در پی ممانعت از ورود استاد شفیعی کدکنی به دانشگاه تهران، برخی از چهره های علمی و ادبی کشور به این ماجرا واکنش نشان دادند. دکتر محمدحسن جعفری سهامیه(سپیدار) رئیس پیشین دانشکده خبر در یادداشتی که به روزنامه «جمله» ارسال کرد در این باره نوشت: امروز دیدن یک خبر، دوباره مرا به گذشته های دور […]
در پی ممانعت از ورود استاد شفیعی کدکنی به دانشگاه تهران، برخی از چهره های علمی و ادبی کشور به این ماجرا واکنش نشان دادند. دکتر محمدحسن جعفری سهامیه(سپیدار) رئیس پیشین دانشکده خبر در یادداشتی که به روزنامه «جمله» ارسال کرد در این باره نوشت:
امروز دیدن یک خبر، دوباره مرا به گذشته های دور برد. دوباره ذهنم را به آشوب آورد. دوباره مرا از پرسشی به پرسش دیگر کشاند و حسرت ها را در من تازه کرد.
مرا کشان کشان برد به سی و سه چهارسال پیش، از اینجا که در شصت سالگی هستم مرا انگار به سماجتی بازکشاند به خاطراتی دور در گذشته، به دانشگاه تهران، به دانشکده ادبیات و علوم انسانی. نشاند روی نیمکت کلاس در برابر مرد کوچک اندام بیماری با چهره تکیده که در آن کلاس بزرگ طبقه دوم ضلع جنوب غربی دانشکده بر لبه میز نشسته بود. ساکت بود، پاهای آویزانش را همچون کودکی مضطرب می تکاند و به صحنه ای در مقابلش با تاسف می نگریست. می دیدم دردی که تماشای این صحنه بر او آوار می کند، دردناک تر است از درد بیماری ای که ماهها پایش را از کلاس و دانشگاه بریده بود. اکنون هم چندان نای گفتن نداشت. باید گوش ات را تیز می کردی بلکه شکار کنی کلمه های شمرده و کم رمقی را که بی تاب بر زبان می آورد.
زمان چندانی نمی شد که دانشگاهها دوباره باز بود، در همان هیجان پس از “انقلاب فرهنگی” که سودایش چندسال پیاپی دانشگاهها را بسته نگه داشته بود. فضای کلاس بزرگ طبقه دوم جنوب غربی دانشکده، از دو روز پیش به تصمیم و اقدام چند نفری از دانشجویان و با همراهی “جهاد دانشگاهی دانشکده” با دیواره چوبی کوتاهی به دو نیمه شده بود. در نیمه سمت چپ، پسران و در نیمه سمت راست دختران نشسته بودند. من نیز در آن روز، دانشجوی ۲۶ ساله سودازده ای بودم که در سر هوای “اسلامی شدن” دانشگاهها را داشت و آن دیواره چوبی میان کلاس هم در دل من، نمادی مقدس بود از “پاکیزه شدن” درس و دانش از امکان گناه و آلودگی.
لحظاتی را مرد کوچک اندام لاغر و بیمار، نماد مقدس را با حسرت نگریست: “نه، اینها راه به جایی نمی برد…!”
برایم جمله خوشایندی نبود. بیشتر دوست داشتم که او هم این “نماد پاکی” را می پسندید و با ما همراهی می کرد. نکرد و به جای آن خاطره ای را گفت از دوران تحصیلش در انگلستان؛ لحظاتی پس از تولد فرزندش در بیمارستانی در آنجا و آنچه که از رفتار پرسنل بیمارستان دیده بود و دوباره چیزی گفت که از آن جمله پیشین هم ناخوشایندتر بود: “کارنامه استعماری انگلیسی ها و ستمگری هایشان در شرق در جای خود اما آنچه که در درون خاکشان دیدم این بود که کشور و جامعه شان را با حکمت اداره می کنند…!”
سرم داغ شد. حالا، این مرد بیمار لاغراندام را همچون نمادی از “غرب زدگی” می دیدم در حال دهن کجی به “نماد مقدس” ما و همه سوداهای پاکیزه خواهانه ما. در دلم او را بابت هر دو گناهش، سرزنش کردم و خوار دانستم.
می گویند هر که را به گناهی سرزنش کنی، نمی میری تا به آن گناه گرفتار شوی. در اینجا در گذر همه این سالها دیدیم که “اینها، راه به جایی نبرد” و من در آنجا، بیست و دو سال است که در برابر چشمانم تجربه می کنم که “کشور و جامعه شان را با حکمت اداره می کنند.”
اما آن مرد بیمار لاغر اندام، هرچند دیگر نه بیمار است و نه لاغر اندام، در هشتادسالگی اش، همچنان به همان دانشکده می رود، به جز دیروز که پیرمرد، کارت شناسایی نداشت و جوانانی جوان تر از بیست و چندسالگی من، او را به دانشکده ای راه ندادند که نیم قرن است در آن حسرت ها و حذرهایش را بازگو می کند: با صدایی شاید در هشتادسالگی بازهم کم رمق.
او هنوز هم دلبسته همین جامعه است و دلبسته همین جوانانی که برخی شان، سرزنشگران امروز اویند و دلبستگان فردایش. او هنوز هم جزیره ای است که از سرزمین مادری جدا نمانده است…