مال ما نیست. می‌گویند هنر است اما فقط هنر نیست، سرگرمی است اما فقط سرگرمی نیست، نوعی از اقتصاد است اما فقط اقتصاد نیست…، با این همه، هر چه بگویند و با تاکید بر اینکه سینما هر چه باشد، «سینما است»، اما الان سال‌هاست که به ۲۸ مرداد که می‌رسیم، سینما برایمان چه بخواهیم چه نخواهیم، چه دوست داشته باشیم و چه از به یاد آوردنش عاصی شویم، معنی غم و فقدان و آتش می‌دهد. این متن، ادای دینی‌ست به آنهایی که یک روز گرم تابستانی به سینما رفتند تا با جادوی هنر هفتم به مرزهایی غیرممکن دست پیدا کنند و دست یافتند؛ هرچند تراژیک و ناجوانمردانه. این متن قرار نیست از غصه ما و غصه بازماندگان و بستگان قربانیان این فاجعه بکاهد که بعضی از غم‌ها کاستنی نیستند. این متن، فقط یک متن است برای اینکه…، خودم هم دقیقا نمی‌دانم برای چه، همین.

 

آنهایی که در آبادان گرم، داخل سینما «رکس» نشسته بودند احتمالا چیزی از سیاست نمی‌خواستند. دلشان به سمبوسه و گرما و جادوی پرده‌ نقره‌ای خوش بود. به اینکه آرزوهایشان را روی پرده ببینند. از عشق‌های قدیمی و شکست خورده‌شان عبور کنند، از فقر، از تلاطم انبوه. دلشان می‌خواست ساعتی به دور باشند از هیاهوی بیرون. از هُرم گرمایی که گاه بی‌طاقتشان می‌کرد. آنها قرار نبود بسوزند، قرار نبود آتش بگیرند. قرار بود دل بسپارند به «گوزن‌ها»، به روایت «مسعود کیمیایی» بزرگ که آن روزها هنوز دل و دماغ ساختن شاهکار را داشت. به عاشقانه‌ قریب «فرامرز» و «بهروز»، به جاودانگی رفاقت و معرفت…، به کیمیایی که انگار دیگر نیست.

سینما رکس آبادان در آتش سوخت و تعدادی از هم‌وطنانمان، ناجوانمردانه از دست رفتند. اینجا البته نمی‌خواهم به این مطلب، بار سیاسی اضافه کنم که فرهنگ و هنر این کشور، هرچه می‌کشد از دست ورود سیاست به این عرصه است؛ «بر بساطی که بساطی نیست…» – «نیما»ی بزرگ چرا الان بی‌مقدمه وارد این متن شد؟

۲۸ مرداد ۱۳۵۷ به نام آبادان و سینما گره خورده است. شنیده‌ام بقایای سینما در سال ۱۳۸۴ تخریب و به مجتمع تجاری تبدیل شد. این هم بماند برای بعد که چرا سینمایش فراموش شد اما…، آتش گرفتن و آتش‌سوزی، از هر نوعی که باشد وحشتناک و دلخراش است – «پلاسکو» را که حتما یادمان هست- اما پای سوختن فرهنگ و هنر که به میان می‌آید، ماجرا کمی فرق می‌کند. اصلا ما هنری‌ها، ویر گیر دادن هم داریم انگار. وَرِ انتقادمان همیشه پابرجاست. من که فکر می‌کنم سوختن سینما و هنر فقط به آتش گرفتن نیست. یعنی می‌تواند حتی در ظاهر سالم باشد اما سوخته باشد. سینما را می‌گویم؛ هم سالنش را و هم هویتش. حالا می‌تواند «ساری» باشد با سالن ویرانه‌ «ایران»ش و «مولن‌روژ» از یاد رفته‌اش یا سالن سینمایی در «هویزه» یا «سقّز» و «بیرجند» و… . چه فرقی می‌کند؟ واقعا حتی چه فرقی می‌کند که سالی چند سالن در شهرهای بزرگ‌تر و معروف‌تر ساخته شود اما هم شهرهای محروم فراموش شوند و هم خودِ ماهیت سینما جدی گرفته نشود؟ یکی بسازد و یکی مجوز بدهد و دیگری اکران نکند، یکی چیزی را بسازد که علاقه و درد مردم نباشد و اکران شود و یکی خون دل بخورد و حرف مردم را به تصویر بکشد اما توقیف شود. مردمی که آن روز در سینما رکس، مظلومانه از میان ما رفتند، دلشان «قیصر» می‌خواست، «داش آکل»ی شاید که بیاید و «سلطان قلب»ها بشود. امروز اما رکس‌های دیگری هستند که هنوز آتش زده نشده‌اند. هنوز نفس می‌کشند و به هر جان کندنی رؤیا نشانمان می‌دهند. سینمای ما ولی هنوز منتظر قیصری دوباره است. که بیاید و خاک و غبار را از تن سالن‌ها و از سر فکرهای منجمد و آچمز شده، بتکاند. حتی اگر به قیمت چاقو خوردن «مژده شمسایی» جلوی سینمای سوخته باشد، حتی اگر همه‌ آنهایی که باید بیدار باشند، در خواب خرگوشی فرو رفته باشند. تا وقتی که دیر نشود، وقتی که مجبور نشویم دوباره بگوییم؛«سینما مُرد، از بسکه جان ندارد».

سوتیترها:

آنهایی که در آبادان گرم، داخل سینما «رکس» نشسته بودند احتمالا چیزی از سیاست نمی‌خواستند. دلشان فقط به سمبوسه و گرما و جادوی پرده‌ نقره‌ای خوش بود

سینمای ما هنوز منتظر قیصری دوباره است. که بیاید و خاک و غبار را از تن سالن‌ها و از سر فکرهای منجمد، بتکاند. حتی اگر به قیمت چاقو خوردن «مژده شمسایی» جلوی سینمای سوخته باشد