/هومن حکیمی اشاره: تاریک میشود، شمارش معکوس آغاز میشود، نور بر روی پرده میتابد و چیزی درونت را قلقلک میدهد…، این، شروع سادهای برای یک اتفاق بزرگ است؛ برای سینما. *ناصرالدین شاه خودش هم نمیدانست آمدن سینما به ایران را به شاه قاجار اهل فرنگ و فرنگبازی نسبت میدهند. به زمانهای که نه آنقدر دور […]
/هومن حکیمی
اشاره: تاریک میشود، شمارش معکوس آغاز میشود، نور بر روی پرده میتابد و چیزی درونت را قلقلک میدهد…، این، شروع سادهای برای یک اتفاق بزرگ است؛ برای سینما.
*ناصرالدین شاه خودش هم نمیدانست
آمدن سینما به ایران را به شاه قاجار اهل فرنگ و فرنگبازی نسبت میدهند. به زمانهای که نه آنقدر دور است که که برایش قصه ببافیم و نه آنقدر نزدیک که بتوانیم خیلی روراست قضاوتش کنیم اما سینما در آن دوران، پایش به کشوری باز شد که هنوز که هنوز است، نتوانسته تناسبی بین سنت و مدرنیته به وجود بیاورد. اینکه ناصرالدین شاه، امیرکبیر را به قتل رساند هم، به این عدم تناسب سابقهدار در کشورمان دامن میزند و به طور طبیعی ما را به این نتیجه میرساند که خود پادشاه هم نمیدانست با آوردن دوربین و سینما، خدمت میکند یا خیانت؛ درست مثل عدم تناسب آب خزر و قلیان! تاریخ واقعا تکرار میشود آیا؟…
*در لالهزار قدم زدیم
با کراواتی بر یقه و موهای فکّلی، آرام رفت به خانه معشوق؛ به دنبال نوعروسش. با هم، یلخی و عاشقانه، بازو به بازو و بر سنگفرشها قدمزنان رفتند به سمت سالن تماشاخانهای که قرار بود یک عاشقانه آرام آمریکایی را نشانشان بدهد. در لالهزاری که در آن خبری از این همه اتومبیل نبود. سالن، با نیمکتهایی پراکنده، همراه با استعمال سیگار و آکنده از دود، غرق در عشقهای رمانتیک شد. نوعروس در حین پخش فیلمی که شاید از خیلی صحنههایش سر درنمیآورد، احساس کرد که بیش از پیش عاشق این مرد کراوات زده با موهای فکّلی شده است. جادوی سینما در ایران آغاز شده بود…
*شعبان بیمخ، آکتور سینما
از ۱۳۳۲ گذشتند، از تجدد و استقلال نفت، از «مصدقی» که بود اما دیگر نبود و از شعبان بیمخ. سینما همراه با تاریخ این سرزمین در حال پوستاندازی بود؛ با شیبی نه چندان تند اما نه چندان هم ملایم. زمانه لات جوانمرد بود و دشنه و ور کشیدن پاشنهها. زمانه تلفیق «بالیوود» و «هالیوود» با کلاه مخملیها. مرد، همچنان عاشق و همچنان کراوات زده اما دیگر کمتر خبری بود از فکّلها. با نوعروسش که دیگر نو نبود، همنوز برای لالهزار وقت داشتند یا لالهزار برایشان وقت داشت هنوز. سینماها، تعدادشان زیادتر شده بود؛ متروپل و مولنروژ و آتلانتیک و سپیده و… و داشت تکثیر میشد. فردین و قیصر و داش فرمون، برای زوجهای عاشق، عاشقی میکردند…
*انقلاب، توقف، صدا، نور، اکشن
تغییر بزرگ در ایران، باعث تغییر در سینمای ایران هم شد. گروهی نمیخواستندش اما عدهای هم بودند که میخواستند باشد اما معناگرا و ایرانی بشود. بحثها و دعواها سر گرفت و زوج قصه ما که حالا موهایشان سفید شده بود، نگران بودند. بچههایشان از کشور رفته بودند و آنها حسرت دیدار نوههاشان را با تاریکی سالن سینما جبران میکنند. نوعروس پیر، گاه در میان نمایش فیلم، دلش که میگرفت، مثل ابر بهار گریه میکرد. همسرش همچنان کراواتزده، با موهای کمپشت سفید، خیره میشد به پرده نقرهای و به فیلمهایی که میخواستند یک معنای ایرانی نشانشان بدهند. پیرمرد اما دلش عشق میخواست، و دیدن دوباره فرزندانشان را و نوههاشان را. توی سکوت و رقص نورها، انگار دنبال گمشدهای میگشت. علی حاتمی آمد اما سینما داشت آرام آرام به سمتی میرفت که خودش هم نمیدانست دقیقا کجاست…
*جنگ، روایت فتحی بود در دل اصلاحات هامون
۸سال اما به دفاع گذشت. سینما هم چه دلش میخواست و چه نه، وارد جنگ شد. زخمی شد، اسیر شد، گاهی کشته شد اما خسته نشد. مقاومت کرد و از دل این مقاومت، آوینی در آمد-هرچند زود رفت- و روایت فتح و حاتمیکیا. سینما صبور ماند و از گردنهها گذشت تا نوبت اصلاحات شد. پیرمرد که نوعروسش از کنارش رفته بود، شاید برای پر کردن این جای خالی، عصازنان همچنان به لالهزار میرفت که دیگر سینماهایش مخروبه شده بودند اما گاه میارزیدند به سالنهای جدیدی که در حال ساخت بودند. دوباره تلفیقی از بالیوود و هالیوود داشت اینجا خودنمایی میکرد اما بودند فیلمهایی که گلیمشان را و گلیم تماشاگر را به شایستگی از آب بیرون بکشند. سرگرمی داشت به درستی وارد سینما میشد اما همچنان معنی، مثل شمشیر داموکلس بالای سر سینما آویزان بود…
*خواستند بشود اما نشد
موسم دلگیری بود. ۸سالی که در عین اینکه سینما را محصور و گاه آن را نفرین میکردند، وقتی برایشان منفعت داشت ادعای لابی کردن برای گرفتن «اسکار» داشتند. دوران پادرهوایی بود و ادعاهای عجیب و غریب و مثل فوتبالمان که ستارههایش نه محصول برنامهریزی مدون و منسجم، بلکه به خاطر رویش خیابانی استعدادها بودند، اصغر فرهادیها، تک و توک، میبالیدند و برای محصورکنندگان سینما، شاخ و شانه میکشیدند. پیرمرد هم مرده بود؛ خواسته بود برود پی نوعروسش تا شاید دوباره یلخی و بازو به بازو بتوانند در دنیایی دیگر به لالهزار بروند و نبود تا ببیند، خواستند ارزش را و فاخر بودن را به سینما تزریق کنند اما نشد. آنها هم به دنبال پیرمرد رفتند اما نه به لالهزار…
*رسیدهایم به تلاشی که عبث نباد
روز ملی سینما، جشن تولد سینما یا هر نام دیگری که بر او بگذاریم، ۲۱ شهریورماه است. روزی که البته شوربختانه، نه «سهراب شهیدثالث» باقی مانده نه «سیفالله داد». نه «علی حاتمی» و «علی معلم» و «هما روستا» و نه «خسرو شکیبایی» و «عزتالله انتظامی» و نه آن جوانک کراوات زده فکّلی و نوعروسش . اما سینما یعنی زنده بودن همیشگی اینهایی که اسم بردم و اسامی دیگری که در این لحظه به خاطر ندارم تا بنویسم. سینما یعنی حضور همیشگی عاشقی بر پرده جادویی نقرهای، علیرغم همه کاستیها و نامرادیها و دلزدگیها و بیبرنامگیها. علیرغم انحصار و توقیفها و گلایهها. و روز ملی سینما برای من یعنی همه اینها بهعلاوه جای خالی «بِلفی» که…، بگذریم؛ به قول محسن چاوشی و حسین صفا؛ «در آستانهی پیری، گلایه از شبِ دنیا/ بد است مردِ حسابی، به احترام دیازپام»، پس روز ملی سینما بر همه عاشقان هنر هفتم مبارک باد!