حمیدرضا حافظی سرما بدن ر ا کرخت میکند. آدم را سنگین می کند. حس حرکت را می گیرد. مفصل هایمان سخت تا می خورد. راه نمی توانیم برویم. فقط می نشینیم. هوا سرد تر هم می شود. تارهای صوتیمان هم یخ خواهد زد. آن وقت صدایمان هم در نمی آید. به زور می توانیم از […]
حمیدرضا حافظی
سرما بدن ر ا کرخت میکند. آدم را سنگین می کند. حس حرکت را می گیرد. مفصل هایمان سخت تا می خورد. راه نمی توانیم برویم. فقط می نشینیم. هوا سرد تر هم می شود. تارهای صوتیمان هم یخ خواهد زد. آن وقت صدایمان هم در نمی آید. به زور می توانیم از وضعیت هم خبر بگیریم. زمستان است که ما را دور می کند.
خیلی دور تر از خانه. شاید پرت شویم روی کوه. مثل جایی که ما هستیم. ما چند نفر. ما چند نفری که اگرچه تمام زندگی می ایستادیم اما اکنون به مرگ نشسته ایم. دلهایمان یخ زده. ما می گذاریم یخ بزنیم. ما دور می شویم. نمی فهمیم. آرام به درد سرما مبتلا می شویم و می خشکیم. نگاهمان هم می میرد. در جایمان لیز می خوریم. و گاهی بیشتر؛ می رویم پایین. پایین تر. نوستالژی سرسره ها را مرور می کنیم. می افتیم توی یک خاطره ی دور و شاید رویایی نزدیک. نزدیک تر از خودمان. انگار فقط چند متر تا پایین سرسره کار داریم. تا رسیدن به یک آغوش گرم. یک آغوش به گرمای آتش. ما چند نفر. پرت می شویم توی کلبه ای گرم و قدیمی با یک شومینه. ما خیلی چیز هایمان شبیه است. لباس پوشیدنمان. پیروی کردنمان. اعتراض نکردنمان.
یکی از ما وقتی حنجره اش آب شد گفت: من اعتراض داشتم اما صدایم در نمی آمد. یکی دیگر هم همین را گفت. عجیب بود که سرما ما را توجیه پذیرکرده بود. شومینه سخت و قرمز می سوخت. یکی از ما از کلبه خارج شد و دیگر برنگشت. اما اعتراضی نداشتیم. انگار او دنبال نوستالژی برف بازی هایش دویده باشد. وضعیت داشت ما را و ما داشتیم وضعیت را می ساختیم. و چقدر گرم می ساخت ما را.
ما چند نفر تارهای صوتیمان باز شده بود. حتی یکی از ما آواز خواند. نمی دانم شاید من بودم. البته بهترش این است که بگویم ما آواز خواندیم. حتی اگر یک نفر ساکت می بود هم نمی شد گفت ما آواز نمی خواندیم. عجیب خوشحال بودیم. تا زد و باد شد و طوفان گرفت. سقفمان برداشته شد. و چه زیبا بود آسمان آن تکه. ما همه سرمان بالا بود. هنوز هم داشتیم آواز می خواندیم. ماه چقدر نزدیک به نظر می رسید. انگار ماه، خیال پردازیه ما چند نفر بود که حالا سقف نداشتیم.
سقف نداشتیم اما چارچوب به جای خود بود. بیرون صدا می آمد. آنها، ما نبودند. ما توی چارچوب خود بودیم و آن ها آن بیرون داد می زدند. هوار می کشیدند. قوطی های رنگ توی دستشان بود و نقاب به صورتشان. ما ساکت شده بودیم. شک کرده بودیم. به بیرون. به جایی که ما نبودیم. آوازمان قطع شده بود. نمی دانستیم چه کنیم. ما چاردیواری بدون سقفمان را دوست داشتیم. زمان را نمی فهمیدیم اما نور را می فهمیدیم.
همه جا روشن شده بود. نه روشناییه روز. یک نور ساختگی که چشم هایمان را داشت کور می کرد. طاقت آوردیم. چشمانمان را بستیم. نور شده بود سقفمان. ماه را دیگر نمی دیدیم. خیالمان کور شده بود. از پنجره دیگر چیزی نمی دیدیم. تشخیص برایمان سخت بود. تشخیص ماه از مهتابی. گرم بودیم اما نمیدانستیم از کجا. گرما داشتیم اما خوشحال نبودیم. آواز نمی خواندیم. ما حالا کوچکتر شده بودیم. ما داشتیم کم می شدیم. ضعیف هم شدیم. دیگر یادمان رفت خیال هایمان. ما درگیر یک چاردیواری شدیم. یکی از ما از پنجره رفت بیرون. پنجره را هم با خودش برد.
بعد از رفتن پنجره، سکوت تنها چیزی بود که جایش توی چاردیواری می آمد و سرما. به فصل سرما که خوردیم دیوار هایمان یکی یکی ریخت. حالا ما توی کوچه بودیم با اثاثیه ای که هیچ نبود. همه داشتند همه چیز را می بردند. توی کوچه ما چقدر تنها بودیم. ماشین ها از روی همه چیز رد می شدند؛ حتی از روی ما. ما تنها بودیم. کوچه کم کم خیابان شد. خیابان، شهر شد. اما ما هنوز داشتیم دور می شدیم. زمستان بود که داشت ما را اینطور می کرد. ما کنار گذر عابران، روی کارتن ها خوابیدیم. زیر پایمان یخ زده بود. شاید هم همین بود که خیالمان را برگرداند.
ما به روز های سرد فکر می کردیم. روز های سردِ پر درد. برایمان خاطره ای دور بود یا رویایی نزدیک؟! ما به خودمان که می آمدیم می دیدیم تنهاییم. نمی دانیم. شاید ماهم سال هاست که از آن کلبه بیرون آمده ایم. اما خیال ماه را هم با خود آورده ایم. حالا هم هر چه قدر تاریک یا سرد باشد، باز در جایی از شهر، یکی از ما هست. یکی از ما، که با خیال پردازی اش یک ماه درشت و تمام را به آسمان میخ کرده باشد.