هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ -«شما فقط به این عدسی لعنتی نگاه کن نه به من، این شد هزار بار»! تا به حال پزشکی به این صریحی ندیده بود و به این زیبایی. چشمهایش را از روی لنز عدسی برداشت. با پشت دستش شروع کرد به مالیدن شیشه روی لنز و بعد به آرامی […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
-«شما فقط به این عدسی لعنتی نگاه کن نه به من، این شد هزار بار»!
تا به حال پزشکی به این صریحی ندیده بود و به این زیبایی. چشمهایش را از روی لنز عدسی برداشت.
با پشت دستش شروع کرد به مالیدن شیشه روی لنز و بعد به آرامی چشمهایش را بست، برای بار هزار و یکم؛ احتمالا.
-«آقا، شما مشکلت چیه؟ چرا وقت منو داری میگیری؟».
به آرامی از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق مطب. چند تابلو که رویشان چهرههایی با عینک در حال لبخند زدن بودند، نگاهش میکردند. کمی بعد رسید به چهره مردی که از پشت شیشه داشت نگاهش میکرد.
-«این آقایی که داره نگاهم میکنه منشیتونه؟».
-«نه، همسرمه».
با خودش فکر کرد؛ خیلی دور، خیلی نزدیک.
-«توی چشمای مریضهاتون معمولا چی میبینید؟».
-«خیلی چیزا. یعنی چی؟ این چه سوالیه آخه؟».
-«خب چشمها خیلی چیزارو نشون میدن. به عنوان کسی که تقریبا هر روز کلی چشم میبینه، عجیبه که تا حالا به این مسئله دقت نکردین».
سعی کرد چهره مرد پشت شیشه را فرموش کند اما نتوانست و بعد رفت دوباره روی صندلی نشست و صورتش را به طرف لنز عدسی دستگاه گرفت و چشمهایش را بست.
-«لطفا این کارو با من نکن. نه چشماتو ببند و نه دیگه به من نگاه کن. قول دادی اذیتم نمیکنی. یادته؟…».
۲
انتظار دیگری از جاده داشت. گفته بودند زیاد نباید به آخرش توجه کند. گفته بودند هر کس روایت خودش را از یک مسیر دارد. گفته بودند آدم یا آدمهایی که با تو همسفرند، مهمترند.
به راننده اتوبوس قدیمی نزدیک شد و احساس کرد رفتارش چقدر شبیه آدمی است که اصلا توجهی به تعداد آدمهایی که همراهش هستند، ندارد.
-«این قارقارک یادگار بابای خدابیامرزمه. میدونم لَکَنته شده ولی هنوزم سرپاس».
چقدر شبیه آدمی بود که به آخر هیچ چیزی توجه نمیکند.
-«هیجده ساله که دارم باهاش این جاده رو میرم و برمیگردم؛ تقریبا سالی سیصد روز. حساب کن ببین چقدر میشه مهندس».
پنجهزار و چهارصد بار! پنجهزار و چهارصد بار این مسیر را رفته و برگشته بود. یاد آدمهایی افتاد که وقتی به کسی یا کاری یا چیزی عادت میکنند، دیگر برایشان هیچ چیزی جز خود آن «عادت کردن» مهم نیست.
مهم نیست که چرا هر روز شروع میکنند به انجام دادن. مهم نیست که تکرار، آدم را اسیر بیچارگی مزمن میکند، مهم نیست که… .
شب با آهنگی سنتی غلیظتر میشد. در کنار همسفرانی که بیشترشان خواب بودند و او همچنان انتظار دیگری داشت از جاده، از خودش، از چند هزار بار رفتن و رفتن و رفتن و برگشتن.
۳
رنج دارد سوار میشود؛ روی تلاطمی از هیجانات احساسی که در حال مبارزه با منطق است.
لجش گرفت از اینکه در این شرایط، فیلسوفانه فکر میکرد. دلش میخواست فحش بدهد اما نمیشد.
از دستفروش کنار خیابان خلوت در آن موقع صبح، پاکت سیگاری خرید و بعد دلش خواست همه خیابان با سیگارش دود شود. چند لحظه بعد، پیرمرد سیگارفروش صدایش زد. برگشت؛ انگار که منتظر بود کسی با او حرف بزند. کسی که نمیشناسدش و احتمالا دیگر هم او را نخواهد دید.
-«جوون، توی این لحظهها سیگار کمک میکنه به آدم. نه اینکه مشکل رو حل کنه، نه، اما انگار داره باهات حرف میزنه یا به حرفات گوش میده».
فکر کرد؛ پیرمرد درست میگوید. سیگار، رفتهها را بر نمیگرداند، اشتباهات را جبران نمیکند، حتی به آدم قدرت انتخاب نمیدهد، حتی تحمل آدم را بالا نمیبرد اما… .
خب، آدم دردش میگیرد گاهی. بیزار میشود از همه چیز، از خودش، از… . نه، این جوری نمیشود. یک جای کار دنیا حتما بدجوری ایراد دارد.
-«ایراد داره دیگه، نداره به نظرت؟».
پیرمرد دستفروش رفته بود. خیابان، کمی شلوغ شده بود. فقط دو نخ سیگار از پاکتی که انگار چند لحظه پیش خریده بود، باقی مانده بود.
چند لحظه پیش بود واقعا؟ یا چند ساعت پیش یا چند روز پیش یا… که او رفته بود؟ حتی اگر برای همیشه نرفته بود، حتی اگر… .
«رنج دارد سوار میشود…»؛ دیگر لجش هم نگرفت. خستهتر از این حرفها بود. خیلی خستهتر و تنهاتر. دلش میخواست فحش بدهد.