حمیدرضاحافظی نمی دانم چه سری توی محرم است اما یک ماه قبل از اینکه شروع شود همه چیز در محله ما جان می گیرد. از حسن آقا که سبزی می فروشد بگیرید تا علی آقای کفاش و احمد آقا دست فروش محله، همه به جنب و جوش می افتند و جوری برای محله می دوند […]
حمیدرضاحافظی
نمی دانم چه سری توی محرم است اما یک ماه قبل از اینکه شروع شود همه چیز در محله ما جان می گیرد. از حسن آقا که سبزی می فروشد بگیرید تا علی آقای کفاش و احمد آقا دست فروش محله، همه به جنب و جوش می افتند و جوری برای محله می دوند که باید ببینید. تمام کوچه پر می شود از پرچم های یاحسین و با ابوالفضل و تمام دیوار ها پر از پارچه های بزرگ سیاهی می شود که رویشان بیت «باز این چه شورش است» نوشته شده است.
ما بچهها هم که عشقمان جمع و جور کردن طبل ها و سنج ها است و تمیز کردن آن ها. اما خب همیشه همه چیز اینقدر آرام پیش نمی رود. راستش یکی از همسایه هایمان یعنی حسین آقا که همه عمو حسین صدایش می کنند زیاد اعصاب تمرین های طبل زنی ما را ندارد. نمی دانم چرا؟ تا جایی که می دانم همه ی ما سال هاست طبل و سنج می زنیم و دیگر آن قدر طبل زدن بلد هستیم که ریتم هایی که می زنیم گوش خراش نباشد. اما همیشه وسط تمرین هایمان می آید و قاطی می کند و همه چیز را به هم می ریزد. همیشه هم برای ما سوال است که عمو حسین چرا اینطوری می شود؟
هر کدام از بچه ها یک چیزی می گویند و راستش زیاد معلوم نیست چقدر درست باشد. یکی می گوید: حسین آقا جنگ رفته و موجی شده است واسه همین تا صدای دامب دامب طبل رو میشنوه فک میکنه بمباران کردن.
یکی دیگر می گفت: نه بابا حسین آقا دم جنگ سنی نداشته. من میدونم چرا اینجوری میکنه. حسین آقا چون هیچ وقت بچه نداشته، همش حسرت میخوره و واسه همین نمیذاره ما طبل بزنیم.بعدشم شاید زیاد حوصله محرم رو نداره.
خودم همیشه می گویم: خب حتما که نباید اتفاقی افتاده باشه. خیلی اوقات آدما اعصاب سر و صدا رو ندارن و عصبانی میشن.
یکی از ما هم در جواب می گوید: یعنی هیچ وقت اعصاب نداره؟ پس چرا بقیه اینجوری نیستن.
راست می گفت. عجیب بود. از آنجایی که ما بچه ها سرمان درد می کند برای اینکه رمز و راز یک چیزی را کشف کنیم و دوست داریم سر از هر چیزی در بیاوریم، یک روز با بچه ها قرار گذاشتیم و رفتیم جلوی خانه حسین آقا. اولش با کج خلقی بیرون آمد و می خواست با ما دعوا کند اما تا دید طبل و سنج دستمان نیست آرام گفت: جانم بچه ها چی شده؟
سریع خودم گفتم: راستش عمو حسین اومدیم ازتون معذرت خواهی کنیم واسه سر و صداهای طبل و سنج هامون. میدونیم بالاخره ممکنه سر و صداش اذیتتون کنه.
یک هو دیدیم عمو حسین بی اعصاب سرش را انداخت پایین. بعد بالا آورد و گفت: یادمه اون سالایی که من هم قد و هم سن و سال شماها بودم، منم طبل می زدم و مثل خودتون توی کوچه و محله بالا و پایین می رفتم و دامب دامب می کوبیدم روی طبل. تازه اونقدرا زیاد نبودیم فقط یکی دو نفر بودیم. پدر منم اون سال ها داشت از ایران دفاع می کرد. داشت با عراقی ها می جنگید. قبل از اینکه محرم بیاد بابام رفت جبهه. اما قبلش برام طبل خرید. قبل از رفتنش بهم گفت:« طبل رو واست گرفتم که واسه عزادارای امام حسین بزنی. تا هر وقت که طبل می زنی منم ثواب ببرم» یادم میاد صب و شب تمرین میکردم و همش طبل می زدم. تا اینقد یاد بگیرم که بابام بیاد. روز عاشورا بود و منم داشتم جلوی دسته طبل می زدم. همه می گفتن «آفرین حسین. دیگه حسابی یاد گرفتی ها» منم حسابی کیفور بودم که طبل رو یاد گرفتم که یه هو مادرم با چشم گریون اومد جلوی من.
یک هو عمو حسین ساکت شد. اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت: وقتی مادرم خبر شهادت بابام رو بهم داد همش فکر می کردم به خاطر اون طبل اینجوری شده. فک می کردم اگه من یاد نمی گرفتم بابام شهید نمی شد. بچه بودم دیگه. ولی از اون روز به بعد اینطوری شدم که می بینید.
من گفتم: عمو یعنی تا آخر عمر می خواید اینجوری باشید؟
چند دقیقه ای همه اصرار کردند و بالاخره توانستیم عمو حسین بی اعصاب را راضی کنیم با ما طبل بزند. محرم که آمد دسته ی عزاداری محله ی ما طولانی تر از هر سال بود چون آن سال عمو حسین جلو تر از همه طبل می زد و یک عالم آدم آمده بودند تا کنار عزاداری، طبل زدن عمو حسین را ببینند. من عاشق محرم های محله مان هستم، مخصوصا وقتی که عمو حسین کنارمان باشد.