فاطمه جی‌افزام ۱ چند وقتی‌ست که سردرد عجیبی دارم. می‌گویم عجیب، نه برای اینکه خیلی متفاوت باشد. برای اینکه طولانی شده و من خیلی ناباورانه منتظرم خودش خوب شود. این سردرد سال‌هاست که با من است. از وقتی که متوجه چنین دردی شدم، اصلا از وقتی که فهمیدم درد چیست، دیگر به آن عادت کردم. […]

فاطمه جی‌افزام

۱
چند وقتی‌ست که سردرد عجیبی دارم. می‌گویم عجیب، نه برای اینکه خیلی متفاوت باشد. برای اینکه طولانی شده و من خیلی ناباورانه منتظرم خودش خوب شود.
این سردرد سال‌هاست که با من است. از وقتی که متوجه چنین دردی شدم، اصلا از وقتی که فهمیدم درد چیست، دیگر به آن عادت کردم. به همین سردرد عجیب که نمی‌دانم چه جوری می‌آید و اصلا می‌رود یا نه؟
چند وقتی که نباشد نگرانش می‌شوم؛ جزیی از من شده است. گاهی با یک‌ مُسَکن آرامش می‌کنم اما باز هم در ناخودآگاهم منتظرِ آمدن دوباره‌اش هستم.
اما وحشتناک‌تر از درد می‌دانید چیست؟ عادت به درد و اینکه به جای درد از درمانش می‌ترسیم.
درست مثل خیلی از اتفاق‌هایی که این روزها رخ داده‌اند یا دارند رخ می‌دهند….
ما عادت کردیم به سوختن، به بخاری‌های نفتی زمستان، به غرق شدن آدم‌ها در تابستان، به تصادفات جاده‌ای در تعطیلات، به برق‌های نداشته برخی مناطق، به آب‌های شور، به کودکان تلف شده… .
انگار زمستان باید با حادثه‌ها یخ بزنیم و تابستان گُر بگیریم و پاییز و بهار برای بچه‌هایی که لباس و دفتر ندارند اشک بریزیم. ای کاش این درد‌ها جزیی از ما نشوند… .

۲
مثلِ هر روز قبل از رفتن به دانشگاه، تلفن را برداشت و به مادرش زنگ زد و ساعت‌های کلاس آن روز را گفت، تا بین کلاس ها زنگ نزند و احوالش را نپرسد و مدام نگرانِ لقمه‌هایی که می‌خورد نباشد! نه اینکه نتواند گوشی تلفنش را به حالت سکوت بگذارد اما دوست نداشت وقتی مادرش زنگ می‌زند تلفن را جواب ندهد.
برای همین از قبل به او خبر می‌داد تا حواسش باشد. مادرش هم مدام قربان صدقه پسرش می‌رفت که چند وقت دیگر درسش تمام می‌شود و برمی‌گردد پیش خودش و همیشه می‌گفت، موقع رفتن صدقه بگذارد تا هفتاد بلا را دفع کند.
به دلواپسی‌های همیشگی مادر می‌خندید… .
وقتی از خوابگاه خارج شد و به دانشگاه رسید از سرمای زیاد نتوانست بقیه مسیر را پیاده برود و سوار اتوبوس شد.
با خودش فکر می‌کرد که دوباره به مادرش زنگ بزند و بگوید؛ ای کاش شال گردن‌هایش را زودتر می‌بافت و برایش می‌فرستاد، اما سوار اتوبوس شد… . پاهایش هم از سرما می‌لرزید و با خودش می‌گفت؛ کاش لباس گرم‌تری را به تن می‌کرد، اما سوار اتوبوس شد… .
مادرش زنگ زد، بوق می‌خورد، جواب نمی‌داد، سر کلاس نبود، مادر هم ساعت کلاس را می‌دانست ولی جواب نمی‌داد، چون سوار اتوبوس شده بود… .
می‌خواست بگوید؛ شال گردن‌ها را بافته و فقط یادش رفته بود که بفرستد و فردا حتما برایش می‌فرستد اما جواب نمی‌داد… .
تلفن را قطع کرد. تلویزیون را روشن کرد. اتوبوس را دید؛ همان اتوبوس… .
تلویزیون را خاموش کرد. به فکر بافتنِ شال گردنِ جدید افتاد. تلفن خانه را جواب نداد. خانه را آب و جارو کرد، تلفن را جواب نداد، تلویزیون را روشن کرد. خبر اتوبوس جدید را شنید. دوباره زنگ زد. جواب نداد؛ دیگر جواب نداد، و در کنارِ شال گردن‌هایش و در خانه گرم، مدام از سرما می‌لرزید… .
۳
جهاز دخترش که کامل شد، کمری راست کرد و خیالش را راحت. حالا مانده بود مراسم عروسی. با خودش می‌گفت چقدر باید کلاج و ترمز بگیرد و دانشجوها را از این سر دانشگاه تا آن سرش ببرد تا بتواند قسط‌های جهاز دخترش را بدهد… .
آنها به دنبال کارت عروسی بودند و او به دنبال مرتب کردن قسط‌های باقی مانده که باید می‌پرداخت و با خودش فکر می‌کرد اگر تندتر برود می‌تواند سرویس‌های بیشتری را به مقصد برساند… .
سوار اتوبوس شد و روشنش کرد. دانشجوها را هم تا حدودی می‌شناخت؛ مثلا آنهایی که سال آخر بودند. از همه آنهایی هم که دفاع پایان‌نامه داشتند وعده شیرینی می‌گرفت.
بعد از حرکت کردن، تمام حواسش به دعوتی‌های عروسی دخترش بود. به اینکه خوب برگزار شود، به اینکه چقدر پا روی این پدال‌ها جابه‌جا کردن سخت است، اما پدر بود… .
صدای همهمه شنید. توی آینه را نگاه کرد. همه دانشجوها از صندلی‌های جلو کَنده شده بودند. به دخترش فکر می‌کرد. به عروسی و به قسط‌های جهاز. خواست در را باز کند.
به آینه چشم دوخت؛ به پدر و دختری که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، و به وعده شیرینی پایان‌نامه‌ها فکر کرد. به ترسِ توی چشمان‌شان زُل زد. دستش را از روی دستگیره در برداشت و دیگر هیچ کدام را ندید… .

۴
از صبح که بیدار شد دلش شور می‌زد. انگاری اول مهر باشد و دخترش تازه دارد به مدرسه می‌رود. دخترش ولی از اینکه می‌خواست به مدرسه برود خوشحال بود. دو ماهی هم از اول مهر گذشته بود و چند روزی مانده بود به زمستان اما سرمایش زودتر آمده بود.
از وقتی بیدار شد دنبال لباس گرم می‌گشت که بعد از بیدار شدن دخترش بر تنش کند تا سرما نخورد -گاهی سرمای پاییز از گرمای زمستان سخت‌تر است انگار.
هنوز چند دقیقه مانده بود تا بیدار شدنش. این وقت را غنیمت شمرد و آرامش و خواب عمیق دخترش را دید. دلش نیامد او را بیدار کند و از زیر پتو و جای گرم به هوای سرد و مدرسه بفرستد.
خوب به صورتش نگاه می‌کند. جوری که انگار اولین بار است که دارد او را را می‌بیند. بیدار شده است. لقمه نان و پنیر را به دستش می‌دهد.
موقع رفتن یک کاپشن گرم دیگر را هم به دستش می‌دهد ولی قبول نمی‌کند. می‌گوید؛ مامان! مدرسه ما بخاری داره، گرمه. ما هم توی حیاط نمی‌ریم که. توی کلاس بازی می‌کنیم.
اینقدر اصرار کرد تا آن کاپشن را برد. گفت که امروز از آن غذایی درست می‌کند که او خیلی دوست دارد… .
وقت ناهار شد ولی نیامده بود. با خودش گفت حتما توی کوچه دارد با بچه‌ها بازی می‌کند. غذا داشت سرد می‌شد. منتظر بود. دلواپس شد. رفت دنبالش… .
همهمه بود. نزدیک مدرسه شلوغ بود. دود بود و گرم بود. دخترش راست می‌گفت. خیلی گرم بود. مدرسه گرم بود. کاپشنی را که تن خودش پوشیده بود، پرت کرد.
گفت باید بروم لباس دخترم را در بیاورم. «حتما دارد از شدت گرما می‌سوزد» و از گرما سوخت… .
حالا که تمام شهر گرم شد، تمام شهر را بوی نفت گرفت…، ۵۰هزار بخاری فرستادند.