/هومن حکیمی – روز، خارجی، بیرون محوطه دادگاه ماشین زندان توقف میکند. یک آقایی را که لباس زندانی به تن دارد و به دستانش دستبند زدهاند از ماشین بیرون میآورند. مرد مکثی میکند و از یک آقای دیگری که در این ظلّ تابستان کاپشن پوشیده و به استقبالش آمده، میپرسد: -محمود، تو چرا تنهایی اومدی؟ […]
/هومن حکیمی
– روز، خارجی، بیرون محوطه دادگاه
ماشین زندان توقف میکند. یک آقایی را که لباس زندانی به تن دارد و به دستانش دستبند زدهاند از ماشین بیرون میآورند. مرد مکثی میکند و از یک آقای دیگری که در این ظلّ تابستان کاپشن پوشیده و به استقبالش آمده، میپرسد:
-محمود، تو چرا تنهایی اومدی؟
-محمود: خب اسفندیار، حمید که زندونه داره وزن کم میکنه واسه دوره بعدی المپیک برسه سر وزن. بقیه بچههام که… ولش کن. خودت خوبی؟!
-اسفندیار: منظورم بچهها نیست که. میگم چرا هیچ درختی همرات نیست؟!
-محمود: اسفندیار، توی زندان رد دادی؟ درخت رو چجوری میآوردم آخه؟
-اسفندیار: ئه؟ چطور اون موقعها دکل نفتی رو میتونستی حرکت بدی غیب کنی؟!
-محمود: ترجیح میدم سکوت کنم!
-سرباز مأمور زندان: آقایون، ایست نکنید! بریم دادگاه منتظره!
-اسفندیار با لبخند رو به سرباز: مازندرانی هستی بِرار؟!
-کمی بعد، داخلی، صحن دادگاه
{قاضی که خیلی خوشرو و خوشبرخورد است با چکش میزند روی میز، منتها چون میز، کهنه و قدیمی است، سولاخ میشود!}
-قاضی با لبخند: آقای منشی، صدبار نگفتم این میز رو عوض کن؟ الان خوبه من جای میز بکوبم توی سر جنابعالی؟
-منشی: هرجور صلاح میدونین ولی بعید میدونم این پرونده خیلی طول بکشه. نیازی نیست دیگه باز با چکش بزنین روی میز!
{دادگاه، علنیست ولی به شکلی علنی، کسی جز قاضی و منشی و اسفندیار و محمود حضور ندارند!}
-قاضی رو به اسفندیار: آقای رحیممشایی، حالتون خوبه؟
-اسفندیار: خوبم، شما خوبین؟ خانواده خوبن؟!
-قاضی: اگه موافقین بریم سراغ پرونده.
-محمود: اعتراض دارم!
-قاضی: چرا؟
-محمود: همینجوری، عادت دارم آخه!
-قاضی: آقای مشایی، شما به موارد زیادی متهمید که امروز سعی میکنیم به چند موردش بپردازیم. اولین اتهام شما بر هم زدن نظم درختان در حوالی پاستوره. آیا تایید میکنید؟
-اسفندیار: بله و خیر!
-قاضی: ها؟؟؟
-اسفندیار: ببینید جناب، من از بچگی معتقد بودم که برای پیشرفت کشور باید به جای آدمهای سیاسی، درخت بکاریم تا یک روزی بزرگ بشن خوشگل بشن سبز بشن، بعدش تو بیا منو بخور!
-قاضی: بیشتر توضیح بدین!
-اسفندیار: توضیح دیگهای ندارم!
-محمود: اعتراض دارم!
-قاضی: به چی؟
-محمود: به اینکه گفت جای همه آدمهای سیاسی، درخت بکاریم. به نظر من بعضی آدمهای سیاسی باید باشن که مملکت پیشرفت کنه!
-قاضی: اعتراضتون وارده!
-محمود: جان من راست میگی؟!
-قاضی: مگه شوخی داریم با هم؟
-محمود: آخه بعد مدتها یکی پیدا شد که با اعتراض من موافقت کرد، ذوق کردم!
-قاضی: آقای مشایی، مورد بعدی اینه که شما متهمید با سخنرانیهای بی مجوز، در نظم و امنیت عمومی اخلال ایجاد کردید. قبول دارید؟
-اسفندیار: بله صددرصد!
-قاضی: واقعا؟!
-اسفندیار: مگه با هم شوخی داریم؟! اصولا من از همون عنفوان جوانی علاقه زیادی به اخلال داشتم. حتی یادمه یکی از تفریحات من این بود که برم رستوران غذا بخورم، فقط به عشق اون خلالدندونی که آخرش مجانی به آدم میدن و با خلالدندون شروع میکردم به اخلال!
-قاضی: چه جالب ولی منظور من اخلال به معنی…
-محمود: اعتراض دارم!
-قاضی: باز هم؟!
-محمود: بله، این رفیق من توی زندان یه کم مشاعرش به هم ریخته و…
-اسفندیار: اعتراض دارم! من رحیممشایی هستم نه رحیممشاعری! منو اشتباهی آوردین کلا!
-قاضی: وقت دادگاه رو نگیرید لطفا! به سوال جواب بدین.
-اسفندیار: کدوم سوال؟
-قاضی: شما ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کجا بودین؟!
-محمود: کی؟ من؟
-قاضی: نخیر، اون!
-اسفندیار: من خونهمون بودم! تازه به دنیا اومده بودم و داشتم واسه درختای حیاط نقشه میکشیدم. پدرمم خونه نبود البته! چطور مگه؟
-قاضی: هیچی، خواستم فضا عوض بشه!
-محمود: منم داشتم آماده میشدم برم سفارت. البته منظورم روی دیوارشه!
-قاضی: آقای مشایی، آیا قبول دارید که با «ب-ز» ارتباط نزدیک و مشکوکی داشتید؟
-اسفندیار: «ب-ز» کیه؟ منظورتون مرحوم «بهرام زند»ه؟ بله خب ایشون از دوبلورهای بینظیر سینمای ایران بوده و منم علاقه زیادی به سینما و «هدیه تهرانی» و مرحوم «ملکمطیعی» دارم و داشتم. مشکلی هست؟!
-قاضی: این «ب-ز» نه، اون یکی!
-محمود رو به اسفندیار: بابا، منظورش بز زنگولهپاس! چرا نمیگیری؟!
-اسفندیار: آهان، گرفتم! نه، من به کارتون و انیمیشن علاقهای ندارم پس تکذیب میکنم!
-قاضی با لبخند: پس ارتباطتان را با «ب-ز» انکار میکنید؟
-اسفندیار: اگه شما اینطور میخواین، چرا که نه!
-محمود: اعتراض دارم!
-قاضی: ول نمیکنی، نه؟ خوشت میاد؟!
-محمود: بله ولی شما چرا نمیری سر اصل مطلب؟
-قاضی: اصل مطلب؟ کدومش یعنی؟
-محمود: اینکه حمید و اسفندیار و بقیه بچهها کی آزاد میشن و من کی قراره دوباره…
-قاضی همچنان با لبخند: قرصاتو خوردی؟
-اسفندیار: این قرص نمیخوره که! فازش اصن قرص نیست!
{قاضی چکشش را بالا میآورد که روی میز بکوبد اما یادش میآید که میز، سولاخ است پس منصرف میشود!}
-قاضی: خب من چون جای دیگه هم دادگاه دارم، فکر کنم واسه امروز دیگه کافیه. شما برو زندان، ما خودمون خبرت میکنیم!
-محمود: اعتراض دارم!
-قاضی: دیگه چرا؟!
-محمود: چون شما اصن از من سوال نپرسیدی. اینکه چرا هی اعتراض دارم و الآن در چه وضعیتی به سر میبرم و انتخابات بعدی و…
-قاضی: خب به لحاظ قانونی الآن نمیتونم کاری کنم چون شما متهم نیستی ولی قول میدم به زودی این اتفاق بیفته!
-محمود با خوشحالی: واقعنی؟! قول دادیا!…
-کمی بعد، خارجی، محوطه دادگاه
{رحیممشایی را دوباره دستبندزنان دارند سوار ماشین میکنند}
-اسفندیار: محمود، یادت باشه، دفعه بعد درخت باید باشه!
-محمود: باشه، باشه، شفت کردی منو! تو فقط توی زندون غذاتو بخور مثل این حمید فاز اعتصاب غذا نگیر! من برای کابینه بعدیم به شماها احتیاج دارم!
-اسفندیار: باشه قول میدم! به حمید سلام برسون بگو بالاخره یه روز آفتاب حسن برون میاد دمی از پشت درخت! غمش نباشه!
-محمود: اعتراض دارم!
-اسفندیار: چرا؟
-محمود: هیچی بابا، همینجوری!
-سرباز مآمور زندان: آقایون، ایست نکنین! دیر شده، زندان منتظره!
-اسفندیار با لبخند: مازندرانی هستی بِرار؟!
{ماشین، دور و در افق محو میشود. محمود، کاپشنش را در ظلّ گرما میتکاند و رو به دوربین لبخند میزند!}