این مقدمه کلی را به این خاطر آوردم تا تاکید کنم منظورم از ایدئولوژی در سینما، آنی نیست که تنها به یک ارزش مشخص یا مذهبی بسنده می‌کند. با این تعریف، مثلا «استیون اسپیلبرگ» یا «ترنس مالیک» را هم می‌شود فیلمسازانیی ایدئولوگ محسوب کرد که حتی در عام‌فهم‌ترین فیلم‌هایشان نیز ردی از این مبحث موجود […]

این مقدمه کلی را به این خاطر آوردم تا تاکید کنم منظورم از ایدئولوژی در سینما، آنی نیست که تنها به یک ارزش مشخص یا مذهبی بسنده می‌کند. با این تعریف، مثلا «استیون اسپیلبرگ» یا «ترنس مالیک» را هم می‌شود فیلمسازانیی ایدئولوگ محسوب کرد که حتی در عام‌فهم‌ترین فیلم‌هایشان نیز ردی از این مبحث موجود است.
«باشه آهنگر» همان‌طور که اشاره شد همواره در پی پرداختن به ایده‌هایی است که از یک نوع اعتقاد خاص و محترم برمی‌آیند. این نگاه، به‌خصوص از «فرزند خاک» که تقریبا شسته رفته‌ترین فیلمش است به بلوغی بهتر رسید و در ادامه همچنان در دیگر فیلم‌هایش؛ «بیداری رویاها» و «ملکه» حضور پیدا کرد.
«سرو زیر آب» فیلمی‌ست که به لحاظ بصری در بخش‌هایی مسحور کننده است و نشان می‌دهد کارگردان، تسلط خوبی بر اصول و فنون سینما و استفاده نسبتا درست از دوربین و لنز و… دارد. درست استفاده کردن از پرده عریض سینما با اینکه جزو بدیهیات این هنر-صنعت است اما در سینمای کشور ما کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد و «باشه آهنگر» از معدود سینماگرانی‌ست که آن را درک کرده است.
به همین خاطر وقتی از «هلی شات» در آن نمای سکانس پایانی (و چند جای دیگر فیلم) استفاده می‌کند، تماشاگر نمی‌تواند تحت‌تاثیر این قاب‌های بصری زیبا قرار نگیرد -اتفاقی که در «ملکه» هم به خوبی رخ می‌دهد- اما چرا «سرو زیر آب» فقط به نزدیکی یک فیلم خوب می‌رسد و ماندگار نمی‌شود؟
بحثی در سینما وجود دارد که می‌گوید از فلسفه گفتن؛ مثلا اینکه دو نفر را روبه‌روی دوربین بنشانی و آنها درباره عمیق‌ترین مباحث فلسفی حرف بزنند، به معنای ساختن یک فیلم فلسفی نیست. اصولا سینما قرار نیست که چیزی بگوید و اگر قرار هم باشد بگوید، در ابتدا باید اصل اصلی و مهم سرگرم‌سازی و قصه‌گویی و ارائه جذابیت را رعایت کند و اگر اینها در یک فیلم مورد توجه سازندگانش قرار بگیرد، ممکن است که فلسفه و اخلاق و ارزش و… هم در فیلم حضور پیدا کنند. یعنی از دل یک متن و روایت درست است که بقیه چیزها ممکن است متولد شوند.
«سرو زیر آب» در بخش‌هایی به این درجه می‌رسد. صحنه‌ها و سکانس‌هایی که کارگردان «نشان می‌دهد» و مثل اغلب لحظه‌های فیلم قصد ندارد با دیالوگ‌های رو، چیزی را «بگوید» و به تماشاگر حقنه کند. ضمن اینکه فیلم‌هایی با چنین سوژه‌هایی معمولا فیلم‌های غمگینی هستند که اگر کارگردان به ریتم اثر توجه نکند و فیلم بیش از اندازه کند باشد (اتفاقی که در سرو زیر آب رخ می‌دهد)، تماشاگر کلافه می‌شود. ارجاع می‌دهم به فیلم «فهرست شیندلر» که توجه اسپیلبرگ به ریتم، باعث شده سوژه‌ای که می‌توانست باعث کلافگی شود، از این آسیب مصون بماند.
از طرف دیگر، «سرو زیر آب» اگرچه با استفاده از لوکیشن‌های محتلف و خروج از معضل «آپارتمانی بودن»، به لحاظ بصری اتفاق خوبی را رقم زده است اما تعدد لوکیشن‌ها؛ به‌خصوص پرداختن کم‌کارکردش به محل زندگی شخصیت‌های زرتشتی فیلم، از لحاظ یکدستی بصری به فیلم آسیب می‌زند و آن را چندپاره می‌کند. ضمن اینکه فیلم از نظر زمانی، طولانی‌تر از آن است که قصه نیاز دارد – این بیش از حد طولانی بودن، در بار اولی که فیلم را در جشنواره دیدم هم خودش را نشان داده بود.
در بحث شخصیت‌پردازی هم که جزو مسأله مهم و اصلی سینما یعنی فیلمنامه است («سرو زیر آب» متاسفانه فیلمنامه خوبی ندارد و در بهترین حالت، متوسط است)، تعدد شخصیت‌ها در قسمت‌هایی باعث سردرگمی روایت شده است و اغلب کاراکترها، تیپ هستند. شخصیت تقریبا اصلی فیلم هم که «بابک حمیدیان» آن را بازی می‌کند، اگرچه در قسمت‌هایی پردازش درستی شده اما آنقدر یک‌دست نیست که بتواند بار دراماتیک و احساسی فیلم را یک تنه پیش ببرد و کاستی‌های دیگر شخصیت‌ها را پوشش بدهد. بنابراین، سرو زیر آب، دچار یک روند سینوسی و منحنی‌وار می‌شود که فراز و فرودهای درماتیکش مغلوب افت و خیزهای ریتمیک و روایتش می‌شود.
فیلم آخر «باشه آهنگر» اما یک نقطه قوت اساسی دارد؛ پایان‌بندی خیلی خوب، که در سینمای این روزهای ما واقعا کیمیاست. فقط ای کاش کارگردان و نویسنده «سرو زیر آب» به این مسأله مهم دقت کند که اجرای استاندارد و قاب‌های زیبا نیاز به یک فیلمنامه منسجم‌تر و پخته‌تر دارند؛ درست مثل خوردن کاهویی که برای دلچسب‌تر شدن، به سرکه و سکنجبین نیاز مبرمی دارد!